یک زن ژورنالیسم نویس  ساده
یک زن ژورنالیسم نویس  ساده

یک زن ژورنالیسم نویس ساده

کتاب و داستان

باز هم جلال جان و قصه دو مرده اش

بازهم آقای جلال جان و زنی که شیر روی گازش سر میرود البته تقصیر قصه جلال جان نیست زن خانه ام گلهای پشت پنجره اش را اب میداد شمعدانیها و حسن یوسفهایش را شیر هم که باید بیست دقیقه ای بجوشد ما معمولا شیر محلی استفاده میکنیم و دخترک خانه ام خامه اش را دوست ندارد  یک فکرهای بکری تو کله ام هست.. راجع به تحول در خانه کارهای نو و.. فعلا بماند.  نقشه های زیادی دارم دلم میخواهد یک کتابخانه باحال و رنگی خودم درست کنم از آنها که خودت رنگش میزنی و در هیچ کجای دنیا پیدا نمیشود.. 

و اما داستان آقا جلال جان.. 

شما هم اگر آن روز صبح از خیابان باریکی که باب همایون را به ناصرخسرو وصل می‌کند می‌گذشتید، حتماً لاشه ی او را می‌دیدید. کنار جوی آب، نزدیک هشتی گودی که سه در خانه در آن باز می‌شود، افتاده بود. یک دست و یک پایش هنوز توی جوی آب بود. و مردم دور او جمع شده بودند و پرحرفی می‌کردند.

دو نفر پاسبان، با دو ورق کاغذ بزرگ، از راه رسیدند و مردم را کنار زدند. .....
..... اول گونی پاره ای را که به جز شلوارش، تنها لباس او بود از روی دوشش برداشتند؛ تکانش دادند و چون چیزی از آن نیفتاد به کنارش نهادند و آن پاسبانی که کاغذ و قلم را به دست گرفته بود، پس از نوشتن جمله های فورمول مانند گزارش، چنین افزود: - یک گونی پاره.
پاسبان دیگر به جستجو پرداخته بود و آن اولی، زیر هم و ردیف می‌نوشت:
- یک کبریت آمریکایی نیمه کاره.
- پنج تا سیگار له شده، لای کاغذ روزنامه.
- دو ریال و نیم پول.
- یک شناسنامه ی دفترچه ای بدون عکس.
- یک تیغه ی قلم تراش زنگ زده. - همین؟ و خواست زیر گزارش را امضا کند که آن دیگری همان طور که سرش پایین بود و هنوز جیب های شلوار مرده را می‌گشت، گفت:
- و یک شلوار.
یک شلوار هم اضافه کردند و بعد زیر گزارش را هر دو امضا کردند و ... و به این طریق، دفتر زندگی یک آدم را فرو بستند.
نه سیاه شده بود و نه چشمش باز مانده بود. با قیافه ای آسوده و سیمایی مطمئن، هنوز کنار جوی آب دراز کشیده بود. گویا خواب بود.
چند نفر که کنار هشتی ایستاده بودند؛ با

زنی که لای در یکی از خانه ها را باز کرده بود، صحبت می‌کردند. آن زن می‌گفت: دیشب که می‌خواسته آب بندازه؛ توی هشتی آن ها قدم می‌زده و هر چه به او گفته بوده: عمو چی کار داری؟ جواب نداده بوده. بعد که آمده بوده آب را ببندد؛ کنار جوی آب نشسته بوده و دست و پای خود را می‌شسته و بعد هم که می‌خواسته کوزه را از سر جو آب کند، دیده بوده که همون جا، مثل این که خوابش برده ... همین.

