دو تا کتاب تربیت کودک قرار است بخوانم.. خانه آشفته باز آزاریست که نگو.. راستش هیچ روش تربیتی روانشناسی هم روی کودکم جو آب نمیدهد داد میکشم میگوید مگر نمیدانی با من نباید بلند حرف بزنی اصلا دوست ندارم اینکار ها رو کنی من خیلی لطیفم و از این مباحث و وقتی م یگویمش من الان اصلا کلافم راحتم بزار میخوام کتاب بخونم چهار چنگولی به من میچسبد و میگوید مگر نمیدانی دخترت دلش نازک است دوست دارد که مادرش کنارش باشد و وقتی گوش نکنم میگوید واقعا که چه مامانی دارم.. و بعد کلافه میگویم خداجون من چکار کنم کاش دخترم ار ومتر بود و او در جا میگه خدایا آخه چرا مامان من اینجوریه آخه من چیکار کنم از دستش؟ و من شبیه آدمک یاهویی میشدم که دارد موهایش را میکند القصه این روایتها تکرار و قرینه گویی ادامه دارد کم مانده زن خانه ام روانی شود و گاهی میگوید تو مادر من نیستی مگه باید به من رسیدگی کنی زیاد بازی کنی کنار دخترت باشی وگرنه شاکی میشم ازت .. و خیلی حرفهای قلمبه سلمبه دیگر.. در پایان اینکه کسی نیست به دادم برسد برای همین دست به دامن چند کتاب ترجمه شده کودک شده ام که سالیان پیش به من هدیه داده اند.. و فعلا روشهای کتاب هم جواب نداده که نداده که نداده اگر نبودم بدانید به حتم روانه تیمارستان شده ام.
زن خانه ام آرام شده کمی آرامتر کمی شاید به خاطر بانو پاییز جان باشد نمیدانم ولی امروز حالش خوب است رام و آرام است.. باز هوای عاشقی به سرش زده است.. هوای شعر و ترانه و چای... و چشمهای دخترکش بهتر شود باز به قرارهای عاشقانه با باد و پاییز و آفتاب ظهر خواهد رفت.. اگر احیانا صلات ظهر در شهری دور افتاده زن ساده و معمولی ای را دیدید که دفترچه سبز و خودکار بی کی به دست دارد.. اوه لابد برای خودش داستان مینویسد؟ چیکار میکند با دفترچه سبزش؟ شاید شعر مینویسد.. شاید هم قصه سرایی میکند... شاید احوال آدمها.. اگر چنین زنی را دیدید.. این زن خیلی ساده و معمولی....
*هی رفیق جان جانم امروزت مبارک
قصد دارم اینروزهارو بیشتر با دخترم بگذرونم شایدم اونم اذیتش کمتر شه صبحها شاید به پارک بریم و روی پاییز شهر قدم بزنیم
اصلا حوصله نوشتن و خوندن رو حتی ندارم.. حوصله ام در رفته اس حتی چای هم افاقه نمیکند که نمیکند که نمیکند
دلم میخواد زودتر پنج شنبه عصر بشه و جواب آزمایشهای دخترک قهوه ایم بیاد انگار از درون خالی شدم تهی شدم و یه خستگی ممتد زشت بد قواره رو تنم افتاده دل و دماق داستان خوندن رو هم ندارم با این گل ای سفال تا دلش خواسته دایناسور درست کرده دایناسور های قهوه ای دایناسورایی با گل با پاهایی با خلال شبیه خودش اصلا جون و حالشو ندارم بنویسم یعنی دیشب بنویسم و بعد این نوشته پریشون. رو نوشتم . مادرا همیشه همینجورن احساساتی برای همین زنها نمیتونن قاضی بشن و حکم درست و حسابی و معقولی بدن چون احساساتشان به عقلشان میچربه خیلی دوست داشتم شبیه خانوم فلورانس باشم همون پرستار معروف که اولین بار تو جنگهای جهانی زنها رو وارد عرصه نبرد کرد به عنوان پرستار اما خب نیستم لابد اگه قاضی میشدم نه نه گمونم دیوانه میشدم شبها از غصه مشکلات و حکمها خوابم نمیبرد بهر حال صبور بودن خوبه و اینکه خیلی احساساتی ن بودنم خوبه و اینکه وقتی داری چیزی مینویسی کسی بهت زنگ نزنه چون رشته افکارت مثه الان من پاره میشه به قول مارکز جان که میگه اگه قراره بنویسی نباید به زنگ تلفن و چیزای دیگه اهمیت بدی اگه غیر این بود و هر چیز حواستو پرت کرد تو نویسنده خوبی نمی شی عاشق نوشتن نیستی ولی جناب مارکز جان من عاشق نوشتنم یه قطعه جالب از شاملو دیشب خوندم خیلی قشنگ بود عاشق این متن بودم خصوصا اولش نمیدونستم از آقای شاملو هست الان میزارم اینجا یه آهنگی از شجریان جان خواستم دانلود کنم بزارم اینجا راستش الان اصلا حال ندارم راستی وای بیچاره بلگفاییها خیلی نامردیه خیلی......
