دیشب یه داستان خوندم از موراکامی شروع که فوق العاده بود عالی هیجان زده شده بودم ولی آخرش خیلی جالب تموم نشد یعنی اصلا اخرشو اون جوری دوست نداشتم امروز صبح یه مهمونی ناگهانی خونوادگی دارم صبح البته برای همین کله صبح خروسخوان بیدار شدم اینم بگم الان صدای یه خروسم داره میاد یه بنده خدایی هم فایلهای صوتی احمد شاملو رو واسم ارسال کرده یه خانومی دارم اونا رو هم گوش میدم مینویسم م باید بلند شم برم چای بزارم و دستی به حال و احوال خونه بکشم پس حسابی کار دارم و داستان خوانی انروز تعطیل اما صبح و چای و موسیقی چیز دیگریست آقای همسر هم نان بربری داغ خریده و به بعد هم دوان دوان خودش را به سرویس شرکتش رسانیده فندق دوست داشتنی خانه ام هم در خواب ناز است... یه آهنگ فوق العاده هم از شجریان تو انجمن شعر ارسال کردن به نام دف میزنم شجریان وای عاشقش شدم همش میزنم روش و گوش میکنم
اینم داستان آقای موراکامی جان و عزیز
امروز دیگر داستان خواندن تعطیل اما شجریان جان و شاملو جان هستند که هستند
آخی چه آهنگ قشنگی از احمد شاملو جان دارد پخش میشود نه ماله شجریان جان است انگار برویم که خیلی کار داریم و زن خانه ام در شنیدن آهنگ و خواندن داستان حسابی بوالهوس است...
هوای شمال شرقی امان هم حسابی خنک و ملس شده است عینهو پاییز.. پاییز و صبح ها و چای.. و دوست..
1971- سال اسپاگتی بود.
در سال 1971 اسپاگتی میپختم تا زندگی کنم و زندگی میکردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری که از قابلمهی آلومینیومی بلند میشد مایهی دلخوشی من بود و سس گوجه فرنگی که در قابلمهی دسته دار آهسته میجوشید، مایهی دلگرمی من.
یک قابلمهی آلومینیومی بسیار بزرگ داشتم که حتی یک سگ گرگی میتوانست در آن حمام کند، یک زمانسنج پخت غذا خریدم، انواع و اقسام فروشگاههای مواد غذایی بینالمللی را زیر پا گذاشتم تا ادویهجات مختلف با اسمهای عجیب و غریب را جمعآوری کنم، یک کتاب تخصصی در مورد پخت اسپاگتی در یک کتابفروشی خارجی پیدا کردم و چند بسته گوجه فرنگی خریدم.
بوی سیر، پیاز، روغننباتی و سایر مخلفات به صورت ذرات کوچکی در میآمدند که در هوا پراکنده میشدند و هر گوشه از آپارتمان کوچک من آنها را به خود جذب میکرد. بگی نگی بویی شبیه بوی فاضلاب داشت.
اساساً خودم به تنهایی اسپاگتی میپختم و تنهایی آن را میخوردم. موارد معدودی پیش میآمد که با یک نفر دیگر همغذا شوم، اما دوست داشتم تنهایی اسپاگتی بخورم. به نظر میرسید قرار بوده اسپاگتی یک غذای انفرادی باشد. دلیلش را نمیدانم.
اسپاگتی همیشه در کنار چای و سالاد سرو میشد. معادل سه فنجان چای سیاه در یک قوری و یک ظرف سالاد سادهی خیار و کاهو. همه را مرتب و منظم روی میز میچیدم، به روزنامهای که در گوشهای بود خیره میشدم و با حوصلهی تمام به تنهایی اسپاگتی میخوردم. روزهای اسپاگتی از اول هفته تا آخر هفته ادامه داشت. هفته که تمام میشد، روزهای جدیدِ اسپاگتی از هفتهی بعدش شروع میشد.
به نظر میرسید وقتی تنهایی اسپاگتی میخورم، هر آن قرار است کسی در بزند و داخل شود. به ویژه در روزهای بارانی.