اتوبوسی که از آن خیابان تنگ می‌خواست بگذرد، مردم را وادار می‌کرد که از سر راه کنار بروند. عده ای دور او حلقه زده بودند. دیگران که بیشتر کار داشتند فقط سر خود را چند ثانیه بر می‌گرداندند؛ بعضی چشم خود را به هم می‌گذاشتند و زیر لب چیزی می‌گفتند و بعضی دیگر قدم تندتر می‌کردند؛ گویا می‌خواستند از مرگ فرار کنند. بعضی هم کوچک ترین تغییری در خود نشان نمی دادند و خونسرد و بی اعتنا می‌گذشتند.
***
ظهر همان روز، یکی دو خیابان آن طرف تر، نعش یک آدم دیگر را روی دوش می‌بردند. میت و جمعیت انبوه مشایعت کنندگان به قدری می‌رفتند که انگار کوه احد را به دوش داشتند. شاید ثواب های میت بود و شاید پول های او که به صورت جمعیت بیرون از شمار مشایعان در آمده بود و میت را سنگین به جلو می‌برد. جمعیت شانه به شانه لای هم وول می‌زدند. بی شک اگر مرده ثواب کار بود و اگر ملائکه ای چند، از عالم اعلی به تشییع او فرمان یافته بودند؛ جز این که قدم بر سر مردم دیگر بگذارند، چاره ای نداشتند. عبور و مرور بند آمده بود.
دو سه نفر زن، با چادر نمازهای رنگ و رو رفته کنار خیابان خود را به دیوار چسبانده بودند. یکیشان گفت:
- چندتا بچه داره؟
- دیگری جواب داد:
- ده تا پسر و یه دونه دختر شوهردار. دوتام زن داره.
- وصیت کرده؟
- نه؟ گور به گور شده ناغافل سکته کرد.
و همان زن اولی با قیافه ای تأثربار افزود:
- بیچ چاره ها ! من دلم برا بچه هاش می‌سوزه.
- واسه ی چی؟ برو دلت برای بابا مرده های خودت بسوزه! چه صاف صادق!
- آخه، یتیم چه ها، تا حالا راحت و آسوده می‌خوردن و راه می‌رفتن، حالا این همه ملک و املاک رو کی ضبط و ربط کنه؟
جمعیت هنوز از جلوی دکان ها و ساختمان های اجاره ای خود میت عبور می‌کرد. مستأجران او بعضی دم در دکان آمده بودند و همان جا برای حساب های پس افتاده ی خود که باید با وارث های او برسند، نقشه های تازه می‌ریختند. و آن دیگران که خیال های دیگری هم داشتند شانه به زیر تابوت داده بودند و حاضر نشده بودند صاحب ملک خود را به ماشین نعش کش بسپارند. پاسبان ها هم برای حفظ انتظامات دخالت کرده بودند.
***
بیچاره پاسبان ها ! کسی نفهمید برای کاغذی که گزارش آن مرده ی کنار جوی را در آن نوشتند چه قدر مایه گذاشته بودند؟ آیا از دو ریال و نیم بیشتر بود؟! شاید. و شاید کاغذها را هم تلکه شده بودند ... !
و به هر جهت اگر رییس شان بازخواست نمی کرد، پول دوتا چایی در آمده بود.