اینم شعر آقای شاملو
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد ، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه یی زاینده می خواهم
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگریم
احمد شاملو جان..
یعنی نامردم اگه بخوام بازم تو بلگفا بنویسم القصه اینکه روزگار را به الافی و شعر فراوان خواندن از سپید و غزل و عاشقانه گرفته تا داستانهای کوتاه و گوش دادن موسیقی اللخصوص قدیمها و آواز میگدرانم و اینگونه زندگی میگذرانیم و دلمان را حسابی بلگفا خون کرده است راستش کار درست را کسانی کردند که بعد از خرابی چند ماهه اش ترک بلگفا کردند.. تصور میکنم در جهان پنجمی زندگی میکنم.. که.. اصلا بگذار بگذریم هر چه میگردم خودکاری پیدا نمیکنم تا میان دفترچه سبزم بنویسم و موبایل را برای چند روز به گوشه ای پرت کنم و بدوی زندگی کنم و دهها کتاب خریداری کنم و کتاب دست بگیرم و بخوانم و به دوچرخه سواری اوقات را بگذرانم پیاده روی کنم به ساحل بروم و چه و چه اما راستش اصلا خوشایند نیست در شهر کوچک و محلی و ساده ای با مر دمان سنتی اینجا یک زن در آستانه چهل سالگی دوچرخه سواری کند.. دریا هم ندارد چون کویر هست اینجا و شبهایش گاهی پر ستاره پس نمیتوانیم به ساحل برویم با پاهای برهنه حشرات بلولند تو ی پاهایمان .. خودکار هم پیدا نمیکنم تا توی دفتر چه سیمی سبز چیز بنویسم فقط لم داده ام روی مبلهای راحتی دختر کم سرکشی میکند صبحانه نمی خورد موهایش شانه نمیکند جلوی تلوزیون می ایستد شبکه پویا میبیند میوه اش را نمی خورد حرصم را در می آورد گاهی فریاد میکشم و او دعوایم میکند که چرا سرش داد می کشم و نباید سر بچه ها داد کشید و من حق چنین کاری را ندارم بلزش را با صدای بلند میزند و شعر میخواند و اصلا امروز حوصله روشهای روانشناسانه را هم ندارم پا روی پاهایم انداخته ام و دلم میخواهد به پاییز شهر بروم و قدم بزنم ولی نمیدانم چرا خودم را توی خانه محبوس کرده ام لابد دیوانه ام دیوانگی هم که شاخ و چله ندارد قوری را گذاشته ام تا چای دم کنم و با ابنبتهای نارگیل که برادرم آورده بخوریم امروز بعد چند روز متوالی او اینجا نیست دلم برایش تنگ شده کوله و وسایلش گوشه اتاق دختر کم جا خوش کرده اند . حوصله ناهار پختن و این مباحث راهم نداریم اصلا کسی چ میداند شاید برای خودمان موسیقی گوش کردیم مثلا نمیدانم هرچه پیش آمد و خوش آمد اصلا امروز دمق و کلافه ام اما حالم خوب است به حسن یوسفهای پشت پنجره و شمعدانیهایم آب داده ام آنها هم از روزهای نیمه گرم شهریوری پشت پنجره لذت میبرند و من همینطور لمیده روی مبل در حالی دست راستم از آرنج به نشیمن مبل تکیه داده و با دست راست تند تند مینویسم و کتف راستم در این حالت گرفته به چای و آبنبات فکر میکنم و ساحلی که نیست به مسافرتی که ماههاست نرفته ایم اما چای با ابنبات هم خوب است داستان خواندن هم خوب است قدم زدن هم خوب است و نوشتن..
در آخر توجه خوانندگان نکتهسنج را به تشابه خودآگاهانه عنوان داستان، که در واقع نام مادهای است، که قهرمان داستان کشف میکند، با نهیلیست (پوچگرا) جلب مینمایم.
مترجم
و اما داستان..
مردی به نام روت ناگل چسب جدیدی اختراع کرد که خوب و محکم به نظر میرسید و بوی گل خرزهره میداد، از اینرو بسیاری از خانمها به خاطر رایحهی خوشش از آن استفاده میکردند. روت ناگل با این استفادهی نابهجا به شدت مبارزه میکرد – او انتظار داشت اختراعاش در راه درست خود استفاده شود. اما در همین زمان مشکل جدیدی بروز کرد، چون چسب جدید هیچ چیز را نمیچسباند، دست کم هیچ چیز شناخته شدهای را، کاغذ یا فلز، چوب یا چینی – هیچ کدام از اینها نه به همجنس خود میچسبید و نه به غیر همجنس خود. اگر به جسمی از این ماده زده میشد، زرق و برقی پیدا میکرد، اما نمیچسبید، و این ناشی از ماهیت چسب بود. با این وجود، این ماده بسیار مورد استفاده قرار میگرفت، نه به واسطهی کاربردش، بلکه به خاطر بوی خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبی که چیزی را نمیچسباند به هیچ دردی نمیخورد، پس باید چیزی اختراع شود که با این چسب بچسبد. البته شاید اگر او تولید این ماده را متوقف میساخت یا استفادهی غیر صحیح آن را توسط خانمها تحمل میکرد، راحتتر بود، اما این راه بیدردسر در عین حال تحقیرآمیز هم بود. به این سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع مادهای میکرد که با این چسب بچسبد، فقط با این چسب.
