-
یک خاله بیچاره و موراکامی جان عزیز
دوشنبه 13 مهر 1394 20:11
اینم موراکامی جان که دارم میخوانمش همه چیز در یک بعدازظهر بسیار زیبای روز یکشنبه در ماه ژوئیه شروع شد. درست همان اولین یکشنبه ماه ژوئیه. دو سه تکّه ابر سفید و کوچک در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندی بودند که با دقت بسیار نوشته شده باشند. نور خورشید بیهیچ مانعی بر تمام دنیا میتابید. در این پادشاهی ماه ژوئیه، حتی...
-
شیرزاد حسن نویسنده عراقی و قصه پیرزنش
دوشنبه 13 مهر 1394 19:22
آن پیرزن بیوه، بیکس و تنهاست. اگر آن راز نبود، تمام مردم محله برای مردن او جلوی در شکستهاش جمع نمیشدند. قبل از اینکه زبانش بند بیاید، بزرگ و کوچک، زن و مرد، فقیر و ثروتمند به او التماس میکردند: - خالهجان، خدا را خوش نمییاد، بچههای محل بدون گز و حلوای شما بیچارهمان میکنند، بذار یک نفر دیگه هم شیوهی درست...
-
صادق هدایت جان
جمعه 10 مهر 1394 17:51
قضیه ی تیارت (طوفان عشق خون آلود) دیشب رفتم به تماشای تیارت: (طوفان عشق خون آلود) که اعلان شده بود شروع می شود خیلی زود، ولی برعکس خیلی دیر شروع کردند، مردم را از انتظار ذله کردند. پیس به قلم نویسنده ی شهیر بی نظیری بود؛ که شکسپیر ومولیر و گوته را از رو برده بود؛ هم درام، هم ترادژی، هم تاریخی،هم کمدی،هم ادبی، هم...
-
کیف لی و فیلم شصت ثانیه ای
سهشنبه 7 مهر 1394 14:43
آخرش دوختم یه کیف لی با شلوار لی قدیمی دخترم جالب شده عکس و میزارم بعدا و چند طرح فیلم شصت ثانیه ای نوشتم و با ایمیل ارسال کردم میدونم هیچ ربطی بهم ندارن..
-
یاسهای کبود راضیه نجار خانوم جان
دوشنبه 6 مهر 1394 08:38
خوشخیالی و پرسه زدن اندرون سایتهای تزئینات و دکوراسیون خلاقانه تزئین آینه و نقاشی روی سنگ و بافت کیف قلاب بافی بس است تو که نه اینه ات را کاشی کاری کردی نه کتابخانه ات را بر اه کردی نه کیف پول لی دوخته ای و نه هزار کار دیگر اینقدر هوس کارهای خلاقانه را هم نداشته باش. بهتر است اینها را ببندی و داستانت را بخوانی چای...
-
بیست و هشت اشتباه نویسندگان
دوشنبه 6 مهر 1394 08:13
مامان پاشو دیگه حالا دیگه نوبت تو هه نمی بینی همه رفتن اون بالا شعر خوندن؟ نمی بینی اینهمه کادو اینجاست؟ بری شعر بخونی بهت کادو میدنها من:میخندم میگم شاید دفعه بعد یه شعر نوشتم رفتم خوندم نه مامانی الان باید بخونی پاشو دیگه نمی بینی همه میرن بالا میخونن آخر بهمون جایزه نمیدنا مگه جایزه دوست نداری؟ من:لبخند زدم و تو...
-
اینجا آسمان پاییز است و زمین پاییز و دلم باز هوس کرده تو را و توهم شاید..
یکشنبه 5 مهر 1394 16:08
امروز کانون فرهنگی همایش شعر آیینی و مقدس داره یعنی همین الان که من دراز کشیدم جلوی م وبایلم و مینویسم بچه های استان گلستان هم هستن البته حوصله رفتنش رو ندارم دلم میخواهد لم بدهم و داستان بخوانم و به فکر های نو برای خانه فکر کنم نمیدونم شاید به احترام کارت دعوتی که بهم دادن یه ساعتی رفتم فی الحال که در حال نوشت نیم و...