گنج و جلال ال احمد جان

این داستان رو حتما بخوانید قشنگه.. انصافا قشنگ بود 

خدا بیش عالی  بود خیلی خوب و جذاب نوشته شده بود 

ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش. منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...»
خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار، معصومه سلطان، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های روضه، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که نی قلیان را زیر لب داشت، این گونه ادامه می‌داد : .....
..... «... تو همین کوچه سیدولی - که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من خودم با بیم رفتیم تموشا، قربونش برم ! - رو یه سنگ مرمر یه زری، ده پونزده خط عربی نوشته بودن. اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش. آخه اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود، قرآنو بهتر از بی بیم می‌خوندم. اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم. آخه ننه زیر و زبر که نداش که ... آره اینو می‌گفتم. تو همون کوچه، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا می‌کرد، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»
خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان خیلی راضی است، و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد، گفت :
«... اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود، بهش بتول می‌گفتن. راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود. من خوب یادمه روزای عید فطر که می‌شد، با ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع می‌کرد، متقالی، چیتی، چیزی تهیه می‌کرد و میومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می‌شد، پیرهن مراد بخیه می‌زد. ولی هیچ فایده نداشت. بی چاره بختش کور کور بود. خودش می‌گفت : «نمی دونم، خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی، چیزی کرده باشن. من کاری از دستم بر نمیآدش. خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود
به یه سوپر شوور کنه !»»
یک پک دیگری به قلیان و بعد :
«« عاقبت یه دوره گردی، که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش می‌فروخت، پیدا شد و گرفتش. مام خوش حال شدیم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته. بعد از اون سال دمپختکی شب عید - که مردم، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن - یه روز یه شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول - راستی یادم رفت اسمشو بگم - با مشهددی حسن رفیق بود سر کوچه می‌بیندش و میگه :
« رفیق ! شب عیدی، اگه بتونی پولی مولی راه بندازی، من بلدم، ... دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی می‌پزیم، ... خدا بزرگه، شاید کار و بارمون بگیره »
مشهدی حسنم حاضر میشه و شیرینی پزی رو علم کنن. اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به فکر می‌افته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن. با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می‌کنن و قرار می‌ذارن ماهی دو قرون کرایه بهش بدن. اما پیرمرده میگه : «من اصلن پول نمی خام. بیآین کارتونو بکنین، خدا برا مام بزرگه !»
خاله، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هایش کر شده و ما مجبوریم برای این که درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم، بی صدا گوش کنیم. او به قدری گیرا و با حالت صحبت می‌کند که حتی بچه ها هم که تا نیم ساعت پیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می‌کردند، اکنون ساکت شده، همه گوش نشسته بودند.
در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود که بلند می‌شد و در همان فاصله کوتاه، باز قیل و قال بچه ها بر سر شب چره در می‌گرفت. خاله پکش را که به قلیان زد، دنبال کرد:
«« ... جونم واسه شما بگه، مشهدی حسن و شریکش، رفتن تو کارامسراهه و خواستن یه گوشه رو اجاق بکنن و پاتیلشونو کار بذارن. کلنگ اول و دوم، که نوک کلنگ به یه نظامی گنده گیر می‌کنه ! یواشکی لاشو وا می‌کنن و یک دخمه گل و گشاد ...! اون وقت تازه همه چیزو می‌فهمن. مشهدی حسن زود به رفیقش حالی می‌کنه که باید مواظب باشن. پیرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در کارامسرا رو می‌بندن و میرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می‌دارن ؛ یه
سرداب دور و دراز پیدا میشه. پیه سوز شونو می‌گیرن و میرن تو. دور تادور سرداب،با ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که ردیف چیده بودن و در هر کدومم یه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تو دلشون قند آب می‌کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! لیره ها بوده، یکی نعلبکی !
خدا علمه این پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قایم کرده بودن. بی بیم می‌گفت ممکنه اینا وقف سید ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود. اما هرچی بود، قسمت دیگری بود ننه جون ...»»
خاله چشم های ریزش رو ریزتر کرده بود و در چند دقیقه ای که گمان می‌کنم به آن لیره های درشتی که می‌گفت - لیره های به درشتی یک نعلبکی - فکر می‌کرد. چه قدر خوب بود که او ی: دانه از آن ها را - آری فقط یک دانه از آن ها را - می‌داشت و روز ختنه سوران، لای قنداق نوه پنجمش، که تازه به دنیا آمده بود، می‌گذاشت !
چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می‌توانست یک سینه ریز و یآ «ون یکاد» یا یک جفت گوشواره سنگین با آن ها درست کند و برای عروس حاج اصغرش فرستد!...چقدر خوب بود !شاید خیلی فکرهای دیگر هم می‌کرد...
«...آره ننه جون!نمی دونین قسمت چیه!اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از سر کوه نمی تونه بیاد ببردش.خلاصه ش، مشهدی حسه و رفیقش، هفته عید، شیرینی پزیشونو کردن، پولارم کم کم درآوردن. جوری که یارو پیرمرده نفهمه، سه چار ماهی که از قضایا گذشت، به بونه این که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده، کارامسراهه رو زا پیرمردک خریدن. اونم که از خدا می‌خاس پولشو گرفت و گفت خیرشو ببینین و رفت. کم کم ما می‌دیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه ؛ گلوبند سنگین می‌بنده ؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پیرهن های ملیله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خیر...!مث یه شازده خانم اومد و رفت می‌کنه .
