اینم موراکامی جان که دارم میخوانمش
همه چیز در یک بعدازظهر بسیار زیبای روز یکشنبه در ماه ژوئیه شروع شد. درست همان اولین یکشنبه ماه ژوئیه. دو سه تکّه ابر سفید و کوچک در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندی بودند که با دقت بسیار نوشته شده باشند. نور خورشید بیهیچ مانعی بر تمام دنیا میتابید. در این پادشاهی ماه ژوئیه، حتی پوشش نقرهایرنگ یک شکلات که بر روی چمنزار پرتاب شده بود، مثل کریستالی در ته یک دریاچه، با غرور میدرخشید. اگر برای مدت طولانی به این منظره نگاه میکردی متوجه میشدی که نور خورشید یک نور دیگر را در بر میگیرد. مثل جعبههای تو در توی چینی. نور داخلی به نظر میرسید که از ذرات بیشمار گَردِ گُلها درست شده باشد. ذراتی که در آسمان معلق و تقریباً بیحرکت بودند تا اینکه سرانجام بر روی سطح زمین فرو مینشستند.
با یکی از دوستانم رفته بودم برای قدم زدن. سر راه کنار یک پلازا (میدان) که آن سوتر از گالری نقاشی یادبود «می جی» قرار داشت، توقف کردیم. نزدیک آبگیر نشستیم و دو تا یونیکورن برنزی را که در ساحل رو برو قرار داشتند، تماشا کردیم. وزش یک نسیم برگ درختان بلوط را به حرکت در میآورد و امواج کوچکی بر سطح آبگیر ایجاد میکرد. زمان، گویی مثل نسیم در حرکت بود. شروع میشد و متوقف میشد. متوقف میشد و شروع میشد. قوطیهای سودا از میان آب زلال آبگیر میدرخشیدند. مثل ویرانههای یک شهر گمشده. آنجا که بودیم، آدمهای متفاوتی از جلومان رد شدند. یک تیم سافت بال که لباسهای یکدست پوشیده بودند. پسری سوار یک دوچرخه، پیرمردی که سگ خود را میگرداند و یک خارجی جوان که شلوارک ورزشی پوشیده بود. از یک رادیوی بزرگ بر روی چمن صدای موسیقی شنیدیم. ترانهای دلنشین درباره عشقی از دست رفته. با خودم گفتم که من این ترانه را قبلاً شنیدهام ولی از این بابت مطمئن نبودم. شاید فقط شبیه به یکی از ترانههایی بود که من قبلاً شنیده بودم. میتوانستم نور خورشید را بر روی بازوی برهنه خود حس کنم. تابستان در اینجا بود.
نمیدانم چرا یک خاله بیچاره در یک بعد از ظهر یکشنبه باید قلب مرا تسخیر کند. در آن حول و حوالی هیچ خاله بیچارهای دیده نمیشد. هیچ چیزی نبود که باعث شود من یک خاله بیچاره را در ذهنم تصوّر کنم. ولی یک خاله بیچاره به ذهنم وارد شد. و بعد رفت. کاش حتی شده یک صدم ثانیه در ذهنم میماند. وقتی رفت یک خلاء عجیب و به شکل انسان، پشت سر خود باقی گذاشت. مثل این بود که کسی به سرعت از کنار پنجرهای رد شده باشد. به طرف پنجره دویدم و سرم را از پنجره بیرون کردم. ولی کسی آنجا نبود.
یک خاله بیچاره؟
موضوع را با دوستم در میان گذاشتم تا ببینم چه میگوید: «میخواهم چیزی درباره یک خاله بیچاره بنویسم.»
دوستم با کمی تعجب گفت: «یک خاله بیچاره؟ حالا چرا یک خاله بیچاره؟»
خودم هم نمیدانستم چرا. به دلایل چیزهایی که مرا به خود جذب میکردند برایم غیر قابل فهم بودند. مدتی چیزی نگفتم. فقط انگشتانم را به روی آن خلاء درونم که به شکل بدن یک انسان بود کشیدم.
دوستم گفت: «بعید میدانم کسی دوست داشته باشد داستان یک خاله بیچاره را بخواند.»
گفتم: «آره، حق با تو است. داستان جالبی برای خواندن نمیشود.»
ـ خب، پس برای چه میخواهی چنین داستانی بنویسی؟
گفتم: «با کلمات نمیتوانم خیلی خوب بیانش کنم. برای اینکه توضیح بدهم چرا میخواهم داستانی درباره یک خاله بیچاره بنویسم، باید خود داستان را بنویسم. وقتی نوشتن داستان تمام شد دیگر لازم نیست توضیح بدهم که چرا میخواهم همچین داستانی بنویسم. یا اینکه باز هم لازم است که توضیح بدهم؟»
دوستم پرسید: «توی فامیل خاله فقیر داری؟»
گفتم: «حتی یکی هم ندارم.»
ـ خب، من دارم. دقیقاً هم یکی. حتی چند سال هم با او زندگی کردم.
چشمان دوستم را نگاه کردم. مثل همیشه آرام بودند.
دوستم ادامه داد: «ولی دلم نمیخواهد در موردش بنویسم. دلم نمیخواهد حتی یک کلمه درباره آن خالهام بنویسم.»
در این لحظه، ترانهای دیگر از رادیو پخش شد. این ترانه خیلی شبیه ترانه اولی بود. ولی اصلاً آن را به جا نیاوردم.
ـ تو حتی یک خاله فقیر هم نداری ولی میخواهی داستانی درباره یک خاله فقیر بنویسی. در حالی که من خاله فقیر دارم. ولی دوست ندارم در موردش بنویسم.»
سرم را تکان دادم: «علتش را نمیدانم.»
دوستم سرش را کمی تکان داد ولی چیزی نگفت. در حالی که به من پشت کرده بود انگشتان ظریفش را به جریان آب سپرد. گویی سؤال من از انگشتانش داشت پایین میرفت و
به طرف شهر ویران شدهای که در زیر آب قرار داشت میلغزید.
نمی دانم چرا. نمی دانم چرا. نمی دانم چرا.
دوستم گفت: «حقیقتش را بگویم. یک چیزهایی در مورد خاله بیچارهام هست که دوست دارم به تو بگویم. ولی اصلاً نمیتوانم کلمات مناسب را پیدا کنم. نمیتوانم این کار را بکنم چون یک خاله فقیر را میشناسم.» لبش را گاز گرفت و ادامه داد: «سخت است. خیلی سختتر از آنچه بخواهی فکرش را بکنی.»
یونیکورنهای برنزی را یکبار دیگر نگاه کردم. سمهای جلوییشان بیرون بود. طوری که انگار داشتند اعتراض میکردند که چرا گذشت زمان آنها را جا گذاشته. دوستم انگشتان خیس خود را با لبه پیراهنش خشک کرد و گفت: «تو میخواهی درباره یک خاله فقیر بنویسی. نمیدانم تو که خاله فقیر نداری میتوانی از پس این کار بر بیایی یا نه.»
آه طولانی و عمیقی کشیدم.
دوستم گفت: «معذرت میخواهم.»
گفتم: «نه، اشکالی ندارد. احتمالاً تو راست میگویی.»
که راست هم میگفت.
آه. مثل اشعار یک ترانه.
شاید شما هم در فامیل خاله فقیر نداشته باشید. که این یعنی یک نقطه اشتراک. ولی حداقل یک خاله بیچاره را در عروسی کسی که دیدهاید. همانطور که بر روی قفسه هر کتابخانهای کتابی هست که کسی نخوانده و در هر کمدی پیراهنی هست که کسی بر تن نکرده. هر مجلس عروسیای هم یک خاله فقیر دارد.
هیچ کس دردسر معرفی کردن او را به خود نمیدهد. هیچ کس با او صحبت نمیکند. هیچ کس از او برای سخنرانی عروسی دعوت نمیکند. او فقط پشت میز مینشیند. مثل یک بطری شیر خالی. در حالی که غمگین آنجا نشسته سوپ خود را ذره ذره هرت میکشد. سالادش را با چنگال ماهیخوری میخورد و وقتی بستنی را میآورند او تنها کسی است که قاشق ندارد.
هر بار که آلبوم عروسی را نگاه میکنند عکس آن خاله بیچاره را هم میبینند. تصویر او مثل یک جنازه غرقشده، شادیبخش است.
ـعزیزم، این زنه توی ردیف دوم عینک زده، کی است؟
شوهر جوان میگوید: «بیخیال، هیچکس نیست. خالهام است. یک خاله بیچاره.»
اسمش را نمیگوید. فقط میگوید یک خاله بیچاره.
البته همه نامها ناپدید میشوند. کسانی هستند که در همان لحظه مرگشان اسمشان محو میشود. کسانی هستند که مثل یک تلویزیون کهنه فقط برفک نشان میدهند، تا اینکه کاملاً میسوزند. و کسانی هستند که قبل از اینکه بمیرند اسمشان محو میشود. یعنی خالههای بیچاره. من خودم نیز گاهی وقتها مثل این خاله بیچاره، بیاسم میشوم. پیش میآید که در شلوغی یک ایستگاه قطار یا فرودگاه، مقصدم، اسمم، و نشانیام را فراموش کنم. ولی این وضع خیلی طول نمیکشد. حداکثر پنج یا ده ثانیه.
و بعضی وقتها نیز آن اتفاق رخ میدهد: کسی میگوید: «اصلاً اسمت یادم نمییاد.»
ـ مسئلهای نیست. خودت را ناراحت نکن. در هر حال اسم من آنقدرها هم اسم نیست.»
به دهان خود اشاره میکند و میگوید: «به خدا نوک زبانم است.»
