خوشخیالی و پرسه زدن اندرون سایتهای تزئینات و دکوراسیون خلاقانه تزئین آینه و نقاشی روی سنگ و بافت کیف قلاب بافی بس است تو که نه اینه ات را کاشی کاری کردی نه کتابخانه ات را بر اه کردی نه کیف پول لی دوخته ای و نه هزار کار دیگر اینقدر هوس کارهای خلاقانه را هم نداشته باش. بهتر است اینها را ببندی و داستانت را بخوانی چای بگذاری و تا دختر ک قند عسل عزیز تر از جانت بیدار میشود بخوانی اش و بعد با هم به آفتاب ظهر پاییز شهر یک سر بزنید
اینهم داستانی که زن خانه ام دارد میخواند اولش که جالب انگیز عاشقانه است آخرش را نمیدانم..
آسید مرتضی عبا به سر کشیده، از سینهکش دیوار، به سوی مسجد سپهسالار میرفت.
هوا ابری بود و باد سردی میوزید. صدای آب جوی که به شدت میگذشت با چکاچک شاخههای چنار همراه شده و سکوت شب را میشکست. آسیدمرتضی پا تند کرد و از خم کوچه تنگ و باریک گذشت و باز کوچهای دیگر. این سرما را تنها یک چیز بر هم میزد. مشتی یاس که در جیب بغل داشت. که هر گاه سر خم میکرد و نفسی عمیق میکشید، این عطر و بو نرمتر از نرم، تا عمق جانش فرو مینشست. عصر به خانه سرهنگ رفته بود. همین امروز عصر، تا پیغام شب دیر آمدن او را به اهل خانه برساند. در همانجا بود که یک دم معطرخانم را دیده بود. نه با چادر که بیچادر، نه با روبنده که بیروبنده. نه با پای جورابدار که با شلیته و تنبان پفی تا بالای زانو. برای یکدم دلش فرو ریخته بود. وقتی در را به رویش گشوده و چشمان خمار و موهای افشانش را به چشم کشیده بود. او رو گردانده و استغفراللهی گفته بود. در حالی که هنوز صدای دور شدن تق تق نعلینها و جرینگ جرینگ خلخالی که به پا بسته بود بر آجر قزاقیهای حیاط، شنیده میشد. اما وقتی دایه خانم آمده بود جلوی در و بعد از شنیدن پیغام او رفته و با یک بشقاب تو گود پر از گل یاس و حنا برگشته بود، زبانش بند آمده بود که پاییز و گل یاس؟
دایه خانم به وسط حیاط اشاره کرده بود و گلخانهای که کمی دورتر از حوض شش گوش فیروزهای لبالب آب، زیر نور پرتقالی عصر، دفینهای بود پر از جواهر که موجاموج رنگ میشد. او از همان دور، سایهای را دیده بود که پشت شیشه گلخانه بال بال میزد.
همان دم مشتی از یاسها را برداشته و در جیب بغل، آنجا که قلبش میزد ریخته بود و حالا که میرفت تا به «آقا» راپورت تلگراف امروز را بدهد لرزش را عطر همین یاسها میگرفت. صدای آب و باد را سوت آژانی میشکست.
قدمها را تند کرد. چندان خوش نداشت مورد مؤاخذه قرار گیرد. مدتی بود بی آنکه اعلام رسمی شود جز با اسم شب نمیشد عبور کرد.
ـ ایست!
ایستاد. عقبگرد کرد و به تاریکی غلیظ ته کوچه چشم دوخت.
ـ هی عمو یادگار! کجا با این عجله؟!
پاشنه سر را به دیوار کاهگلی پس سر تکیه داد و بیحرکت ایستاد تا سایه جلوتر آید. چون چشمش به تاریکی عادت کرد، با لبخندی ردیف دندانهای سپیدش را نمایان کرد.
ـ لازم است پاسخ دهم سرکار؟
ـ با مأمور قانون و یکی به دو؟!
تعلیمی را زیر چانه او گذاشته و فشار میداد. قد و قامت ورزیده، چشمهای دریده، صورت گرد، دماغ پخ، دندانهای کج و معوج.
از فشار نوک تعلیمی بر گلو، به سرفه افتاد. بی آنکه برای رهایی خود تقلا کند با صدایی خفه گفت:
ـ اگر سر چوب قانونت را کج نکنی گمان نکنم حرف زدنم بیاید!
آژان گوشه سبیل چخماقیاش را جوید و چشم از او برنداشت.
ـ رد کن بیاید تا نکشیدمت به نظیمه. اسم شب پیشکشت.
ـ چه چیزی را سرکار؟
ـ محمولهات را.
آسید مرتضی دل دست را روی بدنه باطوم گذاشت و آن را با فشار کنار زد.
ـ هیچ میدانی با کی طرفی سرکار؟
آژان با نیشخندی برق دندان طلایش را به رخ او کشید.