راسی یادم رفت بگم، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده بود، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد.»
یک پک دیگر به قلیان و بعد :
«مشهدی حسن رفیقشو روونه کربلا کرد و از این جا لیره ها و کله برهنه هارو لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می‌کرد و می‌فرستاد براش. اونم اون جا می‌فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته محله رو خریدن. هرچی فقیر مقیر بود، از خویش و قوم و دیگرون، بهش یه خونه ای دادن و همم خیال کردن خدا باهاشون یار بوده و کارشون رو بالا برده. هیشکی هم سر از کارشون در نیآورد.خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن کربلا.
من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی می‌خوندن و چه قدر اهل محل براشون اسفند و کندردود کردن. نمی دونین ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول معلوم نبود کس و کارش چیه و آخرش کجا سربه نیست میشه، حالا زن حاجی محل ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خیلی دلم تنگ شده .
ای ...یه پامون لب قبره،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم، فردا بریم ؛ اما هنوز که هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم ...ای خدا! از دستگات که کم نمیشه...ای عزیز زهرا!...»
خاله گریه اش گرفته بود. شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه کنند یا نه .من حس می‌کردم که همه خیال می‌کنند روضه خوان، بالای منبر، روضه می‌خواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه چارقد ململش، چشم هایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه داد :
«...زن حاجی، یعنی بتول، بعد از اون دختر اولیش،...که حالا به چهارده سالگی رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو می‌کردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ بغلش می‌انداختم،...آره بعد از اون بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره.آخه خداییشو بخوای مردک بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مکنت، اجاقش کور باشهو تخم و ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنیده بود که پیغمبر خودش فرموده که تا چارتا عقدی جایزه و صیغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه این بود که به دس و پا افتاد ف شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره .
آخه ننه شماها نمی دونین هوو چیه !من که خدا نخاس سرم بیآد. اما راستش آدم چطو دلش میآد شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود،دید. هرچی سید ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود، نذر کرد؛ آش زن لابدین پخت ؛ شبای چهارشنبه گوش وایساد ؛ خلاصه هرکاری که می‌دونست و اهل محل می‌دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و این دفعه یه پسر کاکول زری زایید...»
باز خاله ساکت شد و یکی دو پک به قلیان زد و در حالی که تنباکوی سر قلیان ته کشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛ معصومه سلطان ؛ قلیان را با کراهت تمام، از این که از شنیدن باقی حکایت محروم می‌شود ؛ بیرون برد و ادامه داد :
«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بیاره .راس راسی می‌تونه یه روزه یه خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره جونم، تازه حسین آقا، پسر حاجی حسین، به دنیا اومده بود که بی چاره بدبخت خودش سل گرفت !نمی دونین،نمی دونین!دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.
از حکیم باشی های محل گذشت، از خیابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره -موکتوره-چیه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هیچ فایده نکرد.هردفعه فیزیتای، گرون گرون و نسخه های یکی یه تومن بود که می‌پیچیدن. اما کجا؟...
وقتی که خدا نخادش،کی می‌تونه آدمو جون بده؟آدمی که بایس بمیره،بایس بمیره دیگه! دست آخر که حاجی همه دارایی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!
و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.
هر چی هم از بساط زندگی مونده بود، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور فرستاد.خونه نشیمنشم، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نیس شد!اما یه دوسال بعد، دخترم -توعروسی یکی از هم مکتبیاش-اونو دیده بود که تو دسته این رقاصا نیست که تو عروسیا تیارت درمیارن،...تو اونا دیده بود داره می‌رقصه.»
خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و سکوت و انتظار نبود. عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :
«خاله جان آخرش چطور شد؟»
خاله جواب داد:
«نمی دونم ننه. حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه، و یا دیگه نمی دونم چطور شده. من چه می‌دونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه.
آره ننه جون! اگه مرده، خدا بیامرزدش!و اگه نمرده، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»

جلال ال احمد جان و بتول جان ترشیده که شو ور کرد

زنی که داستانی از جلال ال احمد میخواند لوبیا سبز پاک میکند پیاز داغ  اش  را میسوزاند در بحث سیاسی ال سعود و کشتار مکه شرکت میکند و اینگونه پیازهاییش سیاه میشوند جزغاله؟ وبلاگ نویسی میکند و آشپزخانه در انفجار است باید داستان خواندن را رها کند و به آشپزخانه برود و دخترش دلش میخواهد صورتش را قرمز کند و میخواهد با رز گونه صورتش را سرخ کند مداد شمعی و آجرهای بازی اش را جمع نمیکند پدرش برای امرار معاش بیرون خانه است برخیز بانو به مطبخ برو و دوباره پیاز سرخ کن آخر داستان خواندن به چه کار یک زن میاید؟ و همچنین شعر خواندن زن را چه به این کارها مگر نمی‌دانی این چیزها زنان را سر به هوا میکند زن هم که سر به هوا شد.. امان از سر به هوا شدن زن خانه ات...