احساس میکنم زیر خاک چالم کردهاند و نصف پای چپم بیرون زده. مردم از روی پای چپم رد میشوند و بعد هم عذرخواهی میکنند. «به خدا نوک زبانم است.»
اسامی گم شده کجا میروند؟ احتمالش خیلی کم است که در هزار توی یک شهر دوام بیاورند. با این حال ممکن است باشند اسامیای که دوام بیاورند و راه خود را به سوی شهر اسامی گمشده پیدا کنند و در آنجا جامعه کوچک و آرامی تشکیل دهند. شهری کوچک که بر روی تابلوی ورودی آن نوشته شده: «ورود ممنوع مگر به دلیل کار.» آنهایی که بدون داشتن کاری به این شهر میآیند تنبیه میشوند، تنبیهی کوچک و مناسب.
شاید به همین دلیل تنبیه کوچکی برای من در نظر گرفتند. یک خاله فقیر و کوچک به پشت من چسبیده بود.
اولین باری که فهمیدم این خاله بیچاره به پشتم چسبیده اواسط ماه اوت بود. بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد فهمیدم به پشتم چسبیده. همینجوری یک روز احساس کردم به پشتم چسبیده. من خاله فقیری را بر پشتم داشتم. احساس ناخوشایندی نبود. چندان وزنی نداشت. نفسش بوی بد نمیداد. فقط چسبیده بود به پشتم. مثل یک سایه. مردم حتی برای دیدن او بر پشتم مجبور بودند به خودشان فشار بیاورند. گربههایی که در آپارتمان من بودند چند روز اول او را با شک و تردید نگاه میکردند ولی همین که فهمیدند او نقشه قلمروشان را نکشیده با او کنار آمدند.
او بعضی از دوستانم را مضطرب و عصبی میکرد. مثلاً با دوستان مینشستیم پشت یک میز و نوشیدنی میخوردیم و او در این ضمن از فراز شانهام نگاهمان میکرد. یکی از دوستانم گفت: «اعصابم را خرد میکند.»
ـ خودت را ناراحت نکن. او سرش به کار خودش گرم است. کاری به کار کسی ندارد.
ـ متوجهم. ولی نمیدانم... آدم را افسرده میکند.
ـ پس سعی کن نگاهش نکنی.
ـ آره، به نظرم همین کار را باید بکنم.
بعد هم آهی میکشد. «برای اینکه چنین چیزی را بر پشتت داشته باشی کجا باید بروی؟»
ـ من برای اینکه او روی پشتم باشد هیچجا نرفتم. فقط درباره یک سری چیزها فکر کردم، همین.»
دوستم سرش را تکان داد و یکبار دیگر آه کشید و گفت: «فکر کنم متوجه منظورت شده باشم. تو شخصیتت این جوری است. همیشه همینطوری بودی.»
ـ اهوم!
بدون اینکه اشتیاقی نشان بدهیم، نوشیدنیمان را خوردیم.
من گفتم: «بگو ببینم، چه چیزش افسردهکنندهست؟»
ـ نمیدانم. مثل این است که مادرم من را زیر نظر داشته باشد.
طبق آنچه دیگران میگفتند ـ چون من خودم نمیتوانستم او را ببینم ـ چیزی که بر پشتم قرار داشت یک خاله فقیر با یک فرم ثابت نبود. انگار فرم بدن او بسته به شخصی که او را زیر نظر میگرفت تغییر میکرد. انگار که اثیری باشد.
او برای یکی از دوستانم شبیه به سگش بود که پاییز پارسال از سرطان مری مرده بود.
ـ البته دیگر آخرهای عمرش بود. پانزده سال زندگی کرده بود. ولی حیوونکی خیلی بد مرد.
ـ سرطان مری؟
ـ آره. خیلی درد دارد. فقط زوزه میکشید، هرچند آخرها دیگر صدایش را از دست داده بود. میخواستم بخوابانمش ولی مادرم نمیگذاشت.
ـ برای چه؟
ـ نمیدانم. تا دو ماه سگه را با لوله تغذیه زنده نگه داشتیم. توی انبار بود. چه بوی گندی برداشته بود.
برای لحظهای سکوت کرد.
ـ آنچنان سگ مالی هم نبود. از سایه خودش هم میترسید. هر کس بهش نزدیک میشد پارس میکرد. واقعاً حیوان به درد نخوری بود. خیلی سر و صدا میکرد، گری هم داشت.
سرم را تکان دادم.
ـ باید به جای سگ جیرجیرک میشد. این طوری میتوانست آنقدر سر و صدا کند تا نفسش در بیاد. سرطان مری هم نمیگرفت.
ولی او هنوز بر پشتم بود. سگی با یک لوله پلاستیکی آویزان از دهنش.
خاله فقیر من برای یک دلال معاملات ملکی که آشنای من هم بود به یکی از معلمان دوره ابتداییاش شباهت داشت.
در حالی که با یک حوله ضخیم عرق صورتش را پاک میکرد، گفت: «احتمالاً سال 1950 بود. اولین سال جنگ کُره و ژاپن. دو سال پشت سر هم معلم ما بود. انگار الان باز هم مثل قدیمها دارم میبینمش. البته نه اینکه دلم برایش تنگ شده باشد. اصلاً کاملاً فراموشش کرده بودم.»
آن طوری که او به من چای تعارف کرد فهمیدم خیال کرده من فامیل خانم معلم دوران بچگیاش هستم.
ـ زندگی غمانگیزی داشت. همان سالی که ازدواج کرد شوهرش را به خدمت فرستادند. شوهره سوار یک کشتی حمل و نقل شده بود که یکهو بومب! احتمالاً سال 1943 بود. خانم معلم ما هم بعد از آن حادثه فقط تو مدرسه درس داد. تو حمله هوایی سال 1944 بد جوری آسیب دید. سمت چپ صورتش تا دستش سوخت. بعد هم با دستش نشان داد از کجا تا کجا. بعد فنجان چای خود را سر کشید و دوباره عرق صورتش را پاک کرد و ادامه داد: «زن بیچاره. قبل از آن حادثه، زن زیبایی بود. آن حادثه شخصیتش را هم تغییر داد. اگر الان زنده باشد باید حدود هشتاد سالی داشته باشد.»
دوستانم یکییکی از من دور شدند. مثل دندانههای شانهای که یکییکی بیفتند. میگفتند: «آدم بدی نیست، ولی من دوست ندارم هر وقت که او را میبینم، مادر پیر و افسردهام، یا سگی که از سرطان مری مرده بود یا خانم معلمی که زخم ناشی از سوختگی بر صورتش بود بیاید جلو چشمانم.»
کمکم داشتم احساس میکردم که به صندلی یک دندانپزشک تبدیل شدهام. کسی از صندلی دندانپزشک نفرت ندارد ولی در عین حال نیز همه از آن گریزانند. اگر در خیابان به دوستانم بر میخوردم آنها بلافاصله به بهانهای از من فرار میکردند. یکی از دوستانم با دشواری و صداقت اعتراف کرد: «نمیدانم. این روزها گشتن با تو کار خیلی سختی شده. به نظرم اگه با یک جا چتری پشتت را بپوشونی وضع خیلی بهتر میشود.»
یک جا چتری.
در حالیکه دوستانم از من فراری بودند، گزارشگرها هیچ وقت دست از سرم بر نمیداشتند. هر دو روز سر و کلهشان پیدا میشد. از من و خاله عکس میگرفتند. وقتی هم عکس خاله واضح نمیافتاد شاکی میشدند. مدام هم از من سؤالهای بیمعنی میپرسیدند. من آن اوایل امیدوار بودم که اگر با آنها همکاری کنم آنها میتوانند من را به کشف یا توضیح تازهای در مورد خاله بیچاره برسانند، ولی آنها فقط مرا خسته و فرسوده کردند.
یکبار در یک برنامه تلویزیونی صبحگاهی من را نشان دادند. ساعت شش صبح مرا از تختم بیرون کشیدند. من را با ماشین به یک استودیوی تلویزیونی بردند. برایم قهوه وحشتناکی ریختند. آدمهای غیر قابل درک، دور تا دورم میدویدند و کارهای غیر قابل درک انجام میدادند. به فکر فرار افتادم ولی تا بیایم بجنبم، به من گفتند که وقتش شده.
وقتی دوربینها به کار افتادند مجری برنامه که یک عوضی بد اخلاق و از خود راضی بود که هیچ کاری انجام نمیداد جز اینکه به همکاران خود بتوپد، ولی همین که چراغ قرمز شروع شد سراپا لبخند و هوش و درایت شد. همان آدم خوب میانسال مورد علاقه شما.
رو به دوربین گفت: «و اکنون نوبت میرسد به برنامه هر روز صبح شما: «تازه چه خبر».
مهمان امروز ما آقای ... است. او یک روز به طور ناگهانی متوجه شد که یک خاله بیچاره بر پشت خود دارد. این یک مشکل عادی نیست و برای کسی تا حالا چنین چیزی پیش نیامده. بنابراین من در اینجا از مهمانمان میخواهم بپرسم که چگونه این اتفاق برایش رخ داد و تاکنون با چه مشکلاتی مواجه شده است.» بعد رو کرد به من و پرسید: «آیا از اینکه یک خاله بیچاره را بر پشت خودت داری احساس ناراحتی میکنی؟»
من گفتم: «نه. اصلاً احساس ناراحتی نمیکنم. او وزنش زیاد نیست و مجبور نیستم به او غذا بدهم.»
ـ هیچ احساس کمر درد نداری؟
ـ نه، به هیچ وجه!
