یک زن ژورنالیسم نویس  ساده
یک زن ژورنالیسم نویس  ساده

یک زن ژورنالیسم نویس ساده

کتاب و داستان

یک روز تمام شعر خواندم حالا حالم خوب شده است.. خوب انگار دوباره بی خاطره شده ام تهی شده ام خالی شده ام من همیشه همینطور عجیب غریب هستم.. همیشه شعر که میخوانم زن عجیبی میشوم زنی خیال انگیز و وهم انگیز  شبیه این شعر که دیشب خواندم

عاشق زنی مشو که می خواند

که زیاد گوش می دهد

زنی که می نویسد


عاشق زنی مشو که فرهیخته است

افسونگر ، وهم آگین ، دیوانه


عاشق زنی مشو که می اندیشد

که می داند ، که داناست

که توان پرواز دارد

زنی که خود را باور دارد


عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن

می خندد یا می گرید

که قادر است روحش را به جسم بدل کند


و از آن بیشتر ، عاشق شعر است

اینان خطرناک ترین ها هستند 


و یا زنی که می تواند

نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد

و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد


عاشق زنی مشو که

پُر ، مفرح ، هشیار و جواب ده است


که پیش نیاید که هرگز عاشق چنین زنی شوی

چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می شوی

که با تو بماند یا نه

که عاشق تو باشد یا نه

ازین گونه زن ، بازگشت به عقب

ممکن نیست

هرگز 


مارتا ریورا گراید

نمیدونم تکلیف اینجا چیه باید پاکش کنم چیکارش کنم؟ 

اندر احوالات شهر و ما

درست وسط یه مصاحبه تو دفتر سر میرسم  مرد حرفاش که تموم میشه میپرسم میشه تحصیلاتتونو بپرسم و میگه فوق لیسانس مراتع و ابخیزداری لبخند میزنم میگم چه جالب یه همچین جای دور افتاده ای متصدیش تحصیلکرده اس شما خیلی خوب و ساده حرف میزنین خانوم سین نیچه لبخندی تحویل میده میگه اره من در جریانم اکثرا متصدیان روستایی این رشته  همین تحصیلاتو دارن اون میره و خانوم سین مشعول تشریح نوشته های دفترچه اش واسه منه  میگم غسالخانه؟ این مهمه بودنش کنار همه امیدها و آرزوها ادم یه طوری میشه اسمشو میشنوه میگم نمیشه کلمه دیگه ای جایگرینش کنیم.؟ اصلا حذفش کنیم.؟ میگه نه همین بهترین کلمه اس.. در حالی خستگی و خواب و روزه حسابی گرفتتش میگه. :ازش میترسی؟ میگم اره خب یعنی یه طوری میشم.. میگه. :بهش خوب نگاه کن به چشم یه اتفاق جالب یه دریچه نو اونوقت همه چیز درست میشه در حالی خودمو آماده رفتن میکنم دستنوشته هاشو از دفتر چه یادداشت جدا میکنه بهم میده  و لبخند میزنه من به فلسفه رفتن به  فاصله تفکرات خانوم سین  با خودم و اینکه اخرشم زیر بار نرفتم چادر چاق چول کنم بشینن تو دفتر روزنامه می اندیشم چند دقیقه بعد سرخوشانه هوای تازه شهر تو ریه هایم می‌پیچد.. من ادم یکجا ماندن و نشستن اصلا نیستم تمام شهر و آسمان منتظر من است

دارد اتفاقات جالبی در سیر مذاکرات وین رخ میدهد خوشمان می آید... 

اندر احوالات خانه امان

دارم بهش میگم تو فلان گروه آقای فلانی یه مطلب گذاشته راجع به خصوصیات و روابط ظر  یف و جان  کری و اتفاقهای اخیر به نقل از وا شن گتن پست 

میگه:ا ونوقتا مردا تو خیابون مراقب بودن کسی نگاه چپ به زنشون ندازه حالا تو خونت کنار زنت نشستی اما ناموست جلوی چشمت  درست وسط خونه یکی دیگس

من: فقط نیگاش کردم راست میگفت ببنده خدا فقط ربطش رو با موضوع نمی فهمیدم یهو وسط تعریف داغ یه بحث دندون گیر س ی ا س ی 

زنی وبلاگ نویسم من

تو لاینم نوشتم بلگفا هم آخر  باز شد!!اما  فک نمیکنم دوسه  نفری که اونجا منو میخونن متوجه بشن بلگفا باز شد یعنی چی؟وبلاگنویسی یعنی چی؟یعنی چی من اهل کپی پیس نبودم و همه این یک ماهی که گوشیه اندروید خریده بودم اونجا شبیه وبلاگم مینوشتم..و چقدر لذت میبردم..اونجا هیجکس نمیدونه وبلاگ نویسی یعنی چی..و اشک الان توی چشای من  یعنی چی..ادم باید یه جایی بنویسی .که حالتو بفهمن..و من دیگه تو لاینم نمینویسم..حتی توهمون لاین دورافتاده تنها که فقط مجموع بازدید کننده هاش سه نفر بودن که خودنشونو ملزم به لایک کردنم میدونستن...



و

و وقتی روزی چند بار پست میزاشتم...اصلن منو نمیخوندن فقط لایک میکردن..وقتی ازش ون میپرسیدم همه روخوندیدن!!لایک کردین میخندیدن میگفتن نه ..

