دارم این داستان رو میخوانمش شده ام زن داستان خوانی که پنکیک برای صبحانه درست میکند و رویش کره میمالد برای دخترش و میهمانش.. حوصله ناهار پختن راهم اصلا ندارد امروز .... و اما داستان...
چند سال پیش، من در اسکنکتادی در شرکت جنرال موتورز کار میکردم و آنجا دور و بر من پر بود از انواع و اقسام ماشین آلات و ایدههایی دربارهی آنها. همین شد که داستانی نوشتم دربارهی انسانها و ماشینها، و همانجور که انتظار میرود، بخش مهمی از داستان به ماشینها تعلق پیدا کرد. (اسم داستان پیانوی نوازنده است و همین روزها نسخهی جلد مقواییش هم از زیر چاپ در خواهد آمد.) و آن وقت بود که از منتقدان ادبی چیز جدیدی یاد گرفتم و فهمیدم که یک نویسندهی علمی-تخیلی هستم.
روح من از این موضوع خبر نداشت. به خیالم داشتم داستانی دربارهی زندگی مینوشتم، دربارهی آن چیزهایی که دیدن و شنیدنشان در اسکنکتادی اجتناب ناپذیر بود. این اسکنکتادی که میگویم شهری است صد درصد واقعی که این روزها بدجور گرفتار هزار جور گند و کثافت شده. از وقتی که منتقدان ادبی نظرشان را اعلام کردند، من شدهام یک موجود دردسر ساز، از ساکنین یک کمد بایگانی که برچسب علمی-تخیلی روی آن خورده، و هیچ هم بدم نمیآید که از این کمد خارج شوم. بخصوص که این اواخر، بسیاری از منتقدان ادبی، کمد علمی-تخیلی را با یک سری تجهیزات سفید رنگ مربوط به توالتهای عمومی عوضی میگیرند.
از قرار معلوم، راه ورود به این کمد، پرداختن به تکنولوژی است. گویا ملت خیال میکنند که نمیشود آدم در آن واحد هم یک نویسندهی معقول و محترم باشد و هم حالیاش بشود که یک یخچال چطور کار میکند، همانجور که مثلا نمیشود باور کرد یک شهروند محترم کت و شلوار خال خالی بپوشد. میشود تقصیر را انداخت گردن دانشگاهها. من میدانم که در دانشگاه، دانشجویان ادبیات انگلیسی تشویق میشوند از شیمی و فیزیک متنفر باشند و به اینکه مثل مهندسان دور و برشان احمق و غیرطبیعی و خشک و جنگ طلب نیستند ببالند. و از طرف دیگر، چون دانشجویان رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی در پایان دورهی تحصیلیشان به زحمت توانایی نوشتن نام خود را دارند، برای بیشترشان چارهای نمیماند مگر اینکه منتقد ادبی بشوند، یعنی از همان کسانی که پیش از این یک بار گفتم با کمدی که من هم درون آن هستم چه معاملهای میکنند.
اما کسانی هم هستند که عاشق زندگی در این کمد مزخرفاند. اینها کسانی هستند که میترسند مبادا اسمشان روی زبانها بیافتد و به چیزی که واقعاً هستند معروف بشوند؛ یعنی داستان نویسهایی پیر و ساده، که در آثارشان از ثمرات مهندسی و تحقیقات علمی سخن گفتهاند. این آدمها از بودن در این کمد خوشحالند، چون بیشتر ساکنان این کمد، همدیگر را مثل اعضای خانوادههای قدیمی دوست دارند. اینها هر از چندی به همدیگر سر میزنند، هندوانه زیر بغل هم میگذارند، به هم دلداری میدهند، نامههای بیست صفحهای بدون خط در میان با هم رد و بدل میکنند، دور هم با محبت مینشینند و مینوشند و سرخوش میشوند و به هر حال، با این کارها و یا به طرق دیگر، برای هم خروار خروار قلب تپنده و لبهای باز شده به لبخند به ارمغان میآورند.
مدتی با آنها بودهام، راستش آدمهایی با حال و با معرفت هستند و حوصلهی آدم را سر نمیبرند، اما حالا باید حرفی بزنم که حسابی حال آنها را میگیرد: اینها فقط یک مشت آدم علاف هستند که دلشان میخواهد برای خودشان گروهی داشته باشند. اگر اینها این همه دلشان نمیخواست که برای خودشان گروهی داشته باشند و از گروهشان اینقدر لذت نمیبردند، ردهای به نام علمی-تخیلی هرگز پا نمیگرفت. اینها دلشان میخواهد تمام شب بیدار بنشینند و سر این که «علمی-تخیلی یعنی چه؟» بحث کنند. شاید یک بابایی هم پیدا شود و بپرسد: «گوزن شمالی چه جور جانوری است؟» یا «اخوت ستارهی شرقی چیست؟» و البته که این سؤالها هم به اندازهی همان سؤال اول مفید هستند.