ـ کی فهمیدی به پشتت چسبیده؟
من ماجرای آن روز بعدازظهر را که به کنار آبگیر رفته بودم و یونیکورنها را تماشا کردم به طور خلاصه برایش تعریف کردم ولی او ظاهراً متوجهِ حرفهای من نشده بود.
سینهاش را صاف کرد و گفت: «یعنی به عبارت دیگر. تو کنار آبگیر نشسته بودی و او هم در آبگیر مخفی شده بود و بعد یکهو پرید مالک پشتت شد، درسته؟»
سرم را به نشانه جواب منفی تکان دادم و گفتم نه، اینطور نبود.
چگونه اجازه داده بودم که مرا به چنین جایی بیاورند؟ آنها فقط دنبال شوخی و داستانهای وحشتناک بودند.
سعی کردم توضیح بدهم: «این خاله بیچاره، روح نیست. او در هیچ جا «پاورچین پاورچین» راه نمیرود. و «مالک» کسی هم نیست. این خاله بیچاره فقط «کلمه» است. فقط کلمه.»
کسی چیزی نگفت. باید بیشتر توضیح میدادم.
ـ یک کلمه مثل الکترودی است که به ذهن متصل باشد. اگر مدام یک محرک را به درون آن بفرستی مطمئناً واکنش و تاْثیری از خود نشان خواهد داد. واکنش هر فردی البته متفاوت خواهد بود. واکنش من چیزی مثل وجود مستقل است. چیزی که من به پشتم چسباندهام در واقع عبارت «خاله بیچاره» است. فقط دو کلمه، نه معنایی دارند و نه فرم فیزیکیای. اگر قرار بود اسمی روی آن بگذارم بهش میگفتم تابلوی تجسمی، یا یک چیزی مثل این.»
مجری به نظر میرسید گیج شده باشد. گفت: «تو میگویی که هیچ معنا و فرمی ندارد ولی ما میتوانیم خیلی واضح و مشخص چیزی را بر روی پشتت ببینیم. . . یک تصویر واقعی بر روی پشتت. این تصویر برای همه ما معنیدار است.»
شانه بالا انداختم و گفتم: «البته خب؛ این کارکرد نشانهها است.»
در این هنگام دستیار مجری، که زن جوانی بود به امید اینکه جو را کمی آرام کند، وارد بحث شد: «خب پس با این حساب شما هر وقت اراده کنید میتوانید این تصویر یا موجود یا هر چیزی که هست را از پشتتان بردارید.»
گفتم: «نه، نمیتوانم. وقتی چیزی به وجود میآید بدون اینکه من بخواهم یا نه، به وجود خود ادامه میدهد. درست مثل یک خاطره است، خاطرهای که میخواهی فراموشش کنی ولی نمیتوانی.»
زن، همچنان به حرفهای خود ادامه داد. ظاهراً مجاب نشده بود: «این فرایندی که شما به آن اشاره میکنید، اینکه یک کلمه را به نمادی تجسمی تبدیل میکنید، آیا این کار را من هم میتوانم انجام بدهم؟»
ـ نمیدانم اگر شما این کار را بکنید تا چه حد کارایی دارد، ولی از نظر اصول حتی شما هم میتوانستید دست به این کار بزنید.»
در این لحظه مجری اصلی برنامه وارد بحث شد. «میخواهید بگویید که من اگر کلمه «تجسمی» را هر روز مدام تکرار کنم تصویر کلمه «تجسمی» ممکن است بر روی کمرم ظاهر شود؟»
من ماشینوار حرف قبلیام را تکرار کردم: «اصولاً این اتفاق حداقل ممکن است رخ بدهد.»
نور لامپهای رنگپریده و هوای تهویه نشده استودیو داشت کمکم باعث سر دردم میشد.
مجری برنامه با جسارت گفت: «کلمه «تجسمی» چه شکلی است؟»
و با گفتن این حرف بعضی از حاضران در استودیو خندیدند.
گفتم نمیدانم. دلم نمیخواست در این مورد فکر کنم. همین خاله بیچاره برای هفت پشتم بس بود. هیچ کدام آنها به این مسئله اهمیتی نمیدادند. تنها چیزی که برای آنها اهمیت داشت این بود که موضوع مورد بحث را تا آگهی بازرگانی بعدی داغ نگه دارند.
کل جهان یک نمایش مضحک است. از درخشش یک استودیوی تلویزیونی تا تیرگی پراندوه کلبه یک معتکف در جنگل، همه به یک چیز میانجامند. من با راه رفتن در این دنیای دلقکوار و در حالیکه این خاله بیچاره را بر پشتم حمل میکردم خود بزرگترین دلقک عالم بودم. شاید حق با آن دختره بود: اگر یکجا چتری میگرفتم کارم راحتتر میشد. میتوانستم هر ماه دو بار رنگ تازهای به آن بزنم و آن را با خودم به مهمانی ببرم.
مثلاً یکنفر میگفت: «خیل خب! جا چتریات اینبار صورتی است!»
من هم جواب میدادم: «آره. هفته بعد میخواهم رنگ سبز به آن بزنم.»
ولی متأْسفانه آنچه من بر پشتم داشتم یک جا چتری نبود بلکه خالهای بیچاره بود. با گذشت زمان مردم دیگر به من و خاله بیچارهای که بر پشتم بود علاقهای نشان ندادند. حق با دوستم بود: هیچ کس علاقهای به یک خاله بیچاره ندارد.
دوستم گفت: «تو را در تلوزیون دیدم.»
باز هم در کنار همان آبگیر نشسته بودیم. سه ماه بود که او را ندیده بودم. اوایل پاییز بود. زمان با سرعت بسیار زیادی گذشته بود. هرگز پیش نیامده بود این همه مدت بگذرد و همدیگر را ندیده باشیم.
ـ یک کم خسته به نظر میرسیدی.
ـ آره، خسته بودم.
ـ ولی خودت نبودی.
سرم را تکان دادم. درست میگفت. من خودم نبودم.
دوستم مدام یک سووت شرت را بر روی زانوانش تا و از هم باز میکرد.
ـ پس بالاخره موفق شدی خاله بیچارهات را گیر بیندازی.
ـ آره.
لبخند زد. او داشت سووت شرت را که روی زانوانش قرار داشت نوازش میکرد طوری که انگار دارد گربهای را نوازش میکند.
ـ آیا الان بهتر درکش میکنی؟
گفتم: «به گمانم، یک کم.»
ـ آیا این قضیه کمکت کرده که چیزی بنویسی؟
سرم را تکان کوچکی دادم گفتم: «نُچ! اصلاً! مسئله این است که اصلاً حس و حال نوشتن را ندارم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم بنویسم.»
دوستم برای لحظاتی سکوت کرد.
سرانجام گفت: «یک فکری دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعی میکنم کمکت کنم.»
ـ بهعنوان شخصی که راجع به خاله بیچاره اطلاعات دارد؟
لبخندی زد و گفت: «آها. پس شروع کن. من همین الان احساس میکنم که دوست دارم به سؤالاتی درباره این خاله بیچاره جواب بدم، ممکن است بعدش دیگر هرگز تمایلی به این کار نداشته باشم.»
نمیدانستم از کجا شروع کنم.
گفتم: «بعضی وقتها از خودم میپرسم چه جور آدمهایی به یک خاله بیچاره تبدیل میشوند. آیا بهصورت یک خاله بیچاره به دنیا میآیند؟ و یا اینکه برای تبدیل شدن به یک خاله بیچاره به شرایط خاصی نیاز است؟ آیا نوعی ویروس خاص هست که آدم را تبدیل به خاله بیچاره میکند؟»
دوستم سر خود را چندینبار تکان داد طوری که انگار میخواست بگوید سؤالهای خیلی خوبی پرسیدهام.
گفت: «جوابش هر دو موردی است که گفتی. خالههای بیچاره از یک نوع هستند.»
ـ از یک نوع؟
ـ آها. خب! ببین! یک خاله بیچاره شاید در کودکی هم یک خاله بیچاره بوده شاید هم نبوده. اصلاً هم مهم نیست. برای هر چیزی در دنیا میلیونها دلیل وجود دارد. میلیونها دلیل برای مردن و میلیونها دلیل برای زندگی کردن. میلیونها دلیل برای دلیل آوردن. دلایلی سهلالوصول. ولی دلیلی که دنبالش هستی یکی از این دلایل نیست، هست؟»
ـ نه، فکر نمیکنم.
او وجود دارد. همین. خاله بیچاره تو وجود دارد. تو باید با این واقعیت کنار بیایی. او وجود دارد. یک خاله بیچاره همین جوری است. وجود او دلیل او است. درست مثل ما. ما در این لحظه در این مکان وجود و حضور داریم بدون هیچ دلیل یا علت خاصی.
مدتها کنار آبگیر نشستیم. هیچ کداممان نه حرکتی میکردیم و نه حرفی میزدیم. نور شفاف آفتاب پاییز بر صورت دوستم سایه میافکند.
گفت: «خب، نمیخواهی از من بپرسی بر پشتت چه میبینم؟»
ـ چه میبینی؟
لبخندزنان گفت: «هیچ چیز. فقط تو را میبینم.»
گفتم: «متشکرم.»
زمان البته همه را به زیر میکشد ولی کتکی که بیشتر ما میخوریم به طرز دهشتناکی لطیف است. تعداد خیلی کمی از ما متوجه میشویم که داریم کتک میخوریم. ولی در وجود یک خاله بیچاره ما در واقع میتوانیم شاهد ظلم زمان باشیم. زمان، خاله بیچاره را مثل گرفتن آب یک پرتقال چلانده است. آنقدر که دیگر یک قطره آب هم باقی نمانده. چیزی که باعث میشود من به این خاله بیچاره علاقه نشان بدهم کامل بودن او است، کمال مطلق او.