روت ناگل این ماده را پس از تعمق بسیارنهیلیت نام نهاد. نهیلیت در طبیعت به صورت خالص یافت نمیشد، مادهای هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که این ماده به کمک فرایند بسیار پیچیدهای به روش مصنوعی تولید میشد. نهیلیت ویژگیهای عجیبی داشت. بریده نمیشد، چکشخوار نبود، سوراخ نمیشد، جوش نمیخورد، پِرس و پرداخت هم نمیشد. چنانچه سعی میکردی از این قبیل اعمال بر رویش انجام دهی، ریز ریز، آب یا پودر میشد. گاهی هم خود به خود منفجر میشد. خلاصه باید از هر نوع کار بر رویش صرفنظر میشد.
نهیلیت برای عایقکاری مناسب نبود. گاهی در برابر جریان برق و گرما عایق بود، گاهی نه. به هرحال خیلی نامطمئن بود. در این که نهیلیت قابل اشتعال است یانه، حرف هست. چیزی که ثابت شده بود، این بود که این ماده سرخ میشد و بوی نفرتانگیزی از آن به مشام میرسید. در برابر آب واکنشهای متفاوتی نشان میداد. رویهم رفته در برابر آب نفوذناپذیر بود، البته پیش هم آمده بود که آب را خیلی سریع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت میدید، بنابر موقعیت شُل یا سفت میشد. اسیدها بر آن اثر نمیکرد، اما از طرفی اسیدها را به شدت میخورد.
نهیلیت به هیچوجه به عنوان مصالح ساختمانی قابل مصرف نبود. ملات را پس میزد و اگر گچ و آهک به آن میخورد، بلافاصله تجزیه میشد. با چسب مذکور میچسبید، اما چه فایده که ناگهان خرد میشد، گاهی دو قطعه نهیلیت چنان به هم میچسبید که جدانشدنی میشدند. البته این حالت هم دوام نمیآورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن این قطعهی بزرگتر وجود داشت. تازه اگر با سروصدای زیاد متلاشی نمیشد! به همین سبب در استفادهی آن در راهسازی هم خودداری میشد. از مواد تجزیه شده نهیلیت، به سختی چیزی قابل بازیافت بود، چراکه هیچگونه انرژی در آن بازیافت نمیشد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که این مادهی جدید از اتم تشکیل نشده بود، چون وزن مخصوصاش همواره در نوسان بود. نباید فراموش کرد که نهیلیت رنگ نفرتانگیزی نیز داشت، که چشم را آزار میداد. رنگ آن قابل توصیف نیست، چون رنگ آن با هیچ رنگ دیگری قابل مقایسه نبود.
همانطور که متوجه شدید، نهیلیت در اصل ویژگیهای مفید کمی داشت، البته به کمک چسب جدید میچسبید؛ به همین منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زیادی از این ماده تولید کرد و هرکس از این چسب میخرید، نهیلیت نیز دریافت میداشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسیاری از مردم مقدار زیادی از این ماده انبار میکردند، چون دوست داشتند از این چسب استفاده کنند، چرا که این چسب بوی خوش خرزهره میداد.
مترجم سید علی کاشانی
...
حرفی برای برای خواندن این داستان ندارم...
آدمک یاهوی هاج و واج
کورت کوزنبرگ (Kurt Kuzenberg)
کورت کوزنبرگ، نویسندهی سوئدی آلمانی زبان، در سال 1904 در شهر گوتهبورگ دیده به جهان گشود. در رشتهی هنر تحصیل کرد و سالها در مطبوعات به عنوان منتقد هنری، به فعالیت پرداخت. این نویسنده در کنار فعالیتهای شغلی خود به نگارش داستانهای کوتاه نیز پرداخت و آثاری خلق نمود که در نزد علاقمندان از محبوبیت ویژهای برخوردارند. وی علاقهی ویژهای به سبک گروتسک ادبی داشته است.