-
لطفا مراقب خودت باش ..
یکشنبه 5 مهر 1394 07:51
شب رو خیلی زود خوابیده بودم تقریبا ده شب برای همین صبح بهونه ای برای خوابیدن نداشتم شش صبحی آفتاب زده نزده تو رختخواب زیر پتوی گلبافت سبزم خودمو جابجا کردم موبایل مو دستم گرفتم و.. آدمها خونواده گروهها رو رصد کردم گروه کودک پر وری همسر داری بچه های شعر و نویسنده دوستان که آخرین ا نلاینشون کی بوده بعد یه سر به سایت و...
-
باز هم جلال جان و قصه دو مرده اش
شنبه 4 مهر 1394 09:08
بازهم آقای جلال جان و زنی که شیر روی گازش سر میرود البته تقصیر قصه جلال جان نیست زن خانه ام گلهای پشت پنجره اش را اب میداد شمعدانیها و حسن یوسفهایش را شیر هم که باید بیست دقیقه ای بجوشد ما معمولا شیر محلی استفاده میکنیم و دخترک خانه ام خامه اش را دوست ندارد یک فکرهای بکری تو کله ام هست.. راجع به تحول در خانه کارهای نو...
-
گنج و جلال ال احمد جان
شنبه 4 مهر 1394 08:29
این داستان رو حتما بخوانید قشنگه.. انصافا قشنگ بود خدا بیش عالی بود خیلی خوب و جذاب نوشته شده بود ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش. منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...» خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده...
-
جلال ال احمد جان و بتول جان ترشیده که شو ور کرد
جمعه 3 مهر 1394 19:44
زنی که داستانی از جلال ال احمد میخواند لوبیا سبز پاک میکند پیاز داغ اش را میسوزاند در بحث سیاسی ال سعود و کشتار مکه شرکت میکند و اینگونه پیازهاییش سیاه میشوند جزغاله؟ وبلاگ نویسی میکند و آشپزخانه در انفجار است باید داستان خواندن را رها کند و به آشپزخانه برود و دخترش دلش میخواهد صورتش را قرمز کند و میخواهد با رز گونه...
-
از داستانهای کتاب دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم
جمعه 3 مهر 1394 17:47
دیشب یه داستان از چی دی سلینجر خوندم ترجمه احمد گلشیری چند وقت پیشم خونده بودمش البته داستان کمی با فرهنگ و آداب و سنتهای ما متفاوته دوباره خوندنش باعث شد اون دید منفی رو بهش نداشته باشم و از زاویه دیگری به داستان نگاه کردم.. از یک نگاه جدید اسم شم بود یک روز خوش.. برای.. البته چون اینجا دارم داستانهایی میخونم رو می...
-
آنتوان چخوف جان و ادمک مغرورش
پنجشنبه 2 مهر 1394 19:01
بعد از زیر و رو کردن کلی نویسنده و خواندن داستانهای نصف و نیمه پشیمان شده بعد برگشتن از کوه و کمر رسیدیم به آنتوان چخوف جان روسی و اینهم داستان که دارم میخوانمش.. این ماجرا در جشن عرو0سی تاجری موسوم به سینریلف اتفاق افتاد. ندورزف ــ جوانی بلند قامت با چشمهای ور قلمبیده و کلهی از ته تراشیده و فراک دو دم ــ که ساقدوش...
-
یکی به داد زن خانه ام برسد لطفا؟!
سهشنبه 31 شهریور 1394 21:08
دو تا کتاب تربیت کودک قرار است بخوانم.. خانه آشفته باز آزاریست که نگو.. راستش هیچ روش تربیتی روانشناسی هم روی کودکم جو آب نمیدهد داد میکشم میگوید مگر نمیدانی با من نباید بلند حرف بزنی اصلا دوست ندارم اینکار ها رو کنی من خیلی لطیفم و از این مباحث و وقتی م یگویمش من الان اصلا کلافم راحتم بزار میخوام کتاب بخونم چهار...