او مثل جسدی است که درون یک یخچال طبیعی قرار گرفته باشد. یک یخچال طبیعی بسیار بزرگ که یخ آن مثل فلز است. فقط ده هزار سال تابش آفتاب میتوانست چنین یخچال طبیعیای را آب کند. ولی هیچ خاله بیچارهای نمیتواند ده هزار سال زندگی کند. او باید با کمال خود زندگی کند. با کمال خود بمیرد. و با کمال خود به خاک سپرده شود.
اواخر پاییز بود که خاله بیچاره از پشتم رفت. یاد چند نوشته افتادم که میبایست قبل از زمستان کاملشان میکردم. در حالیکه خاله بیچاره را بر پشتم داشتم، سوار یکی از قطارهای حومه شدم. قطار مثل تمام قطارهای مخصوص حومه خالی از مسافر بود. بعد از مدتها این اولین بار بود که به خارج از شهر داشتم سفر میکردم و من از تماشای عبور مناظر در برابر چشمانم لذت میبردم. هوا صاف و تمیز بود، و تپهها سبز بودند. اینجا و آنجا در امتداد ریل درختچههایی وجود داشتند با تمشکهای سرخ و براق.
به هنگام بازگشت در آن سوی راهرو قطار، زن لاغر سی و پنج شش سالهای به همراه دو بچهاش نشسته بود. بچه بزرگتر، دختری با لباس ملوانی و یک کلاه نمدی خاکستری با روبانی قرمز که یونیفورم مخصوص کودکستان بود، در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر، پسرکی حدوداً سه ساله نشسته بود. مادر و یا بچههایش چیز خاصی که جالب توجه باشد، در خود نداشتند. قیافه و لباسشان بینهایت معمولی بود. مادر بسته بزرگی در دست داشت. او خسته به نظر میرسید. ولی بیشتر مادرها خسته به نظر میرسند. من اصلاً متوجه سوار قطار شدن آنها نشده بودم.
مدتی نگذشت که سر و صداهای دختر کوچولو از آن سوی راهرو قطار به گوشم رسید. در صدای دخترک اضطراری دال بر التماس وجود داشت.
بعد هم صدای مادر را شنیدم که به دخترک گفت: «گفتم توی قطار آرام بنشین!»
او مجلهای را جلو خود باز کرده بود و تمایلی نداشت که نگاه خود را از آن برگیرد.
دخترک گفت: «ولی آخر مامان، نگاه کن با کلاه من دارد چه کار میکند.»
ـ دهنت را ببند!
دخترک انگار میخواست چیزی بگوید، ولی کلمات خود را فرو بلعید. پسرک داشت به کلاه چنگ میانداخت و آن را به قصد پاره کردن میکشید. دخترک دست دراز کرد تا کلاه خود را از دست برادرش قاپ بزند ولی پسرک خود را عقب کشید تا دست خواهرش به کلاه نرسد.
دخترک که چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، گفت: «دارد کلاه من را پاره میکند.»
مادر، نگاه خود را از مجله بر گرفت و با نگاهی حاکی از آزردگی، دست خود را دراز کرد تا کلاه را از دست پسر بگیرد ولی پسر دو دستی به کلاه چسبیده بود. مادر به دختر گفت: «بگذار یک خرده با آن بازی کند. خودش خسته میشود.»
دختر به نظر نمیرسید که از این حرف مادر خود راضی شده باشد ولی چیزی هم در جواب مادرش نگفت. لبان خود را غنچه کرد و به کلاه خود که در دست برادرش بود زل زد. پسر که بیتفاوتی مادر را دید شروع کرد به کندن روبان قرمز کلاه. معلوم بود میداند که با این کار خود خواهرش را به طرز دیوانهواری عصبانی خواهد کرد. من هم از دیدن این صحنه به طرز دیوانهواری عصبانی شده بودم. آماده بودم که به طرف پسرک بروم و آن کلاه را از دستش بگیرم.
دختر بدون اینکه چیزی بگوید به برادر خود زل زد. ولی معلوم بود که نقشهای در سر خود دارد. دختر ناگهان از جایش بلند شد و کشیدهای به پسرک زد. بعد هم در میان حیرت زدگیای که از این عمل دختر ایجاد شده بود، دختر، کلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روی صندلی خود نشست. دختر این کار را آنقدر سریع انجام داد که مادر و پسر بعد از گذشت لحظهای فهمیدند چه اتفاقی افتاده. در این لحظه پسر گریه سر داد و مادر هم زانوی دخترک را زد و بعد هم سعی کرد پسر را آرام کند. ولی پسر همچنان گریه میکرد.
دخترک گفت: «ولی آخر مامان، او داشت کلاه من را پاره میکرد.»
مادر گفت: «با من حرف نزن! تو دیگر دختر من نیستی!.»
دخترک نگاه خود را پایین انداخت و به کلاه زل زد.
مادر گفت: «از جلو چشمهایم دور شو! برو آنجا!»
و اشاره کرد به صندلی خالی کنار من.
دختر نگاه خود را برگرداند و سعی کرد به انگشت اشاره مادر خود توجهی نکند ولی انگشت مادرش همچنان داشت به صندلی سمت چپ من اشاره میکرد. طوری که انگار انگشتش در هوا یخ بسته بود.
مادر همچنان پافشاری میکرد: «برو تو دیگر عضوی از این خانواده نیستی.»
دختر که تسلیم شده بود کلاه و کیف مدرسهاش را برداشت و بلند شد و با قدمهای سنگین از وسط راهرو گذشت و آمد کنار من نشست. سرش را هم پایین انداخته بود. کلاهش را روی پای خود گذاشت و سعی کرد با انگشتان کوچک خود لبه آن را صاف کند. معلوم بود با خود داشت میگفت که تقصیر برادرش بوده. او داشت روبان کلاه من را پاره میکرد. اشک بر گونههای دخترک سرازیر شد.
تقریباً غروب شده بود. نور زرد ماتی مثل گردی که از بالهای یک شبپره غمگین پخش میشود از سقف کوپه به پایین سرازیر بود. کتابم را بستم. دستانم را بر روی زانوانم گذاشتم و مدت طولانی به کف دستانم خیره شدم. آخرین بار کی به دستانم اینگونه خیره شده بودم؟ در زیر آن نور مات دستانم دوده گرفته و حتی کثیف به نظر میرسیدند؛ اصلاً به دستان خودم شباهتی نداشتند. وقتی میدیدمشان دچار غم میشدم. اینها دستانی بودند که هرگز کسی را شاد نمیکردند و هرگز کسی را نجات نمیدادند. دلم میخواست دستی اطمینانبخش و دلگرمکننده بر شانه دخترک قرار دهم و به او بگویم که حق با او بود و کار خیلی درستی کرد که کلاه خود را به آن شکل پس گرفت. ولی البته من دستم را روی شانه دخترک قرار ندادم و با او حرفی هم نزدم. با این کارم فقط گیجی و ترس او را بیشتر میکردم. و تازه از اینها گذشته دستان من کثیف بودند.
وقتی از قطار پیاده شدم باد زمستانی سردی در حال وزیدن بود. به زودی دوره عرق کردن تمام میشد و نوبت میرسید به پوشیدن پالتوهای ضخیم زمستانی. چند لحظهای به پالتو فکر کردم، میخواستم تصمیم بگیرم آیا یک پالتو نو برای خودم بخرم یا نه. از پلهها پایین رفته و از در بزرگ خارج شدم که ناگهان متوجه شدم خاله بیچاره دیگر بر پشتم سوار نیست و ناپدید شده.
نمیدانستم این اتفاق کی افتاد. همانطور که آمده بود همانطور هم رفته بود. او به همان جایی برگشته بود که قبلاً به آن تعلق داشت، و من دوباره به خویشتن اصلی خودم برگشته بودم.
ولی خویشتن واقعی من چه بود؟ دیگر نمیتوانستم از این بابت مطمئن باشم. نمیتوانستم فکر نکنم که خویشتن حال حاضر من یک خویشتن دیگر بود که بسیار به خویشتن اصلی من شباهت داشت. پس حالا چه کار باید میکردم؟ جهتها را گم کرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هر چه پول خرد داشتم در تلفن عمومی ریختم. بعد از نهمین زنگ گوشی را برداشت.
با دهندرهای گفت: «خواب بودم.»
ـ ساعت شش غروب خواب بودی؟
ـ دیشب یکسره بیدار بودم و کار میکردم. تازه دو ساعت پیش کارم تمام شد.
ـ پس ببخشید. نمیخواستم بیدارت کنم. البته ممکن است عجیب به نظر برسد ولی زنگ زدم ببینم زندهای یا نه. فقط همین. جدی میگویم.
میتوانستم حس کنم که دارد توی گوشی تلفن لبخند میزند.
گفت: «خیل خب، ممنون که به فکرم هستی. ناراحت هم نباش چون من زندهام. و دارم مثل سگ کار میکنم تا زنده بمانم. و دلیل اینکه از خستگی دارم میمیرم همین مسئلهست. خب، خیالت راحت شد؟»
ـ خیلم راحت شد.
بعد هم با لحنی که انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد گفت: «میدانی، زندگی واقعاً سخت است.»
گفتم: «می دانم.»
و راست هم میگفت.
ـ دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟
با سکوتی که کرده بود میتوانستم حس کنم که لبان خود را گاز گرفته و انگشت کوچک خود را بر ابرویش میکشد.