همیشه افراد مختلفی میآمدند. گاهی غریبهها و گاهی کسانی که میشناختم. گهگاهی دختری که مچ پایش بینهایت باریک بود و یکبار در دوران دبیرستان با او قرار گذاشته بودم، گاهی خودم که انگار همان آدم چند سال پیش شده بودم؛ و گهگاهی ویلیام هلدن با جنیفر جونز.
ویلیام هلدن؟
اما هیچ وقت، هیچ کدامشان به آپارتمان من نیامدند. آنها فقط با تردید و دودلی آنجا میپلکیدند و بدون این که در بزنند، راه خود را میگرفتند و میرفتند.
بیرون باران میآید.
بهار، تابستان و پاییز به پختن اسپاگتی ادامه دادم. بفهمی نفهمی به انتقامگیری شباهت داشت. درست مثل زنی تنها که کنار شومینه نشسته و در حال سوزاندن یک مشت نامهی عاشقانهی قدیمی از دوستی است که ترکش کرده.
اسپاگتیها را در آب در حال جوش میریختم و مقداری نمک به آن میزدم. بعد دو تا «چاپاستیکِ» بلند بر میداشتم و جلوی قابلمهی آلومینیومی میایستادم و همان جا منتظر میماندم تا زمانسنج آشپزخانه به زحمت زنگ بزند «دینگ.»
اسپاگتیها به شدت موذی و بازیگوش بودند، بنابراین نمیتوانستم از آنها چشم بردارم. به نظر میرسید از دیوارهی قابلمه عبور میکنند و در تاریکی ناپدید میشوند. همان طور که جنگلهای استوایی پروانههای پاستلی رنگ را به لایزال میبرند، تاریکی هم بیسر و صدا انتظار اسپاگتیها را میکشید.
اسپاگتی لهستانی،اسپاگتی ریحان، اسپاگتی زبان گاو، اسپاگتی صدف و سس گوجه فرنگی، اسپاگتی سیر و چند نوع اسپاگتی بینام و نشان فجیع دیگر که با مواد غذایی باقی مانده در یخچال را به طور تصادفی سرهم میکردم.
سه و نیم بعد از ظهر که تلفن زنگ زد، روی تشکم روی زمین دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم. شعاع خورشید زمستان قسمتی از زمین را که من روی آن خوابیده بودم، به استخری از نور تبدیل کرده بود. مثل مگسی مرده ساعتها آنجا زیر آفتاب دسامبر 1971 گیج و منگ ولو شده بودم.
اولش شباهتی به صدای زنگ تلفن نداشت. بعد از مدتی کم کم صدای زنگ تلفن به خود گرفت و نهایتاً صد در صد شبیه صدای تلفن شد: صدای واقعی زنگ تلفن که امواج واقعی هوا را مرتعش میکند. همان طور که روی زمین دراز کشیده بودم، دستم را دراز کردم و گوشی را برداشتم.
دختری پشت خط بود، احساس مبهمی داشتم. دوستدختر سابق کسی بود که میشناختم. آشنایی چندانی با دختره نداشتم. در این حد که اگر او را جایی میدیدم سلام میکردم، ولی نه بیشتر. دلیل عجیبی که البته به اندازهی کافی منطقی به نظر میرسید آنها را چند سال پیش به هم علاقهمند کرده بود، و دلیل مشابهی چند هفته پیش باعث جداییشان شده بود. گفت: «میتونی به من بگی اون کجاس؟»
به گوشی نگاه کردم و با چشم رد سیم تلفن را گرفتم. کاملاً وصل بود.
«چرا از من میپرسی؟»
با لحن سردی گفت: «چون کسی چیزی بهم نمیگه. اون کجاس؟»
گفتم: «نمیدونم.» طوری گفتم که اصلاً به صدای خودم شباهتی نداشت. چیزی نگفت. گوشی تلفن مثل یک تکه یخ در دستم سرد شد. و تمام چیزهای دور و برم یخ کرد. چیزی شبیه یک صحنه از داستانهای علمی تخیلی.
گفتم: «واقعاً نمیدونم، بدون این که چیزی بگه غیبش زد.» صدای خندهاش از آن طرف خط آمد.