-
33
دوشنبه 30 شهریور 1394 14:01
زن خانه ام آرام شده کمی آرامتر کمی شاید به خاطر بانو پاییز جان باشد نمیدانم ولی امروز حالش خوب است رام و آرام است.. باز هوای عاشقی به سرش زده است.. هوای شعر و ترانه و چای... و چشمهای دخترکش بهتر شود باز به قرارهای عاشقانه با باد و پاییز و آفتاب ظهر خواهد رفت.. اگر احیانا صلات ظهر در شهری دور افتاده زن ساده و معمولی ای...
-
زن نویسنده؟ دمق
شنبه 28 شهریور 1394 17:16
قصد دارم اینروزهارو بیشتر با دخترم بگذرونم شایدم اونم اذیتش کمتر شه صبحها شاید به پارک بریم و روی پاییز شهر قدم بزنیم اصلا حوصله نوشتن و خوندن رو حتی ندارم.. حوصله ام در رفته اس حتی چای هم افاقه نمیکند که نمیکند که نمیکند
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 شهریور 1394 23:59
الان از اون وقت اس که دوست دارم اینارو پاک کنم و برم.. اینجا واسم شبیه زندان با میله های بلند
-
دختر قشنگ من و دایناسور های قهوه ای اش
سهشنبه 24 شهریور 1394 22:33
دلم میخواد زودتر پنج شنبه عصر بشه و جواب آزمایشهای دخترک قهوه ایم بیاد انگار از درون خالی شدم تهی شدم و یه خستگی ممتد زشت بد قواره رو تنم افتاده دل و دماق داستان خوندن رو هم ندارم با این گل ای سفال تا دلش خواسته دایناسور درست کرده دایناسور های قهوه ای دایناسورایی با گل با پاهایی با خلال شبیه خودش اصلا جون و حالشو...
-
بلگفا ی لعنتی حرف خوار..
دوشنبه 23 شهریور 1394 14:19
یعنی نامردم اگه بخوام بازم تو بلگفا بنویسم القصه اینکه روزگار را به الافی و شعر فراوان خواندن از سپید و غزل و عاشقانه گرفته تا داستانهای کوتاه و گوش دادن موسیقی اللخصوص قدیمها و آواز میگدرانم و اینگونه زندگی میگذرانیم و دلمان را حسابی بلگفا خون کرده است راستش کار درست را کسانی کردند که بعد از خرابی چند ماهه اش ترک...
-
کی بود چی بود؟ نهیلیست؟!! پوچ گرا؟؟!
دوشنبه 23 شهریور 1394 12:15
در آخر توجه خوانندگان نکتهسنج را به تشابه خودآگاهانه عنوان داستان، که در واقع نام مادهای است، که قهرمان داستان کشف میکند، با نهیلیست (پوچگرا) جلب مینمایم. مترجم و اما داستان.. مردی به نام روت ناگل چسب جدیدی اختراع کرد که خوب و محکم به نظر میرسید و بوی گل خرزهره میداد، از اینرو بسیاری از خانمها به خاطر رایحهی...
-
کورت کوزنبرگ سوئدی المانی
دوشنبه 23 شهریور 1394 12:06
کورت کوزنبرگ (Kurt Kuzenberg) کورت کوزنبرگ، نویسندهی سوئدی آلمانی زبان، در سال 1904 در شهر گوتهبورگ دیده به جهان گشود. در رشتهی هنر تحصیل کرد و سالها در مطبوعات به عنوان منتقد هنری، به فعالیت پرداخت. این نویسنده در کنار فعالیتهای شغلی خود به نگارش داستانهای کوتاه نیز پرداخت و آثاری خلق نمود که در نزد علاقمندان...
-
دالایی لاما و کیساگوتامی داغدیده
یکشنبه 22 شهریور 1394 17:44
در زمان بودا، زنی به نام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج میبرد. او که نمیتوانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو میدوید و بهدنبال دارویی میگشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست. کیساگوتامی نزد بودا رفت، با او بیعت کرد و پرسید: «آیا شما میتوانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره...