داستانی که میخوانید از جمله داستانهای کوتاهی است که با استقبال و توجه ویژهی خوانندگان مواجه شده است. این داستان واکنشهای متفاوتی در خواننده بر میانگیزد. از یک سو به واسطهی طنز آشکار این اثر خنده بر لبان خواننده مینشیند و از سوی دیگر خواننده به ماهیت تراژیک و غیر طبیعی این اختراع و مخترع آن با ترحم و حتی با وحشت مینگرد. ممکن است خوانندهای این دوگانگی و یا چندگانگی را به حساب آشفتگی ذهنی نویسنده بگذارد، اما خوانندهی نکتهسنج به جست و جوی مفهومی برمیخیزد که بیانگر این گسیختگی ذهنی باشد؛ و پر واضح است که در میان مفاهیمی که کم وبیش رسانندهی این احوالاند به «گروتسک» برمیخورد، که به اعتقاد منتقدان هنری توان خنده و آن چه که با خنده دمساز نیست را یکجا در خود به همراه دارد. در ضمن میتوان از میان مشهورترین آثاری که به سبک و سیاق گروتسک رقم خوردهاند به «مسخ» فرانتس کافکا، «خانوادهی وات» ساموئل بکت و «یک پیشنهاد کوچک» جاناتان سویفت اشاره کرد.
در زمان بودا، زنی به نام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج میبرد. او که نمیتوانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو میدوید و بهدنبال دارویی میگشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست.
کیساگوتامی نزد بودا رفت، با او بیعت کرد و پرسید: «آیا شما میتوانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره زنده کند؟»
بودا گفت: «من این دارو را میشناسم، اما برای اینکه آنرا بسازم به موادی احتیاج دارم.»
زن که آرام گرفته بود پرسید: «به چه موادی نیاز دارید؟»
بودا گفت: «برایم یک مشت دانهی خردل بیاور.»
زن قول داد که برای بودا یک مشت دانهی خردل بیاورد، اما هنگام ترک محضرش، بودا اضافه کرد: «من دانهی خردلی میخواهم که از خانوادهای تهیه شده باشد که در آن، هیچ همسر، پدر و مادر یا خدمتکاری نمُرده باشد.»
نویسنده دالایی لاما..
...
مرگ.....
امروز وقتی خبر تصادف نابهنگام یه خانوم کاراته باز شهر رو شنیدم که حین برگشت از سفر تصادف کرده تو کما رفته با خودم گفتم هر کس با یه بهونه باید بره مثل دوست عزیز شیرزای خودم ... هی دوست جان مهربان مگر نگفتی آرزویت هست دخترکم عروس تو شود آه دوست جان دوست جان کجایی؟؟ ..
امروز بالاخره باهر مکافاتی بود نصفه نصفه این داستان و خوندم خوب بود با شروع داستان اون کشش خوندنشو داشتم اخرشم خوب تموم شد هرچند دلم میخواست آخرش شاید یه شکل دیگه خط آخر تموم میشد در کل خوب بود این سبک نوشتن و ادبیات خیلی با من متفاوته برای همین برام جالب بود ال بخصوص که ماله قدیما بود
آن روزها من چهارده- پانزده ساله بودم. به در خانهها میرفتم، عقب مشتریها راه میافتادم و بدهکاریها را جمع میکردم. اوستام پیش حاجآقام تعریف من را خیلی میکرد:
«ماشاءالله بچی زبر و زرنگیه. وقتی میفرستمش تا پولو نستونه برنمیگرده.»
دکان قصابی ما سر گذر بود. مشتریهای جورواجور داشتیم. محلی گندی بود. تا دلت بخواهد مفتش و افسر و مفتخور داشت. میآمدند گوشت نسیه میگرفتند، بعد یادشان میرفت که بدهکارند. یکی را میخواست که یادشان بیندازد! سروکلهشان که از دور پیدا میشد، اوستام میگفت:
«آقا جعفر بدو بینم، بدو بینم چی کار میکنی پسر.»
کار لجنی بود. پررویی و لچری میخواست و بدپیلگی و زبلی. کثافتکاری بود. حالا که فکرش را میکنم حالم را بههم میزند. اما تنها کاری بود که فوت و فنش را خوب یاد گرفته بودم و همی راههاش را امتحان کرده بودم. برای همین هم اوستام خاطر من را خیلی میخواست. هی پیش این و آن تعریفم را میکرد:» بچی زرنگیه، بچی زرنگیه....» هی تعریف میکرد، هی تعریف میکرد . باد توی آستینم افتاده بود چه جور. به خیالم این کاری بود که فقط از دست من برمیآمد. شاگردهای دیگر عرضه و قابلیتش را نداشتند. جلو آنها چه قپیها که نمیآمدم و چه پُزی که نمیدادم.
عذر و بهانهها همیشه مثل هم بود:
«بله، بله، درسته از نظرم رفته بود. فردا میام کارسازی میکنم. حالا پول خرد ندارم.»
یا پول خرد نداشتند یا عجله داشتند و وقتشان تنگ بود یا بهانههای دیگر. آخر سر هم میخواستند با توپ و تشر برمگردانند.
«قباحت داره بچه، ده گورتو گم کن وگرنه میدمت دست پاسبون.»