«آدم چندان با ملاحظه و با فکری نبود. بدون غرولند هیچ کاری رو نمیتونست بکنه.»
راست میگفت. آنقدرها باملاحظه نبود.
ولی نمیتوانستم جایش را به او بگویم. اگر میفهمید من به دختره گفتهام، آن وقت احتمالاً به من زنگ میزد. بار دیگر نمیخواستم با احمقی کثافت ارتباط داشته باشم. یک چالهی عمیق در ذهنم کندم و همه چیز را آنجا دفن کردم. دیگر هیچ کس نمیتواند آنها را درآورد.
گفتم: «ناراحت کنندهس، اما...»
یک دفعه گفت: «تو که منو دوست نداری؟»
نمیدانستم چه بگویم. در آن لحظه هیچ تصوری از او نداشتم.
دوباره تکرار کردم: «ناراحت کنندهس، اما... من الان دارم اسپاگتی درست میکنم.»
«چی؟»
«دارم اسپاگتی میپزم.»
در یک ظرف، آب خیالی ریختم و اجاقگاز خیالی را با کبریتی خیالی روشن کردم.
پرسید: « خب؟»
اسپاگتیهای خیالی را در آبِ در حال جوش ریختم، مقداری نمک خیالی به آن زدم و زمانسنج خیالی آشپزخانه را روی پانزده دقیقه تنظیم کردم.
«نمیتونم اونا رو به حال خودشون بذارم. به هم میچسبن و له میشن.»
چیزی نگفت.
«غذای خیلی حساسیه.»
گوشی تلفن در دستم دوباره شروع کرد به یخ کردن زیر صفر.
با عجله اضافه کردم: «میتونی بعداً زنگ بزنی؟»
پرسید: «چون وسط پختن اسپاگتی هستی؟»
«بله، درسته.»
«و بعد خودت تنهایی اونو میخوری؟»
«بله.»
آهی کشید و گفت: «ولی من واقعاً دچار مشکل شدم.»
«معذرت میخوام که نمیتونم کمکی بکنم.»
«مسئله سر پوله.»
«آره؟»
«میخوام پس بگیرم.»
«موضوع ناراحت کنندهایه، ولی...»
«اسپاگتیهات.»
«آره.»
از خنده ریسه رفت. «خدافظ.»
«خدافظ.»
وقتی گوشی را گذاشتم، استخرنور چند سانتیمتری جابه جا شده بود. دوباره همانجا دراز کشیدم و نگاهم را به سقف دوختم.
فکر کردن به یک مشت اسپاگتی که هیچ وقت پختنشان تمام نمیشود ناراحت کننده است. الان پشیمانم، شاید بهتر بود همه چیز را به او میگفتم. تازه، پسره آدم درست و حسابی هم نبود. آدم بیمغزی که فقط بلد بود حرف بزند و ادای آدمهای زرنگ را در آورد و نقاشیهای انتزاعی ضعیف بکشد. و شاید دختره واقعاً میخواست پولش را از او پس بگیرد.
نمیدانم چطور میخواهد این کار را انجام دهد.
گندم مرغوب و درجه یک در مزارع ایتالیا میروید.
اگر ایتالیاییها میدانستند آنچه در سال 1971 صادر میکردند چیزی جز تنهایی و انزوا نبود، حتماً شوکه میشدند.
سلام
نمیشه گفت داستان بی نظیریه به نظرم، اما خوبه.
این داستان قصد داره فضای انزوا رو به تصویر بکشه. غرق شدگی توی یه انزوا. تو این کار هم موفقه. به خاطر همینه که میگم داستان بدی نیست. البته سبک پایان بندی هم، دقیقا آگاهانه توسط نویسنده انتخاب شده. حالا ابن که شاهکار نیست، یه بحثِ جداست.
+ قبلا درباره ی این داستان هم یه چیزایی من و دوستان درباره ی این قصه نوشتیم. اگه دوست داشتید مطلب رو بخونید و البته کامنت ها رو. چون تو کامنت ها بحث های خوبی شده
http://majidmoayyedi.persianblog.ir/post/102/
سلام ممنونم بله حتما میخونم