سر آخر گفت: «الان نه. بعد در موردش صحبت میکنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یک کم بخوابم همه چیز رو به راه میشود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ میزنم. باشد؟»
ـ باشد. شب به خیر.
ـ شب به خیر.
این را گفت و لحظهای مکث کرد. «کار ضروریای پیش آمده بود که زنگ زدی؟
ـ نه ضروری نبود. بعد میتوانیم در موردش صحبت کنیم.
و بعد دوباره گفت: «شب به خیر»
و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی که توی دستم بود نگاه کردم و بعد آن را سر جایش قرار دادم. لحظهای که گوشی را سر جایش گذاشتم گشنگی عجیبی در خودم احساس کردم. اگر چیزی نمیخوردم حتماً دیوانه میشدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی که قابل خوردن بود. اگر کسی غذایی را میخواست در دهانم بگذارد چهار دست و پا به طرفش میرفتم. شاید حتی انگشتانش را هم میلیسیدم. آره، این کار را میکردم. انگشتانت را میلیسیدم. و بعد هم مثل یک تراورس رنگ و رو رفته به خواب میرفتم. حتی بدترین لگد هم نمیتوانست من را از خواب بیدار کند. تا ده هزار سال خواب عمیقی میکردم.
به تلفن تکیه دادم. ذهنم را از هر فکری خالی کردم. و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم. صدای هزاران پا. صدای پاها مثل موج من را میشستند. همچنان صدای پاها به گوش میرسید. خاله بیچاره الان کجا بود؟ او به کجا برگشته بود؟ و من به کجا برگشته بودم؟
اگر ده هزار سال بعد از این شهری به وجود میآمد که اعضایش را منحصراً خالههای بیچاره تشکیل میدادند (مثلاً شهرداری شهر توسط خالههای بیچارهای اداره میشد که خود توسط خالههای بیچاره دیگر انتخاب شده بودند. اتوبوسهایی که برای خالههای بیچاره بود و خالههای بیچاره رانندهشان بودند. رمانهایی که برای خالههای بیچاره بود و نویسندهشان خاله بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه میدادند؟
شاید هم به هیچ کدام از این چیزها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمیکردند. شاید ترجیح میدادند که با آرامش در بطریهای بسیار بزرگ سرکه که ساخت خودشان بود زندگی کنند. از آسمان میتوانستی دهها و صدها هزار بطری سرکه را ببینی که زمین را پوشانده بودند. صحنه چنان زیبایی بود که با دیدنش نفس در سینهات حبس میشد.
بله، همینطور است. و اگر دنیای مزبور بر حسب اتفاق جایی برای ارسال شعر داشت، من با کمال میل این کار را میکردم اولین ملکالشعرای دنیای خالههای بیچاره. در ستایش خورشید بر بطریهای سبز و دریای گسترده چمنهای پایین، آواز میخواندم.
ولی این حرف مال آیندهای دور است، سال 12001، و ده هزار سال برای من، زمان خیلی طولانی است. تا آن موقع زمستانهای زیادی را باید پشت سر بگذارم.
قضیه ی تیارت (طوفان عشق خون آلود)
دیشب رفتم به تماشای تیارت: (طوفان عشق خون آلود)
که اعلان شده بود شروع می شود خیلی زود،
ولی برعکس خیلی دیر شروع کردند،
مردم را از انتظار ذله کردند.
پیس به قلم نویسنده ی شهیر بی نظیری بود؛
که شکسپیر ومولیر و گوته را از رو برده بود؛
هم درام، هم ترادژی، هم تاریخی،هم کمدی،هم ادبی،
هم اپراکمیک و هم دراماتیک،
روی هم رفته تیارتی بود آنتیک.
پرده چون پس رفت،یک ضعیفه شد پدید،
یک نفر جوان گردن کلفتی به او عشق می ورزید.
جوان قلب خود را گرفته بود در چنگول،
با بیانات احساساتی ضعیفه را کرده بود مشغول:
جوان: آوخ آوخ چه دل سنگی داری،
چه دهان غنچه ی تنگی داری.
دل من از فراق تو بریان است،
چشمم از دوری جمال تو همیشه گریان است.
دیشب از غصه وغم کم خفته ام،
ابیات زیادی به هم بافته و گفته ام.
شعرهایی که در مدح تو ساختم،
شرح می دهد که چه گونه به تو دل باختم.
نه شب خواب دارم، نه روز خوراک.
نه کفشم را واکس می زنم، نه اتو می زنم به فراک.
آوخ طوفان عشقم غریدن گرفت،
هیهات خون قلبم جهیدن گرفت.
آهنگ آسمانی صدایت چنگ می زند به دلم،
هر کجا می روم درد عشق تو نمی کند ولم.
تو را که می بینم قلبم می زند تپ وتوپ،
نه دلم هوای سینما می کند نه رفتن کلوپ.
چون صدایت را می شنوم و روحم زنده می شود،
همین که از تو دور میشوم دلم از جا کنده می شود،
مه جبین خانم: بگو به من مقصود تو چیست؟
از این سخنان جسورانه آخر سود تو چیست؟
پرده عصمت مرا تو ناسور کردی.
شرم و حیا را ازچشم من تو دور کردی.
من پرنده بی گناه و لطیفی بودم،
من دوشیزه ی پاک و ظریفی بودم؛
آمدی با کثافت خودت مرا آلوده کردی؛
غم وغصه را روی قلبم توده کردی.
اما من به درد عشق تو جنایتکار مبتلام،
چون عشقم به جنایت آلوده شده دیگر زندگی نمی خام.
اینک بر لب پرتگاه ابدیت وایساده ام،
هیچ تغییر نخواهد داد در اراده ام،
خود را پرت خواهم کرد در اعماق مغاک هولناک،
می میرم و تو...
سوفلور: (( نیست این جا جای مردن ای مه جبین،
رلت را فراموش کرده ای حواست را جمع کن.))
مه جبین: نیست این جا جای مردن ای مه جبین !
رلت یادت رفت، حواست کجاست؟
سوفلور: حرف های مرا تکرار نکن،گوشت را بیار جلو بشنو چی می گم.
مه جبین : حرف های مرا تکرار نکن تو،
گوش تو جلو آمد چی گفت؟
این جا مردم دست زده خنده سر دادند- مه جبین دستپاچه شد و دولا شد از سوفلور بپرسد چه باید کرد.
زلفش به بند عینک سوفلور گیر کرد،وچون سرش را بلند کردحرف های خود رابزندعینک سوفلور
را همراه گیس خود برد.سوفلور عصبانی شده بود یک هو جست زد هوا ودست انداخت که عینک خود را به دست آورد غافل از آن که مه جبین خانم کلاه گیس عاریه دارد.
کلاه گیس کنده شد، سر کچل مه جبین خانم، زینت افزای منظره تیارت گردید.مردم سوت زدند و پا کوبیدند.دراین موقع جوان عاشق پیش آمد و با ملایمت کلاه گیس را سر معشوق گذاشت ودنباله ی پیس را از یک خرده پایین تر گرفت و چنین گفت:
جوان: من به سان بلبل شوریده ام
مدت مدیدی است از گل روی تودوریده ام
وا اسفا سخت ماتم زده شده ام مگر نمی بینی!!!؟
چرا با احساسات لطیفه ی من ابراز موافقت نمی کنی و می خواهی از من دوری بگزینی؟
حقا که تو بسیار بی وفایی ای عزیز- من هر شب مجبور خواهم شد از فراق تو اشک بریزم بریز،
اما نی،نی من خود را زنده نخواهم نهاد-
از رأی خود برگرد و با وصال فوری خود دل شکسته بنما شاد.
مه جبین خانم: ممکن نیست –من حتماً خود را خواهم کشت،تا دیگر از وجدان خود نشنوم سخنان
درشت.
جوان: پس من به فوریت خود را قتل عام می کنم- در راه عشق تو فداکاری می کنم.
تا عبرت بگیرند سایر دوشیزه ها با عشاق خود این قدر ننمایند جفا.
جوان به قصد انتحار قمچیل کشید- مه جبین خانم طاقت نیاورد .
از وحشت عشق جیغی زد وسکته ملیح کرد و مرد.
جوان گفت: هان ای عشق و وفادا
تو نام پوچی هستی زندگی، دیگر فایده نداری. سپس قمچیل دروغی را سه بار دور سر خود گردانید-
سپس قمچیل دروغی را سه بار دور سر خود گردانید- سپس در زیر بغل (یعنی قلب) خود فرو،
سپس سه مرتبه دور خود چون مرغ سرکنده چرخ زد،
سپس آمد دم نعش معشوقه خورد زمین روی او،
پرده پایین افتاد و مردم دست زدند-
پی در پی هورا کشیدند.
چون که بهتر از این پیس-
در عمرش ندیده بود هیچ کس!
نویسنده: صادق هدایت
آخرش دوختم یه کیف لی با شلوار لی قدیمی دخترم جالب شده عکس و میزارم بعدا و چند طرح فیلم شصت ثانیه ای نوشتم و با ایمیل ارسال کردم میدونم هیچ ربطی بهم ندارن..
خوشخیالی و پرسه زدن اندرون سایتهای تزئینات و دکوراسیون خلاقانه تزئین آینه و نقاشی روی سنگ و بافت کیف قلاب بافی بس است تو که نه اینه ات را کاشی کاری کردی نه کتابخانه ات را بر اه کردی نه کیف پول لی دوخته ای و نه هزار کار دیگر اینقدر هوس کارهای خلاقانه را هم نداشته باش. بهتر است اینها را ببندی و داستانت را بخوانی چای بگذاری و تا دختر ک قند عسل عزیز تر از جانت بیدار میشود بخوانی اش و بعد با هم به آفتاب ظهر پاییز شهر یک سر بزنید
اینهم داستانی که زن خانه ام دارد میخواند اولش که جالب انگیز عاشقانه است آخرش را نمیدانم..