از این توپها خیلی میآمدند. صداشان را کلفت میکردند و قیافه میگرفتند و چشمهاشان را میدریدند و دستهاشان را تکان میدادند، اما کی تو میزد و کی دستبردار بود. دست میگذاشتم به داد و فریاد:» گوشت بردین پولشو بدین.»
اگر دست رو من بلند میکردند، چنان قشقرقی راه میانداختم و مردم را دوروبرم جمع میکردم که حسابی جا میزدند. قرضشان را میدادند و هرچه فحش و بد و بیراه بود، به من و اوستام میدادند و راهشان را میکشیدند و میرفتند. وقتی میآمدم و برای اوستام تعریف میکردم، قاهقاه میخندید و میگفت:
«ننهسگها به مفتخوری عادت کردن، هی مردمو میچاپن و گردن کلفت میکنن.»
میان بدهکارها همه جور آدمی پیدا میشد. زن، مرد، چادری، بیحجاب، شخصی و ارتشی، پیر و جوان. نمیدانم چرا اینقدر خوششان میآمد مال مردم را بخورند. ندار که نبودند. یکی با سر و پز عالیش جلو میآمد، یکی با قپههاش. اما امان از این زنها، چه کلاههایی سر آقامحمود وردست اوستام میگذاشتند، چه کلکهایی که سوار نمیکردند.
یک روز زنی را دنبال کردم که از آن عروسکفرنگیها بود. خودی ساخته بود و خاکه رو خاکه مفصلیکرده بود. یک من گوشت بیاستخوانگرفته بود و دیگر پیداش نشده بود. یادم هست که وقتی گوشت را گرفت و توی زنبیل گذاشت، با چه خجالتی گفت:» آخ کیف پولمو جا گذاشتم، دیدی چه بد شد. حالا چیکار کنم اوسا.»
یکجوری به آقامحمود نگاه کرد و لبخند زد که آقامحمود بیمعطلی گفت:» عیبی نداره خانم. بعد میآرین میدین، جای دوری نمیره!»
تازه وقتی دور شده بود، اوستام از آقامحمود پرسید:
«میگم آقامحمود دولکه1 رو میشناختیش؟»
«والله ، نه درست حسابی، یه- دو دفعه گوشت برده، مشتریه.»
اوستام گفت: «خوب بود جعفرو دنبالش میکردی.»
آقامحمود گفت: «نه بابا، خیال نمیکنم از اونهاش باشه. گاس بهش برمیخورد. اینها ارباب توقعن.»
اما وقتی سه چهار ماه گذشت و زنک آنطرفها آفتابی نشد، آقامحمود گفت:
«دولکه عجب حقه بودها. اینها رو نمیشه از سر و پزشون شناخت.»
با آن سر و پز مکشمرگماش، خیال میکردم راحت میتوانم پول را از او دربیاورم اما از آن هفتخطهای روزگار بود. آنقدر من را از این کوچه به آن کوچه و از این خیابان به آن خیابان برد که از پا افتادم. طوری قیافه میگرفت مثل اینکه من خانه شاگردشم و دنبالش میدوم. تا میرسیدیم به یک جای شلوغو میخواستم داد و بیداد راه بیندازم، لحنش برمیگشت و با مهربانی میگفت:
«خیلی خوب، خیلی خوب دیگه.»
خیال میکردم میخواهد جای خلوتی پیدا کند و پول را درآورد و به من بدهد. خیلی اتفاق افتاده بود که ازم میخواستند صبر کنم تا جای خلوتیپیدا کنند و آنوقت گوشی کوچهای، توی هشتی خانهای، پیرهنشان را بالا میزدند و جلو چشمهای برقافتادی من اسکناسهای مچاله شده را از توی ساقی جوراب یا لیفی تنکهشان بیرون میآوردند و به من میدادند. اما کور خوانده بودم. پدرسگ خامم میکرد. حقهاش بود میخواست میان مردم آبروریزی راه نیندازم. به جاهای خلوت که میرسید، سنگ برمیداشت و عقب سر من میکرد. دو سه تا از سنگها از بغل گوشم گذشت.
آخر گیرش انداختم. توی یک بازارچه دست گذاشتم به داد و فریاد و کولیگری. همی کاسبکارها و مردم رهگذر را دور خودمان جمع کردم. زنک بدطوری توی هچل افتاده بود. پول از کیفش درآورد و توی صورت من پرت کرد. دهنش را کج کرد و گفت:
«ان پشت و روش.»
پول را برداشتم و راه افتادم. چند تا کوچه که رفتم، دیدم تندتند دارد دنبالم میآید. پشیمان شده بود که پول را داده. خیال کرده بود با دو تومان که به خود من بدهد، میتواند پولش را پس بگیرد. از آن ختمهای روزگار بود. خوب بود بودی و میدیدی که آنجا، توی کوچی خلوت، چقدر خوب و مهربان شده بود!