ـ با این قبا و عبا به نظر نمیرسد تحفهای باشی.
آسید مرتضی شانه از دیوار کند و زیر گلو را مالید.
ـ دیدهای خواهم که باشد شهشناس!
ـ شیرینزبانی نکن تا چوب توی آستینت نکردم.
آسید مرتضی دستها را بالا برد.
ـ بسیار خوب! میتوانی جیبهایم را بگردی و هر چه را که میخواهی برداری.
آژان تعلیمی را در قلاب کمربند فرو کرد.
پرتو لبخندی گوشههای چشم آسید مرتضی را موج انداخت و به تندی دست در جیب لبادهاش کرد.
ـ سرکار جهت اطلاع عرض میشود که هر چه را دنبالش میگردی نسیه است، جز این یکی که نقد است.
آژان با دهان نیمه باز خیره ماند. برق یک اشرفی.
ـ صبحها میرزا بنویس نظیمهام. شبها هم طلبهای ساده که پی درس و مشق میروم. این هم مهر تأیید!
گفت و سکه را در کف دست او گذاشت.
آژان را که ذوق زده دید بار دیگر عبا را به سر کشیده و با گامهایی بلند، پیش از آنکه مأمور قانون پشیمان شود و باز گریبانش را بچسبد راه افتاد و در خم کوچه گم. اندکی بعد به خیابان پشت مجلس پیچید و از سینهکش دیوار بلند مسجد گذشت. هر چند گامی که برمیداشت فرو رفتگی دیوار بود و نشسته بر دو سوی سکو، پوستین بر دوشانی که دو به دو گرم بحث بودند یا گرد آتشی خرد در حال مطالعه.
در بزرگ و چوبی مسجد که بوی کندر و صمغ میداد نیمه باز بود. از روی سنگفرش شبستان گذشت. کنار حوض سنگی مدور ایستاد. مشتی آب به صورت زد. ماه را دید که چند پاره شد و باز یکی. بعد از عبور از نیمه دیگر شبستان پا به سمت حجرهای کشید که میدانست «آقا» در آن بیتوته کرده است. به پشت در که رسید از دو پله سمنتی کوتاه بالا رفت. شیشههای در حجره رنگی بود و او نمیتوانست به راحتی آن سو را ببیند.
صدای آقا میآمد:
دو تقه ملایم به در زد و بعد سه ضربه. اذن دخول را آقا داده بود. در را باز کرد ارسیها را از پا درآورد. آنها را جفت کرد. زیر بغل زد و به داخل حجره برد.
ـ سلام عرض میکنم آقاجان.
آقا پای رحل نشسته بود. عبای نائینی به دوش، عمامه در کناری، رحل در پیش رو و در حال خواندن دعای کمیل.
ـ السلام علیکم و رحمهالله. خوش آمدی آسیدمرتضی. چه عجب یاد ما کردی؟
مفاتیح را بست و اشاره به قوری چینی بندزدهای کرد که روی منقل بود.
ـ بیا که چای تازهدم است و حریف میطلبد!
آسید مرتضی کفشها را جفت کرد و در طاقچه گذاشت. دامن عبا جمع کرد. جلو رفت. دو زانو مقابل آقا نشست. دست بر هرم آتش منقل گرفت.
قوری گل سرخی بندزده، استکان شستی روسی. چای خوش عطر هل و دارچین زده. آقا برایش چای ریخته بود.
ـ کسی که پاپیات نشد جوان؟!
ـ یکی بود که سنگ قلابش کردم آقا!
آنگاه نگاه چشمان عقابیاش را به او دوخت.
ـ گمان بد که نرفت؟
ـ نگران نباشید. بد شروع شد و خوش خاتمه یافت.
آقا ظرف «بارفتن» حاشیه چینداری را که لبالب رطب رسیده بود مقابل او گذاشت و با انبر دم باریکی گل ذغال را جا به جا کرد.
ـ نوش جان کن و فاتحهای هم نثار رفتگان، علیالخصوص ابوی گرامت.
آسیدمرتضی رطبی به دهان گذاشت. گوشت نرم و شیرینش را جوید. هستهاش را درآورد و گوشه نعلبکی گذاشت. فاتحه را خوانده بود که گفت:
ـ خدا رفتگان شما را رحمت کند.
آقا چوب الفی را که کنار زانویش افتاده بود برداشت و لای مفاتیح گذاشت.
ـ دعای کمیل میخواندید آقا؟
ـ اگر قبول افتد. امانتی را آوردی.
ـ هم الان رؤیت میفرمایید.
ـ دست در حاشیه جوراب کرد و کاغذ تاشدهای را بیرون کشید.
ـ همین امروز مخابره شده است.
آقا کاغذ را جلوی چشم گرفت. پلکها را تنگ کرد. کاغذ را عقب و جلو برد. دست دراز کرد. از روی طاقچه عینکش را برداشت. به چشم گذاشت. آن را به دقت خواند.
