داستان کوتاه عینهو این میمونه یه دفع ادمو وسط یه قصه ال میزاره جناب همینگوی خوب بود داستانتون..
مرد پشت میزش در انتهای اتاق کمنور ایستاده بود. زن از او خوشش میآمد. از رفتار بسیار جدی او در مقابل هر شکایتی خوشش میآمد. از وقارش خوشش میآمد. از شیوهای که به او خدمت میکرد خوشش میآمد. از احساسی که او در مقام صاحب هتل بودن داشت خوشش میآمد. از چهرۀ سالخورده و جدی او و از دستهای بزرگش خوشش میآمد.
زن، با احساس علاقه به صاحب هتل، در را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. باران تندتر میبارید. مردی با شنل لاستیکی از توی میدان خالی به طرف کافه میرفت. گربه میبایست جایی طرف راست باشد. شاید بهتر بود از زیر لبۀ پیش آمدۀ بامها حرکت میکرد. همانطور که توی آستانۀ در ایستاده بود چتری پشت سرش باز شد. خدمتکاری بود که اتاقشان را تمیز میکرد.
.......
زن پیش رفت، جلو آینۀ میز آرایش نشست و توی آینۀ دستی به خودش نگاه کرد. نیمرخش را بررسی کرد، البته از یک طرف و بعد از طرف دیگر. سپس پشت سر و گردنش را برانداز کرد.
زن باز به نیمرخش نگاه کرد و گفت: «به نظر تو این فکر خوبی نست که بذارم موهام بلند بشه؟»
جورج سر بالا کرد و پشت گردن زن را دید که مثل پسرها کوتاه شده بود.
«من همین طور که هست دوست دارم.»
زن گفت: «من که ازش خسته شدهم. از اینکه شکل پسرها شدهم. خسته شدهم.»
جورج توی تخت جابهجا شد. از وقتی زن شروع به صحبت کرده بود چشم از او برنداشته بود.
گفت: «همین طوری خیلی قشنگی.»
زن آینه را روی میز آرایش گذاشت و پشت پنجره رفت، بیرون را نگاه کرد. داشت تاریک میشد.
زن گفت: «دلم میخواد موهامو محکم و صاف بکشم و یه گره بزرگ پشت سرم کنم و حسش کنم. دلم میخواد یه بچه گربه داشتم روی دامنم مینشوندم و وقتی نازش میکردم خرخر میکرد.»
جورج از روی تخت گفت: «اهه؟»
«و دلم میخواد پشت یه میز بشینم و توی ظرف نقرۀ خودم غذا بخورم و دلم میخواد شمع هم سر میز روشن باشه. و دلم میخواد بهار بشه و دلم میخواد موهامو جلو آینه بروس بزنم و دلم یه بچه گربه میخواد و دلم یه لباس نو میخواد.»
جورج گفت: «در دهن تو بذار برو یه چیزی بخون.» و باز مشغول مطالعه شد.
زن از پنجره بیرون را نگاه میکرد. در این وقت هوا کاملا تاریک شده بود و هنوز روی درختان باران میبارید.
........
خدمتکار توی درگاه ایستاده بود. یک گربۀ گلباقالی بزرگ را محکم به بدنش گرفته بود، گربه در راستای تنش آویزان بود.
گفت: «معذرت میخوام. صاحب هتل از من خواهش کرد این گربه رو برای خانوم بیارم.»
اینم خلاصه داستان همینگوی