آن روز صبح، برف شروع کرد به باریدن. چه برفی. باید بودی و تماشا میکردی. اول خیابان و کوچهها را قرق کرد. بعد دستش را پهن کرد روی همه چیز. خانهها، کوچهها، خیابانها، درختها سفید سفید شدند. برف. برف. برف. میدیدی که برف روی برف میبارد و پیش چشمهات شکل میگیرد. برف میشود یک آدم گنده و لندهور، دستهاش را به هوا بلند میکند، برف میشود یک درخت، و پرندههای کوچک و سفید سر شاخههاش مینشینند، برف میشود یک بچهگربی بازیگوش که از سر ناودان آویزان میشود. برف. برف. آدم دلش میخواست کنار آتش بنشیند و همینجور تماشاش کند.
دور منقل آتش نشسته بودیم. کار و کاسبی کساد بود. از مشتری خبری نبود. سرما پدر درمیآورد. کی حال بیرون رفتن داشت. خسها2 روی پیشخان تلنبار شده بود. مصدر جناب سرهنگ نیامده بود برای سگشان ببرد. پیشخان را از ریخت و شکل انداخته بود. باید میریختی تو لنگ و میبردیش بیرون اما کی حال داشت از جلو منقل بلند شود. آتش حسابی کیف میداد و حرفهای اوستام حسابی به دل میچسبید.
داشت از آن روزهای قدیم حرف میزد. روزهایی که روغن سیر چهار عباسی و تخممرغ دانهای صنار بود و هنوز خیر و برکت از همه چیز نرفته بود. اوستام برف دوست نداشت. دشمن برف بود. با اوقات تلخی دانههای برف را نگاه میکرد و میگفت:
«قربون بارون، برف چیه؟ بارون میاد تموم میشه. برف میمونه و نفس زمینو میگیره. برف دشمن جون و مال مردمه. مردمو خونهخراب میکنه. حیوونهای خدارو گشنی بیابون میکنه.»
تعریف میکرد:
«قدیمها یه برف افتاد قد آدم. پی خونهها رو خیسوند. دیوارها رو خوابوند. درختها رو شکوند. مالها از گشنگی تلف شدن. حال و روز مردم برگشت. قحطی و مرض اومد. مردم برای یه لقمه نون به هر دری میزدن. شکمشون باد میکرد و میافتادن و میمردن.»
اوستام چشمهاش را به دانههای برف دوخته بود و میگفت:
«خدا رحمت کند حاجی یحیی رو، قبرش نوربارون شه. یه روز یواشکی چند تا گونی برنج تو دیگ ریخت و سر بار گذاشت و دمپختک حسابی درست کرد. بشقاب بشقاب کرد. منو صدا کرد و گفت عباس آقاجون، ثوابشو تو ببر و به مستحقش برسون، اجرت با علی. سرما و برف بیپیری بود. بشقابهای دمپختکو ورمیداشتم و بیرون میبردم به مستحقش میرسوندم...
هیچ یادم نمیره بشقاب آخری رو برای خودم ورداشته بودم و میاومدم طرف خونه. یههو از توی یه آلونک خشت و گلی صدای گریه و زاری یه بچهرو شنیدم. اومدم جلو، از سوراخی در نگاه کردم یه زن جوون بچهسال نشسته بود، پستونشو میچلوند تو دهن بچه شیرخورهش. بچه پستونو میگرفت و ول میکرد و دست میذاشت به گریه. یه بچه دو سه ساله هم گریه میکرد و میگفت:» ننه گشنمه، گشنمه....» نمیدونی چه حالی شدم. دلم ضعف رفت. یواش به در زدم. زن پریشون حال اومد جلو در. دمپختکو با بشقابش دادم بهش. دست کردم تو جیبم هر چه پول همراهم بود درآوردم و گذاشتم گوشی بشقاب. رفتم خونه.»
همینجور که حرف میزد، به بیرون نگاه میکرد. میدیدم خوشحال است که برف کمزور شده. حالا به نقد سروکلی چند تا آدم میان برفها پیدا شده بود. دانههای برف، پخش و پلا از آسمان میریخت. دیگر اسمش را نمیشد گذاشت برف، تهماندههایبرفی بود که از صبح یک کله باریده بود.
اوستام همینجور که به بیرون نگاه میکرد، یک دفعه تکانی خورد و گفت:» جعفر بدو که تند میره....»
من از جلو منقل بلند شدم و دویدم بیرون، سرما دنبالم، این سرمای بیپیر. اوستام گفت:
«بیست تومن بدهکاره ، هی گوشت برده، هی گفته میارم میدم.»
پام که تو برف رفت، شروع کردم به لرزیدن. زنیکه این چه وقت بیرون آمدن بود؟ تو که این طرفها آفتابی نمیشدی، توی این سوز و سرما که سگ هم از لانهاش بیرون نمیآید چرا آمدی بیرون؟ آمدی که از جلو منقل آتش بلندم کنی؟ چه تند هم میرفت لاکردار. من هنوز دو قدم اول را برنداشته بودم که او پیچیده بود توی کوچه، با آن چادر و گالشهای لعنتیش. آمدم تند کنم، نزدیک بود با سر بیایم روی برف، این برف نکبتی. سر کوچه که رسیدم هیچکس توی کوچه نبود. خیت کرده بودم. گذاشته بودم از دستم دربرود. همی کوچه را به دو رفتم تا سر کوچی دیگر، زنیکه پیدایش نبود. دست از پا درازتر برگشتم به دکان.