-
این برف لعنتی و آقا جمال میرصادقی
یکشنبه 22 شهریور 1394 17:32
امروز بالاخره باهر مکافاتی بود نصفه نصفه این داستان و خوندم خوب بود با شروع داستان اون کشش خوندنشو داشتم اخرشم خوب تموم شد هرچند دلم میخواست آخرش شاید یه شکل دیگه خط آخر تموم میشد در کل خوب بود این سبک نوشتن و ادبیات خیلی با من متفاوته برای همین برام جالب بود ال بخصوص که ماله قدیما بود آن روزها من چهارده- پانزده ساله...
-
کورت ونه گرت و کمد تخیلات؟
سهشنبه 17 شهریور 1394 12:17
دارم این داستان رو میخوانمش شده ام زن داستان خوانی که پنکیک برای صبحانه درست میکند و رویش کره میمالد برای دخترش و میهمانش.. حوصله ناهار پختن راهم اصلا ندارد امروز .... و اما داستان... چند سال پیش، من در اسکنکتادی در شرکت جنرال موتورز کار میکردم و آنجا دور و بر من پر بود از انواع و اقسام ماشین آلات و ایدههایی...
-
چارلز بوکوفسکی جان و داستانی که تقدیم هیچ کس نکرد
دوشنبه 16 شهریور 1394 16:55
یه داستان بود از سایت داستان بازش کرده بودم رفتم ظرفها رو یکم شستم هول هولی یه ناهاری درست کردم انتنم خاموش کرده بودم بعد اومدم بخونمش اسم داستان اداره پست بود داستان از قرار معلوم از مارکز بود خوندمش دیدم اصلا به ادبیات اقای مارکز جان نمیخورمه بعد گفتم خب شاید از اون داستانهایی ه که خب پخش نشده البته داستانش خیلی...
-
مارکز جان و زنی که رویاهایش را میفروخت
دوشنبه 16 شهریور 1394 14:31
این داستان رو چند وقت پیش خوندم یک روز صبح، ساعت نه، که روی تراس هتل ریویرای هاوانا، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه میخوردیم، موجی عظیم چندین اتومبیل را، که آن پایین در امتداد دیوار ساحلی، در حرکت بودند یا توی پیاده رو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکی از آنها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را...
-
النا پونیاتوفسکا و نامه های دلبرانه
دوشنبه 16 شهریور 1394 12:48
آمدم تو را ببینم، مارتین! تو اینجا نیستی. روی پلههای جلو خانهات مینشینم، به درت تکیه میدهم و فکر میکنم توی جایی از شهر باد برایت خبر میآورد تا بدانی که من اینجا هستم. این باغچهی توست، گلِ ناز قد کشیده و بچههای کوچه شاخههای دم دست را میکشند. روی زمین و دور و بر دیوار گلهای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 شهریور 1394 11:36
نمیدونم چرا با بلوگ اسکای هنوز غریبه ام هنوز دلت نگه کافه کتاب خودمم دلم میخواد اونجا آپ کنم اما میدونم به محض اپ شدن وبلاگم دو سالش میبره راستی اینروزها چخوف رو میخونم و داستانی هم از احمد محمود
-
اوکتاویوپاز.. .. وصل شد ن اینترنتم.. و آسمانی که جرقه میزند اینجا
شنبه 31 مرداد 1394 15:58
وقتی دریا را ترک گفتم، موجی پیشاپیش دیگر موج ها حرکت کرد بلند قامت و سبک. به رغم فریادهای دیگر امواج که دامن سیالش را می گرفتند بازوی مرا چنگ زد و جست و خیز کنان با من همگام شد. نمی خواستم سخنی بگویمش، چه بیم آن داشتم در برابر دوستان شرمنده اش کنم، که شرمندگی اش مرا می آزرد. فراتر آنکه نگاه های خیره و تند بزرگترها مرا...
-
ولفگانگ و نوزاد
یکشنبه 25 مرداد 1394 16:52
یه داستان کوتاه خوندم آبان با عنوان سه قدیسه تیره از ولفگانگ بورشرت نظر خاصی هم راجع بهش ندارم