آسید مرتضی عبا به سر کشیده، از سینهکش دیوار، به سوی مسجد سپهسالار میرفت.
هوا ابری بود و باد سردی میوزید. صدای آب جوی که به شدت میگذشت با چکاچک شاخههای چنار همراه شده و سکوت شب را میشکست. آسیدمرتضی پا تند کرد و از خم کوچه تنگ و باریک گذشت و باز کوچهای دیگر. این سرما را تنها یک چیز بر هم میزد. مشتی یاس که در جیب بغل داشت. که هر گاه سر خم میکرد و نفسی عمیق میکشید، این عطر و بو نرمتر از نرم، تا عمق جانش فرو مینشست. عصر به خانه سرهنگ رفته بود. همین امروز عصر، تا پیغام شب دیر آمدن او را به اهل خانه برساند. در همانجا بود که یک دم معطرخانم را دیده بود. نه با چادر که بیچادر، نه با روبنده که بیروبنده. نه با پای جورابدار که با شلیته و تنبان پفی تا بالای زانو. برای یکدم دلش فرو ریخته بود. وقتی در را به رویش گشوده و چشمان خمار و موهای افشانش را به چشم کشیده بود. او رو گردانده و استغفراللهی گفته بود. در حالی که هنوز صدای دور شدن تق تق نعلینها و جرینگ جرینگ خلخالی که به پا بسته بود بر آجر قزاقیهای حیاط، شنیده میشد. اما وقتی دایه خانم آمده بود جلوی در و بعد از شنیدن پیغام او رفته و با یک بشقاب تو گود پر از گل یاس و حنا برگشته بود، زبانش بند آمده بود که پاییز و گل یاس؟
دایه خانم به وسط حیاط اشاره کرده بود و گلخانهای که کمی دورتر از حوض شش گوش فیروزهای لبالب آب، زیر نور پرتقالی عصر، دفینهای بود پر از جواهر که موجاموج رنگ میشد. او از همان دور، سایهای را دیده بود که پشت شیشه گلخانه بال بال میزد.
همان دم مشتی از یاسها را برداشته و در جیب بغل، آنجا که قلبش میزد ریخته بود و حالا که میرفت تا به «آقا» راپورت تلگراف امروز را بدهد لرزش را عطر همین یاسها میگرفت. صدای آب و باد را سوت آژانی میشکست.
قدمها را تند کرد. چندان خوش نداشت مورد مؤاخذه قرار گیرد. مدتی بود بی آنکه اعلام رسمی شود جز با اسم شب نمیشد عبور کرد.
ـ ایست!
ایستاد. عقبگرد کرد و به تاریکی غلیظ ته کوچه چشم دوخت.
ـ هی عمو یادگار! کجا با این عجله؟!
پاشنه سر را به دیوار کاهگلی پس سر تکیه داد و بیحرکت ایستاد تا سایه جلوتر آید. چون چشمش به تاریکی عادت کرد، با لبخندی ردیف دندانهای سپیدش را نمایان کرد.
ـ لازم است پاسخ دهم سرکار؟
ـ با مأمور قانون و یکی به دو؟!
تعلیمی را زیر چانه او گذاشته و فشار میداد. قد و قامت ورزیده، چشمهای دریده، صورت گرد، دماغ پخ، دندانهای کج و معوج.
از فشار نوک تعلیمی بر گلو، به سرفه افتاد. بی آنکه برای رهایی خود تقلا کند با صدایی خفه گفت:
ـ اگر سر چوب قانونت را کج نکنی گمان نکنم حرف زدنم بیاید!
آژان گوشه سبیل چخماقیاش را جوید و چشم از او برنداشت.
ـ رد کن بیاید تا نکشیدمت به نظیمه. اسم شب پیشکشت.
ـ چه چیزی را سرکار؟
ـ محمولهات را.
آسید مرتضی دل دست را روی بدنه باطوم گذاشت و آن را با فشار کنار زد.
ـ هیچ میدانی با کی طرفی سرکار؟
آژان با نیشخندی برق دندان طلایش را به رخ او کشید.
ـ با این قبا و عبا به نظر نمیرسد تحفهای باشی.
آسید مرتضی شانه از دیوار کند و زیر گلو را مالید.
ـ دیدهای خواهم که باشد شهشناس!
ـ شیرینزبانی نکن تا چوب توی آستینت نکردم.
آسید مرتضی دستها را بالا برد.
ـ بسیار خوب! میتوانی جیبهایم را بگردی و هر چه را که میخواهی برداری.
آژان تعلیمی را در قلاب کمربند فرو کرد.
پرتو لبخندی گوشههای چشم آسید مرتضی را موج انداخت و به تندی دست در جیب لبادهاش کرد.
ـ سرکار جهت اطلاع عرض میشود که هر چه را دنبالش میگردی نسیه است، جز این یکی که نقد است.
آژان با دهان نیمه باز خیره ماند. برق یک اشرفی.
ـ صبحها میرزا بنویس نظیمهام. شبها هم طلبهای ساده که پی درس و مشق میروم. این هم مهر تأیید!
گفت و سکه را در کف دست او گذاشت.
آژان را که ذوق زده دید بار دیگر عبا را به سر کشیده و با گامهایی بلند، پیش از آنکه مأمور قانون پشیمان شود و باز گریبانش را بچسبد راه افتاد و در خم کوچه گم. اندکی بعد به خیابان پشت مجلس پیچید و از سینهکش دیوار بلند مسجد گذشت. هر چند گامی که برمیداشت فرو رفتگی دیوار بود و نشسته بر دو سوی سکو، پوستین بر دوشانی که دو به دو گرم بحث بودند یا گرد آتشی خرد در حال مطالعه.
در بزرگ و چوبی مسجد که بوی کندر و صمغ میداد نیمه باز بود. از روی سنگفرش شبستان گذشت. کنار حوض سنگی مدور ایستاد. مشتی آب به صورت زد. ماه را دید که چند پاره شد و باز یکی. بعد از عبور از نیمه دیگر شبستان پا به سمت حجرهای کشید که میدانست «آقا» در آن بیتوته کرده است. به پشت در که رسید از دو پله سمنتی کوتاه بالا رفت. شیشههای در حجره رنگی بود و او نمیتوانست به راحتی آن سو را ببیند.
صدای آقا میآمد:
دو تقه ملایم به در زد و بعد سه ضربه. اذن دخول را آقا داده بود. در را باز کرد ارسیها را از پا درآورد. آنها را جفت کرد. زیر بغل زد و به داخل حجره برد.
ـ سلام عرض میکنم آقاجان.
آقا پای رحل نشسته بود. عبای نائینی به دوش، عمامه در کناری، رحل در پیش رو و در حال خواندن دعای کمیل.
ـ السلام علیکم و رحمهالله. خوش آمدی آسیدمرتضی. چه عجب یاد ما کردی؟
مفاتیح را بست و اشاره به قوری چینی بندزدهای کرد که روی منقل بود.
ـ بیا که چای تازهدم است و حریف میطلبد!
آسید مرتضی کفشها را جفت کرد و در طاقچه گذاشت. دامن عبا جمع کرد. جلو رفت. دو زانو مقابل آقا نشست. دست بر هرم آتش منقل گرفت.
قوری گل سرخی بندزده، استکان شستی روسی. چای خوش عطر هل و دارچین زده. آقا برایش چای ریخته بود.
ـ کسی که پاپیات نشد جوان؟!
ـ یکی بود که سنگ قلابش کردم آقا!
آنگاه نگاه چشمان عقابیاش را به او دوخت.
ـ گمان بد که نرفت؟
ـ نگران نباشید. بد شروع شد و خوش خاتمه یافت.
آقا ظرف «بارفتن» حاشیه چینداری را که لبالب رطب رسیده بود مقابل او گذاشت و با انبر دم باریکی گل ذغال را جا به جا کرد.
ـ نوش جان کن و فاتحهای هم نثار رفتگان، علیالخصوص ابوی گرامت.
آسیدمرتضی رطبی به دهان گذاشت. گوشت نرم و شیرینش را جوید. هستهاش را درآورد و گوشه نعلبکی گذاشت. فاتحه را خوانده بود که گفت:
ـ خدا رفتگان شما را رحمت کند.
آقا چوب الفی را که کنار زانویش افتاده بود برداشت و لای مفاتیح گذاشت.
ـ دعای کمیل میخواندید آقا؟
ـ اگر قبول افتد. امانتی را آوردی.
ـ هم الان رؤیت میفرمایید.
ـ دست در حاشیه جوراب کرد و کاغذ تاشدهای را بیرون کشید.
ـ همین امروز مخابره شده است.
آقا کاغذ را جلوی چشم گرفت. پلکها را تنگ کرد. کاغذ را عقب و جلو برد. دست دراز کرد. از روی طاقچه عینکش را برداشت. به چشم گذاشت. آن را به دقت خواند.
ـ که این طور. انگار رضاخان میرپنج نمیخواهد دست بردارد. خوب برندارد. ما هم بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم.
رونوشت تلگراف را به دقت تا کرد و میان صفحات مفاتیح گذاشت.
ـ چایت را بخور دلت گرم شود جوان!
ـ همین که رخصت میدهید به دست بوستان بیایم برای دلگرمیام کافی است.
ـ زنده باشی پسر آسید حکیم خراسانی. همین دیروز یاد پدر شهیدت کردم. حتماً باخبری که آسیدابوالحسن اصفهانی و حاج میرزا سید حسن نائینی بعد مدتها رنج و مشقت دیروز به قم رسیدند و بعد از زیارت به محضر «آشیخ عبدالکریم حائری» وارد شدند.