اوستام گفت:
«گذاشتی از دستت دربره بیعرضه.»
خواستم بنشینم، خسها را نشان داد:
«حالا که پاشدی کار اینها رو بکن دیگه.»
خسها را ریختم تو لنگ و یک گری خفتی بالاش زدمو انداختمش رو پشتم. دویدم بیرون مثل سگ کتکخورده میلرزیدم،مردهشور. روزهایی که هوا خوب بود گوشه سسهها3 خسماندهها را میبردم خاکروبهدانی سر گذر. یک سوت بلبلی میکشیدم و سگها میآمدند دمجنبان. اما حالا کی حالش را داشت آنهمه راه برود؟ همان پشتمشتها یک گوشهای ریختم و برگشتم. پاهام داشت میافتاد، این برف بیپیر. پاهام را گرفتم جلو آتش. عجب میچسبید. چه کیفی میداد. دلم میخواست همینجور فرو میکردمشان توی آتش. هنوز خوب کیفور نشده بودم که اوستام داد زد:
«باز پیداش شد. بدو که این دفعه درنره. بیست تومن و هشهزار بدهکاره. لامسب نه دیگه میاد گوشت ببره، نه میاد قرضشو بده.»
پکرپکر آمدم بیرون، برج زهرمار. کارد بهم میزدی خونم درنمیآمد. آخر بگو تو که این طرفها پیدات نمیشد، چه مرگت بود که حالا خودت را نشان بدهی.
سر خیابان به او رسیدم و داد زدم:
«خانم، آهای خانم....»
یک دو تا مرد برگشتند و به من نگاه کردند، ماییخجالت! با بر و بچههای محل خیلیهاشان را امتحان کرده بودیم. اگر میان هزارتاشان صدا میزدی:
«آهای رقیهخانم. آهای....» همی مردها برمیگشتند و به تو نگاه میکردند، انگار اسم همهشان رقیه خانم بود!
کوچه خلوت بود و صدای من مثل یک بمب افتاد توش:
«آهاییییی....»
اما زنک اصلاَ حواسش نبود و تندتند میرفت. پیش خودم گفتم از آن پیر خرفتهای اکبیری است. از آن گالشهای آشلاششپیدا بود. این دفعه خودم را رساندم درست پشت سرشو دادم را ول دادم:
«خانم، آهای خانم....»
یکهو ایستاد. برگشت و نگاهم کرد. صورتش را که دیدم جا خوردم حسابی. خوشگل و تروتازه بود و بچهسال. نه از آن بزککردههاش که تا یک باد و باران بیاید، نشود بهشان نگاه کرد. از آنها که هی دلت میخواهد نگاهش کنی، مقبول و تودلبرو. چادرش را محکم به خود پیچیده بود و یک بقچی بزرگ زیر بغلش بود به اندازی یک دیگ یک منی. همینجور که با تعجب به من نگاه میکرد، پرسید:
«چی میخوای پسر؟.»
«اوستام منو فرستاده....»
نگذاشت حرفم را تمام کنم؛ از برقی که توی چشمهاش افتاد، فهمیدم من را شناخته. با دلخوری گفت:
«برو بهش بگو لازم نکرده بود یکی رو دنبالم بفرسته، هر وقت فراهم شد خودم براش میارم.»
هیچ نخواست مثل دیگران خودش را به کوچی علیچپ بزند. از همان اول حالیم شد که ادا و اطواری نیست، اما این سرمای بیپیر، برج زهرمارم کرده بود. گفتم:» گفته تا پولو نگیرم پامو به دکون نذارم.»
نگاهی به سر تا پای من کرد. لبهاش لرزید:
«بچه جون، آخه خوب نیست دنبال من راه بیفتی. مردم نگاه میکنند، برای من خوب نیست. برو بگو هروقت پولی تو دستم اومد اول مال شما رو میارم. نمیخوام که پولشو بخورم، چند ساله مشتریشم.»
حسابی زهرمار بودم از بس که سردم بود:
«گفته تا پولو نگیری به دکون برنگرد. کاسبیها کساده، وضع خرابه.»
