موراکامی و دختر صددرصد دلخواهش

خوندن شما جناب موراکامی حال خوبیست 


به یکی میگویم: «دیروز در خیابان از کنار دختر صددرصد دلخواهم رد شدم.» میگوید: «راستی؟ ؟ خوشگله
»« راستش نه
».« پس حتما از همان دخترهایی است که دوست داری »؟« نمیدونم، انگار هیچی ازش یادم نیست- شکل چشمها یا حتی اندامش
».« عجیبه

».« آره، عجیبه ».
با بیحوصلگی میگوید: «حالا چی کار کردی؟ باهاش ​​حرف زدی؟ دنبالش رفتی؟
»« نه، فقط در خیابان از کنارش رد شدم.
»او از شرق به غرب میرود و من از غرب به شرق میروم. صبح بهاری واقعا زیبایی است. کاش میشد با او حرف بزنم. نیمساعت کافی است. فقط در مورد خودش میپرسم و از خودم برایش میگویم. اما بیش از همه دوست دارم پیچیدگیهای سرنوشت را برایش توضیح بدهم که منجر شده ما در یک صبح زیبای بهاری در سال 1981 در یک خیابان فرعی در هارایوکو از کنار هم عبور کنیم. بدون شک این اتفاق، درست مثل یک ساعت عتیقه که بعد از جنگ ساخته شده، پر از اسرار ناب است. بعد از صحبت میرویم جایی ناهار میخوریم. شاید یکی از فیلمهای وودی آلن را ببینیم و برای خوردن کوکتل کنار کافهی یک هتل توقف کوتاهی بکنیم. شاید هم اگر کمی خوششانس باشم آخرش به یک رابطهی عاشقانه بینجامد. نیروی ناشناختهای در قلبم احساس میکنم. حالا فاصلهی بین ما به سیزده متر رسیده. چطور میتوانم به او نزدیک شوم؟ چه باید بگویم؟ «صبح بخیر خانوم، میتونید نیمساعت از وقتتون رو برای یک گفتگوی کوتاه به من بدید؟»
مسخرهاس. شبیه بازاریابهای بیمه شدم.

اینم قسمتی از داستان ملاقات با دختر صد درصد دلخواه در یک صبح بهاری


*

موراکامی تا سی سالگی یک خط هم ننوشته بود؛ زندگی اش وقتی از این رو به آن رو شد که در سی سالگی و برای تماشای بازی بیس بال به استادیوم جینگو رفته بود.

او در کتاب "وقتی از دو حرف می زنم، از چی حرف می زنم" نوشته:

"حوالی یک و نیم بعد از ظهر اول آوریل سال 1978 بود. اون روز تو استادیوم جینگو بودم .. اون روزها استادیوم هیچ نیمکتی نداشت ... فقط یه چمنزار شیبدار بود ... تنها روی چمن دراز کشیده بودم، آبجو خنک می خوردم و هز از گاهی به آسمان نگاه می کردم.

بازی اول فصل بود بین تیم پرستوها و هیروشیما کارپ. یادم می آد که دیوهیلتون توپزن اول پرستوها بود ... یه بازیکن آمریکایی جوون که تازه به تیم پیوسته بود .. هیلتون از خط چپ زمین توپ زد ... و درست در همین لحظه فکری به سرم زد: من می تونم رمان بنویسم.

هنوز اون آسمان پهناور دلباز را به یاد دارم و احساس علف های نورس را. اون طنین رضایتبخش ضربه چوب را. "

نظرات 3 + ارسال نظر
سجاد سه‌شنبه 20 مرداد 1394 ساعت 16:43 http://vergessen.blogsky.com

خیلی لذت بردم ازین گشت و گذار نیم ساعته در وبلاگتون. بازم سر خواهم زد.

ممنونم

مجید مویدی پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 00:37 http://majidmoayyedi.blogsky.com

از بخت بد، این کارِ موراکامی رو نخونده م. جز معدود کارهایی هست از اون که نخوندمش. این خلاصه ای که گذاشتید، خیلی عالی بود. حتما می گیرمش به زودی.
+ موراکامی تو داستان های کوتاه، معمولا موضوعات خیلی ساده رو می گیره و یه قصه براش میگه. این کار خیلی خیلی سخته. میشه گفت این سنتی هست که از "چخوف" به ارث رسیده.
+ "ریموند کارور"، نویسنده ی مورد علاقه ی خود موراکامی هم، استاد نوشتن این نوع قصه ها بوده.
ممنونم. عالی بود.

من نوشته های چخوف رو هم دوست دارم جناب مویدی تا اسم موراکامی میاد یاد شما میوفتم

معرفی کتاب چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 16:34 http://ostorlabasrar.blogsky.com/

سلام

ممنون
بیشتر از رمان ها بگذارید

رمان؟ قبلن می نوشتم گاهی اگه میخوندم و نت داشتم در بلگفا مدتیه هیچ رمانی نخوندم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.