ـ مقدمشان مبارک باد.
ـ آن از خدا بیخبرهایی که این دو سید جلیلالقدر را پای پیاده و یک لاقبا، از مرز خسروی راهیشان کردند امیدوار نبودند جان سالم به در برند.
ـ همانطور که روزی این بلا را سر پدر من درآوردند.
ـ آفرین. همین را میخواستم بگویم. اما این کور باطنها نمیدانستند که...
گر نگهدار من آن است که من میدانم...
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.
آقا باز اشاره به استکان چای کرد. آسیدمرتضی حبه قندی برداشت. به دقت در چای زد. به دهان گذاشت و استکان را به لب برد.
ـ ابویات هیچ وقت کوتاه نیامد. عزم جزمی داشت. به مبارزهاش ادامه داد. خار چشمان دشمنان اسلام شد. تا وقتی که مقدر شد جام شهادت را سر کشد.
ـ بله، پدرم بارها قصه روزها و شبهایی را که پای پیاده طی طریق کرده بود برایم گفت. میگفت درست بالای سرم. وسط زمین و آسمان فانوسی روشن بود که راهم را روشن میکرد. این فانوس تا وقتی که به قم برسم با من بود بعد شد همان گنبد و بارگاه.
ـ خدایش بیامرزد و روحش را با اولیاء و انبیاء محشور گرداند.
ـ باور کنید آقا! این روزها هر وقت که سر تصمیمی دل دل میکنم با خود فکر میکنم اگر زنده بود چه نصیحتی میکرد؟
ـ مطمئن باش همین را میگوید که من میگویم. در هر تصمیمی اول رضایت خدا را در نظر بگیر و بعد ثابتقدم باش و شجاع.
سید مرتضی نگاه به زیر انداخت. دقایقی ساکت ماند. به گلهای سرخ آتشی که میسوختند و گرما میبخشیدند چشم دوخت و با دل انگشت شست و اشاره، گوشههای چشم را پاک کرد.
ـ ثابتقدم و شجاع!
سر تکان داد و آهسته تکرار کرد. مکثی کرد و ادامه داد:
ـ چشم! سعی میکنم هم به وصیت پدر عمل کنم هم به نصیحت شما.
مشتاقانه به دهان آقا چشم دوخت.
ـ ظاهراً دیروز سردار سپه هم همراه ولیعهد، در محضر آیتالله شیخ عبدالکریم حائری بودند.
ـ بله! خبر دارم که این ظاهر الصلاح هم در التزام رکاب بوده است. حتی شنیدم تمام مدت مثل میر غضب بالای سر ولیعهد ایستاده و جم نمیخورده است. خدا میداند چه نقشهای در سر دارد. به هر حال فعلاً وقت شرح و تفسیر نیست. فقط بدان ایام ایام بدی است و وظیفهها خطیر.
ـ همینطور است که میفرمایید. اما فقیر به سهم خود در خدمت ام آقا!
ـ آقا چند ثانیهای به او خیره ماند. دستی به محاسن خود کشید و سر تکان داد.
ـ آسید مرتضی. تو اولاد خلف سید حکیم خراسانی هستی. همان شهیدی که امیدم در روز حشر به شفاعت اوست. تو را مثل پسرم دوست دارم و نمیخواهم به سادگی سرت به باد رود.
ـ مراقب ام آقا.
ـ باید هم مراقب باشی. وقتی که دیوار موش دارد و موش هم گوش. حالا بلند شو. برو و استراحتی کن و دوشنبه شب با دست پر بیا.
ـ همین جا؟
نه! به در خانهام بیا در سرچشمه. آدرس خانه تازه را که داری؟ کوچه میرزا محمود وزیر، بین سرچشمه و سهراه امین حضور.
ـ به روی چشم آقا!
خم شد و دست او را بوسید. از حرارت آتش منقل صورتش گل انداخته بود و از سرمای دست آقا رگهای از اندوه در قلبش دوید. کمی بعد پوست جوانش را سیلی باد سرختر کرد وقتی که از در مسجد سپهسالار بیرون میآمد.
مامان پاشو دیگه حالا دیگه نوبت تو هه نمی بینی همه رفتن اون بالا شعر خوندن؟ نمی بینی اینهمه کادو اینجاست؟ بری شعر بخونی بهت کادو میدنها
من:میخندم میگم شاید دفعه بعد یه شعر نوشتم رفتم خوندم
نه مامانی الان باید بخونی پاشو دیگه نمی بینی همه میرن بالا میخونن آخر بهمون جایزه نمیدنا مگه جایزه دوست نداری؟
من:لبخند زدم و تو دلم گفتم آخه من که از تریبون و اینچیزا خوشم نمیاد اما دفعه بعد حتما به خاطر تو شاید رفتم خوندم
آخرش به ما هم هدیه دادن و اون از سر از پا نشناخت
اینم عکس کتاب
چه مسخره عکس شو میزارم نمیاد..
امروز کانون فرهنگی همایش شعر آیینی و مقدس داره یعنی همین الان که من دراز کشیدم جلوی م وبایلم و مینویسم بچه های استان گلستان هم هستن البته حوصله رفتنش رو ندارم دلم میخواهد لم بدهم و داستان بخوانم و به فکر های نو برای خانه فکر کنم نمیدونم شاید به احترام کارت دعوتی که بهم دادن یه ساعتی رفتم فی الحال که در حال نوشت نیم و دختر کم در حال غذا خوردن ظهر رفته بودم اتاق اصناف کار داشتم بعد هم رفتیم باز روی پاییز شهر قدم زدیم ناگفته نماند عید قربان که رفته بودیم بیرون هر چه گشتیم لبخند پاییز را از برگهای درخت زرشک کوهی پیدا نکردم هنوز کمی زود است تا پاییز لبخند بزند. ساعت از چهار گذشته و تکلیفم با خودم مشخص نیست بروم یا نروم و به شدت هم خوابمان میاید.. راستش دلم میخواهد پارک نوشتهای را سرو سامان بدهم یک چیز حسابی از آن چیزهای درست و درمان نویسندگی بنویسم زن خانه امان هم که زیاد هوا و هوس دارد.. هی بانو برخیز عصر شعر دعوتی مگر نمیبنی اسمان شهر ابریست.و افول کرده. برخیز خانه را رها کن و برو بانوی مهر ماهی..؟
شب رو خیلی زود خوابیده بودم تقریبا ده شب برای همین صبح بهونه ای برای خوابیدن نداشتم شش صبحی آفتاب زده نزده تو رختخواب زیر پتوی گلبافت سبزم خودمو جابجا کردم موبایل مو دستم گرفتم و.. آدمها خونواده گروهها رو رصد کردم گروه کودک پر وری همسر داری بچه های شعر و نویسنده دوستان که آخرین ا نلاینشون کی بوده بعد یه سر به سایت و وبلاگ دوستان زدم ساعت هفت و نیم شده بود یهو یادش افتادم چند روز بود آنلاین نبود آخه تو صحرای منا که برقی نیست که موبایلشونو رو شارج کنن اره درسته برگشتن هتل آخرین بازدید ش هم ساعت شش و پنج دقیقه صبح امروز بوده یهو یه حال خوب زیر پوستم جاری شد یه فواران خوش یه حال عجیب انلاینهای دوست داشتنی این یعنی خوبه و خوب بودنش حال من رو هم خوب میکنه عکسش رو چند بار نگاه کردم فکر کردم دلم براش تنگ شده دلم میخواد در او لین فرصت ببینمش و قصه منا و همه اتفاق ای اونجا رو از زبانش بشنوم از صدای گرمش از محشری که امسال اونجا به پا شده از غربت بچه مسلمانا که حتی تو مسلمونای کشور خودشونم غریبن از ظلم وهابیا از قصه مسلمانانی که اونارو مضحکه خودشون قرار دادن و مایه سرگرمی و لقلقه کلام اینروزهاشون از غم و دلواپسی ه خونواده های چشم انتظار از سنگینی غم و بیخبریه ساعتهای روز عید قربان خونواده ها از موبایل های خاموش در منا از حرفهای الکی بیخود ادم ها و سواستفاده اشون از موقعیت و اینکه آدمها هر کسی بنا به فهم و درک خودش صاحب نظر شده.. از اینکه مردم عزادار شدن به جای همدردی باهاشون حرفهای صد من غاز و بیخود و شر و ور میزنن از اینکه تا در مصیبتی گرفتار نشی سنگینی غم اش رو نمیفهمی دلم برای شنیدن حرفهاش و وقایع منا تنگ شده لطفا صحیح و سالم برگرد زود برگرد تا غدیر که میایی دلمان هزار بار خواهد مرد و زنده خواهد شد
چشم انتظار تو... خواهرت
بازهم آقای جلال جان و زنی که شیر روی گازش سر میرود البته تقصیر قصه جلال جان نیست زن خانه ام گلهای پشت پنجره اش را اب میداد شمعدانیها و حسن یوسفهایش را شیر هم که باید بیست دقیقه ای بجوشد ما معمولا شیر محلی استفاده میکنیم و دخترک خانه ام خامه اش را دوست ندارد یک فکرهای بکری تو کله ام هست.. راجع به تحول در خانه کارهای نو و.. فعلا بماند. نقشه های زیادی دارم دلم میخواهد یک کتابخانه باحال و رنگی خودم درست کنم از آنها که خودت رنگش میزنی و در هیچ کجای دنیا پیدا نمیشود..
و اما داستان آقا جلال جان..
شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل میکند میگذشتید، حتماً لاشه ی او را میدیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز میشود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی میکردند.
دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند. .....زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت میکردند. آن زن میگفت: دیشب که میخواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم میزده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده. بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را میشسته و بعد هم که میخواسته کوزه را از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده ... همین.
اتوبوسی که از آن خیابان تنگ میخواست بگذرد، مردم را وادار میکرد که از سر راه کنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر میگرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم میگذاشتند و زیر لب چیزی میگفتند و بعضی دیگر قدم تندتر میکردند؛ گویا میخواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچک ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا میگذشتند.این داستان رو حتما بخوانید قشنگه.. انصافا قشنگ بود
خدا بیش عالی بود خیلی خوب و جذاب نوشته شده بود
ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش. منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...»
خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار، معصومه سلطان، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های روضه، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که نی قلیان را زیر لب داشت، این گونه ادامه میداد : .....
..... «... تو همین کوچه سیدولی - که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من خودم با بیم رفتیم تموشا، قربونش برم ! - رو یه سنگ مرمر یه زری، ده پونزده خط عربی نوشته بودن. اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش. آخه اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود، قرآنو بهتر از بی بیم میخوندم. اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم. آخه ننه زیر و زبر که نداش که ... آره اینو میگفتم. تو همون کوچه، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا میکرد، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»
خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان خیلی راضی است، و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد، گفت :
«... اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود، بهش بتول میگفتن. راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود. من خوب یادمه روزای عید فطر که میشد، با ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع میکرد، متقالی، چیتی، چیزی تهیه میکرد و میومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم میشد، پیرهن مراد بخیه میزد. ولی هیچ فایده نداشت. بی چاره بختش کور کور بود. خودش میگفت : «نمی دونم، خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی، چیزی کرده باشن. من کاری از دستم بر نمیآدش. خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود
به یه سوپر شوور کنه !»»
یک پک دیگری به قلیان و بعد :
«« عاقبت یه دوره گردی، که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش میفروخت، پیدا شد و گرفتش. مام خوش حال شدیم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته. بعد از اون سال دمپختکی شب عید - که مردم، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن - یه روز یه شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول - راستی یادم رفت اسمشو بگم - با مشهددی حسن رفیق بود سر کوچه میبیندش و میگه :
« رفیق ! شب عیدی، اگه بتونی پولی مولی راه بندازی، من بلدم، ... دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی میپزیم، ... خدا بزرگه، شاید کار و بارمون بگیره »
مشهدی حسنم حاضر میشه و شیرینی پزی رو علم کنن. اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به فکر میافته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن. با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی میکنن و قرار میذارن ماهی دو قرون کرایه بهش بدن. اما پیرمرده میگه : «من اصلن پول نمی خام. بیآین کارتونو بکنین، خدا برا مام بزرگه !»
خاله، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هایش کر شده و ما مجبوریم برای این که درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم، بی صدا گوش کنیم. او به قدری گیرا و با حالت صحبت میکند که حتی بچه ها هم که تا نیم ساعت پیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا میکردند، اکنون ساکت شده، همه گوش نشسته بودند.
در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود که بلند میشد و در همان فاصله کوتاه، باز قیل و قال بچه ها بر سر شب چره در میگرفت. خاله پکش را که به قلیان زد، دنبال کرد:
«« ... جونم واسه شما بگه، مشهدی حسن و شریکش، رفتن تو کارامسراهه و خواستن یه گوشه رو اجاق بکنن و پاتیلشونو کار بذارن. کلنگ اول و دوم، که نوک کلنگ به یه نظامی گنده گیر میکنه ! یواشکی لاشو وا میکنن و یک دخمه گل و گشاد ...! اون وقت تازه همه چیزو میفهمن. مشهدی حسن زود به رفیقش حالی میکنه که باید مواظب باشن. پیرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در کارامسرا رو میبندن و میرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور میدارن ؛ یه
سرداب دور و دراز پیدا میشه. پیه سوز شونو میگیرن و میرن تو. دور تادور سرداب،با ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که ردیف چیده بودن و در هر کدومم یه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تو دلشون قند آب میکردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! لیره ها بوده، یکی نعلبکی !
خدا علمه این پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قایم کرده بودن. بی بیم میگفت ممکنه اینا وقف سید ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود. اما هرچی بود، قسمت دیگری بود ننه جون ...»»
خاله چشم های ریزش رو ریزتر کرده بود و در چند دقیقه ای که گمان میکنم به آن لیره های درشتی که میگفت - لیره های به درشتی یک نعلبکی - فکر میکرد. چه قدر خوب بود که او ی: دانه از آن ها را - آری فقط یک دانه از آن ها را - میداشت و روز ختنه سوران، لای قنداق نوه پنجمش، که تازه به دنیا آمده بود، میگذاشت !
چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او میتوانست یک سینه ریز و یآ «ون یکاد» یا یک جفت گوشواره سنگین با آن ها درست کند و برای عروس حاج اصغرش فرستد!...چقدر خوب بود !شاید خیلی فکرهای دیگر هم میکرد...
«...آره ننه جون!نمی دونین قسمت چیه!اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از سر کوه نمی تونه بیاد ببردش.خلاصه ش، مشهدی حسه و رفیقش، هفته عید، شیرینی پزیشونو کردن، پولارم کم کم درآوردن. جوری که یارو پیرمرده نفهمه، سه چار ماهی که از قضایا گذشت، به بونه این که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده، کارامسراهه رو زا پیرمردک خریدن. اونم که از خدا میخاس پولشو گرفت و گفت خیرشو ببینین و رفت. کم کم ما میدیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه ؛ گلوبند سنگین میبنده ؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پیرهن های ملیله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خیر...!مث یه شازده خانم اومد و رفت میکنه .
راسی یادم رفت بگم، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده بود، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد.»
یک پک دیگر به قلیان و بعد :
«مشهدی حسن رفیقشو روونه کربلا کرد و از این جا لیره ها و کله برهنه هارو لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها میکرد و میفرستاد براش. اونم اون جا میفروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته محله رو خریدن. هرچی فقیر مقیر بود، از خویش و قوم و دیگرون، بهش یه خونه ای دادن و همم خیال کردن خدا باهاشون یار بوده و کارشون رو بالا برده. هیشکی هم سر از کارشون در نیآورد.خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن کربلا.
من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی میخوندن و چه قدر اهل محل براشون اسفند و کندردود کردن. نمی دونین ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول معلوم نبود کس و کارش چیه و آخرش کجا سربه نیست میشه، حالا زن حاجی محل ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خیلی دلم تنگ شده .
ای ...یه پامون لب قبره،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم، فردا بریم ؛ اما هنوز که هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم ...ای خدا! از دستگات که کم نمیشه...ای عزیز زهرا!...»
خاله گریه اش گرفته بود. شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه کنند یا نه .من حس میکردم که همه خیال میکنند روضه خوان، بالای منبر، روضه میخواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه چارقد ململش، چشم هایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه داد :
«...زن حاجی، یعنی بتول، بعد از اون دختر اولیش،...که حالا به چهارده سالگی رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو میکردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ بغلش میانداختم،...آره بعد از اون بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره.آخه خداییشو بخوای مردک بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مکنت، اجاقش کور باشهو تخم و ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنیده بود که پیغمبر خودش فرموده که تا چارتا عقدی جایزه و صیغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه این بود که به دس و پا افتاد ف شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره .
آخه ننه شماها نمی دونین هوو چیه !من که خدا نخاس سرم بیآد. اما راستش آدم چطو دلش میآد شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود،دید. هرچی سید ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود، نذر کرد؛ آش زن لابدین پخت ؛ شبای چهارشنبه گوش وایساد ؛ خلاصه هرکاری که میدونست و اهل محل میدونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و این دفعه یه پسر کاکول زری زایید...»
باز خاله ساکت شد و یکی دو پک به قلیان زد و در حالی که تنباکوی سر قلیان ته کشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛ معصومه سلطان ؛ قلیان را با کراهت تمام، از این که از شنیدن باقی حکایت محروم میشود ؛ بیرون برد و ادامه داد :
«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بیاره .راس راسی میتونه یه روزه یه خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره جونم، تازه حسین آقا، پسر حاجی حسین، به دنیا اومده بود که بی چاره بدبخت خودش سل گرفت !نمی دونین،نمی دونین!دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.
از حکیم باشی های محل گذشت، از خیابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره -موکتوره-چیه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هیچ فایده نکرد.هردفعه فیزیتای، گرون گرون و نسخه های یکی یه تومن بود که میپیچیدن. اما کجا؟...
وقتی که خدا نخادش،کی میتونه آدمو جون بده؟آدمی که بایس بمیره،بایس بمیره دیگه! دست آخر که حاجی همه دارایی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!
و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.
هر چی هم از بساط زندگی مونده بود، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور فرستاد.خونه نشیمنشم، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نیس شد!اما یه دوسال بعد، دخترم -توعروسی یکی از هم مکتبیاش-اونو دیده بود که تو دسته این رقاصا نیست که تو عروسیا تیارت درمیارن،...تو اونا دیده بود داره میرقصه.»
خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و سکوت و انتظار نبود. عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :
«خاله جان آخرش چطور شد؟»
خاله جواب داد:
«نمی دونم ننه. حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه، و یا دیگه نمی دونم چطور شده. من چه میدونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه.
آره ننه جون! اگه مرده، خدا بیامرزدش!و اگه نمرده، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»