ـ که این طور. انگار رضاخان میرپنج نمیخواهد دست بردارد. خوب برندارد. ما هم بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم.
رونوشت تلگراف را به دقت تا کرد و میان صفحات مفاتیح گذاشت.
ـ چایت را بخور دلت گرم شود جوان!
ـ همین که رخصت میدهید به دست بوستان بیایم برای دلگرمیام کافی است.
ـ زنده باشی پسر آسید حکیم خراسانی. همین دیروز یاد پدر شهیدت کردم. حتماً باخبری که آسیدابوالحسن اصفهانی و حاج میرزا سید حسن نائینی بعد مدتها رنج و مشقت دیروز به قم رسیدند و بعد از زیارت به محضر «آشیخ عبدالکریم حائری» وارد شدند.
ـ مقدمشان مبارک باد.
ـ آن از خدا بیخبرهایی که این دو سید جلیلالقدر را پای پیاده و یک لاقبا، از مرز خسروی راهیشان کردند امیدوار نبودند جان سالم به در برند.
ـ همانطور که روزی این بلا را سر پدر من درآوردند.
ـ آفرین. همین را میخواستم بگویم. اما این کور باطنها نمیدانستند که...
گر نگهدار من آن است که من میدانم...
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.
آقا باز اشاره به استکان چای کرد. آسیدمرتضی حبه قندی برداشت. به دقت در چای زد. به دهان گذاشت و استکان را به لب برد.
ـ ابویات هیچ وقت کوتاه نیامد. عزم جزمی داشت. به مبارزهاش ادامه داد. خار چشمان دشمنان اسلام شد. تا وقتی که مقدر شد جام شهادت را سر کشد.
ـ بله، پدرم بارها قصه روزها و شبهایی را که پای پیاده طی طریق کرده بود برایم گفت. میگفت درست بالای سرم. وسط زمین و آسمان فانوسی روشن بود که راهم را روشن میکرد. این فانوس تا وقتی که به قم برسم با من بود بعد شد همان گنبد و بارگاه.
ـ خدایش بیامرزد و روحش را با اولیاء و انبیاء محشور گرداند.
ـ باور کنید آقا! این روزها هر وقت که سر تصمیمی دل دل میکنم با خود فکر میکنم اگر زنده بود چه نصیحتی میکرد؟
ـ مطمئن باش همین را میگوید که من میگویم. در هر تصمیمی اول رضایت خدا را در نظر بگیر و بعد ثابتقدم باش و شجاع.
سید مرتضی نگاه به زیر انداخت. دقایقی ساکت ماند. به گلهای سرخ آتشی که میسوختند و گرما میبخشیدند چشم دوخت و با دل انگشت شست و اشاره، گوشههای چشم را پاک کرد.
ـ ثابتقدم و شجاع!
سر تکان داد و آهسته تکرار کرد. مکثی کرد و ادامه داد:
ـ چشم! سعی میکنم هم به وصیت پدر عمل کنم هم به نصیحت شما.
مشتاقانه به دهان آقا چشم دوخت.
ـ ظاهراً دیروز سردار سپه هم همراه ولیعهد، در محضر آیتالله شیخ عبدالکریم حائری بودند.
ـ بله! خبر دارم که این ظاهر الصلاح هم در التزام رکاب بوده است. حتی شنیدم تمام مدت مثل میر غضب بالای سر ولیعهد ایستاده و جم نمیخورده است. خدا میداند چه نقشهای در سر دارد. به هر حال فعلاً وقت شرح و تفسیر نیست. فقط بدان ایام ایام بدی است و وظیفهها خطیر.
ـ همینطور است که میفرمایید. اما فقیر به سهم خود در خدمت ام آقا!
ـ آقا چند ثانیهای به او خیره ماند. دستی به محاسن خود کشید و سر تکان داد.
ـ آسید مرتضی. تو اولاد خلف سید حکیم خراسانی هستی. همان شهیدی که امیدم در روز حشر به شفاعت اوست. تو را مثل پسرم دوست دارم و نمیخواهم به سادگی سرت به باد رود.
ـ مراقب ام آقا.
ـ باید هم مراقب باشی. وقتی که دیوار موش دارد و موش هم گوش. حالا بلند شو. برو و استراحتی کن و دوشنبه شب با دست پر بیا.
ـ همین جا؟
نه! به در خانهام بیا در سرچشمه. آدرس خانه تازه را که داری؟ کوچه میرزا محمود وزیر، بین سرچشمه و سهراه امین حضور.
ـ به روی چشم آقا!
خم شد و دست او را بوسید. از حرارت آتش منقل صورتش گل انداخته بود و از سرمای دست آقا رگهای از اندوه در قلبش دوید. کمی بعد پوست جوانش را سیلی باد سرختر کرد وقتی که از در مسجد سپهسالار بیرون میآمد.