زن چند لحظه ایستاد، همینجور نگاهم کرد. بعد بی آنکه یک کلمی دیگر حرف بزند، سرش را انداخت زیر و تند به راه افتاد. خیال کردم که فکری به سرش زده. همیشه وقتی ساکت میشدند، نشانی خوبی بود. من را تا دم در خانهشان میبردند و پول را از این و آن قرض میکردند و بهم میدادند. دلم نیامد دوباره به روش بیاورم از بس زن خوبی بود. نه فحشم میداد، نه سنگ بهم میپراند، نه برایم خط و نشان میکشید. همینجور دنبالش رفتم و چیزی نگفتم. زن هم چیزی نمیگفت. ساکت بود اما مردم نگاهمان میکردند. آخرش انگار عاصی شد، ایستاد. با چشمهای درشت سیاهش به من نگاه کرد:
«پسرجون، آخه اگر داشتم که بهت میدادم. هی دنبال من ندو. خوب نیست، مردم خیال بد میکنن. تو که بچه نیستی باید این چیزهارو بفهمی.»
صداش میلرزید. نمیدانم از سرما بود، این سرمای بیپدر و مادر یا چیز دیگر. من که خیال میکردم من را به خانهاش میبرد که قرضش را بدهد، من خوش خیال، دوباره شدم برج زهرمار. پاهام و گوشهام داشت میافتاد. حرف اوستام:» گذاشتی از دستت دربره بیعرضه....» دست گذاشتم به داد و فریاد. زن هول شد:
«آخه بیمروت وقتی ندارم از کجا بیارم بدم. میخوای آبروی منو پیش مردم ببری؟»
خیلی خوب داد نزن، فردا حتمی از یه جا فراهم میکنم و برات میارم بهخدا میارم.»
خواست باز تندتند برود ، گوشی چادرش را گرفتم. پاهام، گوشهام،«گذاشتی از دستت...» . گریهام گرفته بود،«بیعرضه.»
دادم بلندتر شده بود:
وقتی مردم دور ما جمع شدند، چه رنگی بههم زد، مثل مردهها. صداها به طرفداری از من بلند شد:
«بچه جون چیه؟ چرا گریه میکنی؟»
من دادم را بلندتر کردم. جارجار. کوچه را روی سرم گذاشتم. بعد نفهمیدم چه شد و چه گفتم که زن به من پرید، با آن دستش که آزاد بود، شروع کرد به زدن من. چه تو سرهایی، دردم آمد حسابی. اشک چشمهام را پر کرد. بیانصاف عجب محکم میزد و چه دست سنگینی هم داشت. هیچکی آنجوری من را نزده بود، حتی حاجآقام. اشک از صورتم راه افتاد. صداها را شنیدم:
«چرا میزنیش زنیکه؟»
«حق نداری بزنیش، بچه گیر آوردی؟»
حیرتم گرفته بود که این دیگر چه جور آدمی است. هیچوقت کار به اینجاها نمیکشید. همین که مردم جمع میشدند سر و ته قضیه یکجوری بههم میآمد و قال کنده میشد. اما حالا میدیدم که زنک با آن صورت سفید سفید، همینجور کتکم میزند. اگر مردم من را از چنگش درنیاورده بودند، حسابی شل و پلم کرده بود. ماتم برده بود. نه خودش را از معرکه درمیبرد نه مثل همه یکجوری از من دلجویی میکرد. هی بزن، بزن. انگار دیگر حالیش نبود. میان برفها، توی خیابان بقچه به بغل ایستاده بود. مردم دور ما حلقه زده بودند. راستی که گیج گیج شده بودم. هم ازش لجم گرفته بود و هم دلم به حالش میسوخت. کاشکی ولش کرده بودم برود. نمیدانی چه قیافهای به هم زده بود، وای چه قیافهای، چه بیچاره و بدبخت. میان حلقی آدمها ایستاده بود و چشمهای سیاهش پر از برق شده بود. همینجور میلرزید، مثل درختی که تکانش بدهند.
پاهام، گوشهام، دستهام. همهاش تقصیر این برف بود که باز شروع کرده بود به باریدن. شده بودم مثل یک سگ، یک سگ هار لعنتی. آنوقت چادرش را کشیدم و بقچه از زیر بغلش لیز خورد پایین. دیدم چه هولی کرد، چه دستپاچه شد. خواست بقچه را محکم بگیرد دستش لرزید. دستش لرزید دستش خورد به بقچه. بقچه پرید بالا مثل یک توپ فوتبال، مثل یک توپ فوتبال. روی هوا از هم باز شد. خسها همان خسهایی که من توی کوچه ریخته بودم، همان خسهایی که مصدر جناب سرهنگ میبرد برای... جلو چشم همه پخش زمین شد.
دیدم که زن چطور مثل یک فانوس تا شد، دیدم چطور تا شد و جلو خسها روی زمین زانو زد و اشک صورتش را شست.
جلو دویدم. زنجمورهام برید. جلو دویدم و شروع کردم به جمع کردن خسها. هر کدام به طرفی پرتاب شده بود. چهقدر از آدمهایی که دور ما جمع شده بودند، نفرتم گرفته بود و چقدر از خودم...
دیگر نفهمیدم چه شد، یکوقت دیدم که دارم همینطور زیر برف میدوم و گریه میکنم، این برف لعنتی...
اسفند 1341
جمال میر صادقی