خب- راستش بدون گردهماییهای بی معنا، دنیا جداً کسلکننده میشد. تعداد لبخندها خیلی کمتر میشد و تعداد نشریات به یک صدم تعدادی که هست کاهش پیدا میکرد. و صد البته، در مورد نشریات علمی-تخیلی از قدیم گفتهاند که اگر کسی یک سر سوزن عرضهی نوشتن داشته باشد، احتمالا مجلههای علمی-تخیلی نوشتههایش را چاپ میکنند. در عصر طلایی مجلات که چندان هم از آن زمان نگذشته، تقاضا برای مزخرفات بی معنا به قدری زیاد بود که منجر به اختراع ماشین تایپ برقی شد و البته همین میزان تقاضا هم بود که باعث شد هزینهی فرار من از اسکنکتادی تامین بشود. روزهای خوبی بود! ولی امروزه که دوران طلایی مجلهها به پایان رسیده، فقط یک جور مجله باقی مانده است که یک دانشجوی منگ سال دومی، برای آن که بتواند خودش را به عنوان یک نویسنده مشهور و معروف بکند، ممکن است به آن رو بیاورد. دیگر خودتان حدس بزنید که منظورم چه نوع نشریههایی است.
منظورم این نیست که بگویم ویراستاران مجلهها و رمانها و گردآوریکنندگان مجموعه داستانهای علمی-تخیلی بیسلیقه هستند، آنها بیسلیقه نیستند و من بعداً سر وقت آنها هم میآیم. از جماعتی که دور و بر علمی-تخیلی میچرخند، آنهایی که انصافاً میشود به بیسلیقگی متهمشان کرد، 75 درصد از نویسندهها و 95 درصد از خوانندهها هستند- میشود گفت کارشان بیش از اینکه از سلیقگیشان باشد، بچگانه است. روابط پخته و حساب شده [و کنش و واکنشهای معقول و منطقی] حتی اگر طرف مقابل یک ماشین باشد، باعث تحریک اکثریت عوام نمیشود. در گنجینهی معلومات اینها، هر چیز که ربطی به علم دارد، تمام و کمال پیش از سال 1933، در کتابهای «مکانیک برای همه» چاپ شده، هر چه که به سیاست، اقتصاد و تاریخ مربوط است را میتوان در سالنامهی1941 « اطلاعات لطفاً! » پیدا کرد، و هر چیزی هم که به روابط بین زن و مرد مربوط بشود، از دل مجموعهی «مگی و جیگز» در آمده است، یا از نسخهی مؤدبانه و پالودهاش، یا از نسخهی وقیحنگارانهاش.
من مدتی در مدرسهای نسبتاً غیرعادی به بچه دبیرستانیهایی نسبتاً غیرعادی درس میدادم. علمی تخیلی برای پسربچهها مثل سنبل طیب بود برای گربهها [و از بیخ هواییشان میکرد]. هیچ فرقی هم نمیکرد که کدام یک از آثار ادبیات علمی-تخیلی باشد. آنها نمیتوانستند بین دو داستان فرق بگذارند، و نظرشان این بود که همهی این داستانها بینقص و هوشمندانه هستند. غلط نکنم، بجز جذابیت ناشی از تازگی و نوظهوری ِ این کمیکهای بدون نقاشی، چیزی که پسرها را بخود جلب میکرد نوید مداوم آیندهای بود که آنها همانگونه که بودند میتوانستند از پسش بر بیایند، آیندهای که آنها در آن، همانطور که بودند، یعنی کک مکی و چشم و گوش بسته و سر به هوا، در بدترین حالت افسر تحقیقهایی لباس شخصی میشدند.
جای تعجب بود که چطور برنامهی فضایی آمریکا آنها را هیجان زده نمیکرد. نه اینکه برنامهی فضایی فراتر از درک آنها باشد، بلکه برعکس، خیلی خوب میدانستند که کل سرمایهگذاری و برنامهریزی آن پروژه، کار نوجوانهای حرف نشنویی مثل خودشان است. مسئله فقط این بود که آنها واقعگرا بودند: شک داشتند بتوانند دبیرستان را تمام کنند، و خوب هم میدانستند که هر کس بخواهد وارد برنامهی فضایی بشود باید حداقل مدرک لیسانس داشته باشد و کارهای درست و حسابی هم فقط به آدمهایی میرسد که دکترا داشته باشند.
به هر حال، آخر سر بیشترشان از دبیرستان فارغ التحصیل شدند، و بیشتر همانها، در حال حاضر داستانهایی دربارهی گذشتهها و حالها و آیندههایی میخوانند که کسی نمیتواند از پسشان بر بیاید- 1984، مرد نامرئی، مادام بواری. مخصوصاً خیلیهایشان داغ کافکا هستند. طرفداران علمیتخیلی ممکن است در بیایند که: «ها ها! اورول و الیسون و فلوبر و کافکا هم علمی-تخیلی نویس هستند!» آنها معمولاً از این حرفها میزنند. بعضیهایشان حتی آنقدر خل و چل هستند که سعی میکنند تولستوی را هم گیر بیاندازند و به لیست اضافه کنند. مثل این میماند که من بیایم و بگویم در این دنیا هر کس سرش به تنش میارزد، در اصل عضو گروه خود من، یعنی دلتا اوپسیلون بوده، گیرم حتی خود آن بابا روحش هم خبر نداشته باشد! فکرش را بکنید کافکا چه دلتا اوپسیلونی بد عنقی میشد!
