یه داستان خوندم از ری برادبری به نام عروسکهای خیمه شب بازی قصه پیرامون رباتهایی بود عینن کپی آدمها و جایگزینشون که بعدها هرکدوم عاشق همسران کسایی میشن که اونارو میخرن و به جای سهل الوصول شدن زندگی مصیبت میشن
برالینگ گفت: تو فروشگاه عروسکهای خیمهشببازی نگفتن که یه نمونه مشکلآفرین بهم میفروشن.
ب 2 یا، همان برالینگ 2 گفت: هنوز خیلی چیزا هست که اونا راجع به ما نمیدونن. ما یه پدیده کاملا جدیدی هستیم. حس داریم. من متنفرم از این که تو بری به ریو کیف کنی و تو آفتاب دراز بکشی اون وقت من این جا تو سرما باشم.
برالینگ به آهستگی گفت: اما من تمام عمر انتظار این سفرو میکشیدم.
چشماناش را ریز کرد و در ذهن خود دریا، کوهها و ماسههای زرد را دید. صدای امواج برای آنچه در ذهنش میگذشت دلپذیر بود. تابش خورشید بر روی شانههای برهنهاش دلنشین بود. فکر شراب از همه عالیتر بود.
آن مرد دیگر گفت: به این فکر کردی که من هرگز نمیتونم به ریو برم.
- نه من ...
- و مسئله دیگه زنته.
برالینگ در حالیکه آهسته به سمت در میرفت پرسید: اون واسه چی؟
- من بهش خیلی علاقمند شدم.
برالینگ با عصبانیت لبانش را خیس کرد و گفت: من خیلی خوشحالم که داری از کارت لذت میبری.
- متآسفم، انگار متوجه نشدی، فکر میکنم عاشقش شدم.
برالینگ قدمی برداشت و همان جا خشکاش زد. گفت: تو چی گفتی؟
برالینگ 2 گفت: تو این فکر بودم چقدر عالیه که آدم بره ریو. من که هیچ وقت پام به اون جا نمیرسه. به زنت هم فکر کردم و اینکه ما میتونیم با هم خوش بگذرونیم.
برالینگ همانطور که به طرف در زیرزمین میرفت با بی اعتنایی گفت: خ. . . خوبه. ببینم، اشکالی نداره یه کمی منتظر بمونی؟ من باید یه تلفن بزنم.
برالینگ 2 ابرو در هم کشید و گفت: به کی؟
- کس مهمی نیست.
- به شرکت عروسکهای خیمه شببازی؟ که بهشون بگی بیان منو ببرن؟
در حالی که سعی میکرد با سرعت از در خارج شود گفت: نه! نه! یه کار دیگه دارم.
چنگالی فلزی مچ او را محکم گرفت. نَدو.
- دستاتو بکش.
- نه.
- زنم وادارت کرد این کارو بکنی؟
- نه.
بلند گفت: بویی برده بود؟ راجع به این قضیه با تو حرف زده بود؟ از موضوع خبر داره؟ همینطوره که میگم؟
دستی دهانش را گرفت.
برالینگ 2 به آرامی لبخندی زد و گفت: هرگز نخواهی فهمید.
برالینگ سعی کرد خودش را از چنگال او خلاص کند. حتمآ بو برده و تو رو تحت تآثیر خودش قرار داده.
برالینگ 2 گفت: میخوام تو رو توُ جعبه بذارم، قفلاش کنم، و کلید رو دور بندازم. بعد یه بلیط دیگه به ریو برا زنت میخرم.
- حالا، حالا یه لحظه صبر کن. دست نگهدار. بیعقلی نکن. بیا راجع این موضوع با حرف بزنیم.
- خداحافظ برالینگ.
برالینگ خشکاش زد. منظورت چیه خداحافظ؟
ده دقیقه بعد خانم برالینگ بیدار شد. دستانش را روی گونههایش گذاشت. کسی آنرا تازه بوسیده بود. کمی لرزید و به بالا نگاه کرد و به آرامی گفت: اِه! سالهاست این کار رو نکرده بودی.
یک نفر در جواب گفت: ببینیم از این به بعد چی پیش بیاد.