هیچهای کش دار

حوصله ندارم نه اینکه نوشتن حوصله بخواهد یا بهانه،گاهی انگار خودت نیستی..کس دیگری میان تو میلولد..نفسس میکشد،میخوابد ،حتی خوابهای عجیب میبیند بعد این من بلند میشود اما حوصله چای نوشیدن راهم نداری حوصله موبایل دست گرفتن راحتی ،حوصله شبکه های مجازی راهم،حوصله خیل ادمهای انلاین را..بعضی وقتها یاروزها اینجور میشوی حوصصله ات از خودت هم سر میرود..بعد کتاب خوشگل دوست داشتنی آقای بیشاب رادست میگیری تا بخوانی..کلافه میشوی نه اینکه کلمات زیبا نباشند نه..انگار مغزت کلمات راحلاجی نمیکند...کلافه میشوی..به اشپزخانه میروی زیر قوری ساده استیلت راروشن میکنی به حال برمیگردی..موسیقی  لایتی پخش میشود...سرگیجه و سردرد مزمنی احاطه ات میکند هیچ نمیفهمی انگار در دنیای غریبی زندگی میکنی..هواهست انگار نیست..اتمسسفری کنار تو نیست..هرچه هست خلا هست..خلا و دیگر هیچ و صدای موسیقی لایتی که دارد توی خانه ساده ات پخش میشود.....

مخلصتیم خدا ممنون هوامو داری..

اینروزها خوش شانسیهای زیادی داشتم اتفاقهای خوب..با ادمهای جالبی اشنا شدم...با فعالان حوزه ادبیات...من زن خوش شانسی هستم و در دوره قشنگی از زندگیم قرار گرفتم..دوره جالبی.. از دیروز سرم دیگه درد نگرفته و خدارو شکر میکنم..خدایا شکر به خاطر همه نعمتهایی که بهم دادی همه شرایط خوب  اینروزها..خدایا شکر به خاطر همه موقعیتهای خوب...اینروزهارو دوست دارم..اروم و هیجان انگیز میگذررن...اینروزها هرجا گذرم میوفته دوستان خوبی پیدا میکنم..مریدان جالبی و اینها همه لطف خداست..به زنی که موهبتها و نعمتها و استعداهای زیادی رونصیبش کرده.و شرایطی روسر راهش گذاشت تا خودش رو محک بزنه..و اینهمه اتفاق  ..و اگه اینجور نبود..هیچ وقت نویسنده هم نمیشدم..تو دنیای دیگه ای غرق میشدم..دنیای تجملات دنیوی..خب جای شکر داره..همه شرایط زندگی من رو به اینجا رسوند..به جایگاهی که اینروزها دوسش دارم...

واقعیت زندگی ما بدون پوسته مجازی

میگه دنیای واقعی بهتر از مجازیه ادم باطرف مقابل احساساتش حیاش نجانبتش لحنش رفتارش پوشش و نگاهاش اشنا میشه    و خیلی از ادمها صرفا دنیای مجازیشونو دوست دارن برای همین حاضر نمیشن تو فضای واقعی زندگی و پیرامونشونم حاضر شن..داشتم فکر میکردم چه جالب از انگیزه این قصه بیخبربودم و شنیدن دیدگاه دیگران هم جالبه..و خودم همیشه معتقدم ظاهر ادمها خیلی چیزها رونشون میده ظاهر بعلاوه رفتار و نگاه و حتی پوشش.بعد با یکی از دوستان مجازی گروه اشنا شدم به اسم مهراوه کم حرف میزد و رفتارهاش غیر عادی بود و زیباترین عکس فشن و ارایشی رواز خودش توگروه گذاشته بود..عکس دختری شاد و با لبخندی رولبش ولی تموم مدت اصلا لبخند نمیزد خشک و رسمی نشسته بود..راستش اینجارو میخواستم یه طواریی واقعیش کنم  یه جورایی ازپوسته مجازی خارج شم ..شبیه دنیای واقعی با اسامی واقعی ..دنیای واقعی خوبه ادم بیشتر از حال دوستانش باخبر میشه دنیای مجازی ثبات نداره..نکنولوژی پایدار نیست..نیست... تا ببینم چطور میشه..

این کتاب واقعا جالبه از کتابخانه یک دوست امانت گرفتم..نویسندش لئونارد بیشاپ مروری بر  نوشته های  نویسنده های  بزرگ دنیاست
کتابش خیلی قشنگه وقتی کتابای  جالبو میخونم دلم میخواد مال خودم باشن...یعنی هر طور میشه یه نسخه شو تهیه  کنم..پسره کتاب اسکاول شینمو برده هنوز نیورده...بعید هم  میدونم رو نظام فکری سیاهش خیلی هم تاثیر گذاشته باشه آقا من کتابمو میخوام...اصلا تورو چه به اصلاح دیدگاه ادمها بانو!!

دانستن همیشه خوب است

داشتم سرگدشت دکتر شریعتی رواز زبان یکی از دوستانش میخوندم جریان رفتنش از ایران  لحظه لحطه اش تا مرگ..و به گفته یکی از دوستانش که پس شریعتی هم به تاریخ پیوست!!واقعا داستان غریبی بود تا حالا نمیدونستم بعدباخودم فکرمیکردم اونشب که اون اتفاق افتاد اصلا دلش نمیخواسته بمیره..چون دو تا دختر کوچیکش تازه بهش تو خارج از کشور بهش ملحق شده بودن...بهرحال داستان عجیبی بود..