حالا بشنوید از اینها- یعنی ویراستارها و گردآوری کنندگان جنگها و ناشرانی که ردهی علمی تخیلی را زنده و مجزا از دیگر گونههای ادبی نگه میدارند. همهی آنها تا حد متناسب و معقولی با استعداد، حساس و آگاه هستند. اینها جزء جمع کم تعداد و انگشت شمار امریکاییهایی هستند که در ذهنهایشان فرهنگهای دوگانهی سی. پی. اسنو به خوبی با هم میآمیزد. اگر آنها این همه مزخرفات سطح پایین چاپ میکنند، به این خاطر است که اولاً پیدا کردن مطلب خوب برای انتشار سخت است و از طرف دیگر احساس میکنند که وظیفهی آنها این است که هر نویسندهای را که جسارت داشته باشد کمی تکنولوژی وارد معادلهی زندگی انسان بکند، تشویق کنند و مهم هم نیست که این نویسنده چقدر افتضاح مینویسد. کار خوبی میکنند. آنها میخواهند تصاویری خوش آب و رنگ از واقعیت جدید ارائه کنند.
و البته گاه گداری چیزهای خوبی هم نصیبشان میشود و در کنار بدترین نوشتههای ادبیات آمریکا (البته بعد از مجلههای آموزشی)، بعضی از بهترینها هم بُر میخورد و منتشر میشود. علیرغم کمبود بودجه و مخاطبانی که به بلوغ عقلی نرسیدهاند، چندتایی داستان واقعاً خوب هم گیرشان میآید، چون برای عدهای از نویسندگان خوب، ردهی من در آوردی علمی-تخیلی و کمد بایگانی مربوط به آن، همواره مثل خانه بوده است. این نویسندهها به سرعت پیر میشوند و لایق آن هستند که شکوهمند خطاب شوند. پروندهی آنها خالی از افتخار هم نیست. گروه قدرشان را میداند و همواره احترام و افتخار و عشقی را که لیاقتش را دارند، نصیبشان میکند.
گروه تحلیل خواهد رفت. دیر یا زود سرنوشت تمام گروهها همین است. هر روز نویسندههای بیشتر و بیشتری از «جریان اصلی» (نامی که اهالی علمی-تخیلی بر دنیای بیرون کمد نهادهاند)، در داستانهایشان از تکنولوژی یاد خواهند کرد و برایش حداقل احترامی در حد یک نامادری شرور در یک قصه قائل خواهند شد. ضمناً، اگر داستانهایی نوشتهاید که از نظر گفتگوها و منطق داستانی و شخصیت پردازی و باورپذیری ضعیف هستند، بد نیست اگر کمی شیمی و فیزیک و یا حتی جادوگری به نافشان ببندید و آنها را برای یک مجله علمی-تخیلی بفرستید. یک تذکر کوچک برای بازاریابی موفق: مجلهی علمی-تخیلیای که بیشترین حق التحریر را میپردازد و به نظر میرسد ضعیفترین ملاکهای پذیرش و داوری را داشته باشد، پلیبوی است. اول پلیبوی را امتحان کنید.
بله خانم فلورانس اسکاول شین عزیز شما
خانوم اسکاول شین عزیز من؟ وای کتاب مو یکی از بچه های شعر برده قبل ماه رمضان هنوز واسم نیاوردی
یعنی بگو منو چه به رفع تاریکیهای افکار بعصیها من کتاب مو میخوام شماره هم ازش ندارم.. کتاب خودمو میخوام با خط کشیدنهای زیر پاراگرافاش با تیک زدن جمله ها
این وونه گات، بینظیره. بی نظیره. جدا بدجور شیفته ی منش و اخلاق و سبک نوشتن این آدم هستم. هم سبک نوشتن اش، هم شخصیت اش.
ممنونم ازتون. عالی بود
آشنایی با هزار توی افکار عقاید تخیلات نویسنده های متفاوت و خوندن بعصیهاشون شگفت انگیزه..
ابن سینا آدمیزاد را حیوان متکلم و متفکر می خواند طبیعی است که این موجود ضعیف النفس به آثار حیوانی مثل پلی بوی بیشتر روی خوش نشان دهد ولی آثار با ارزش معنوی گرچه مخاطبان کمتری به سوی خود جذب کرده اند این نشان از آن دارد که از میان آدمیزاد درگیر به غریزه محدودند افرادی که مانند خانم فلورانس شین بوی ناب خدا بدهند و خوانندگان را به آرامش درونی برسانند.
خانوم اسکاول شین عزیز