اینم موراکامی جان که دارم میخوانمش
همه چیز در یک بعدازظهر بسیار زیبای روز یکشنبه در ماه ژوئیه شروع شد. درست همان اولین یکشنبه ماه ژوئیه. دو سه تکّه ابر سفید و کوچک در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندی بودند که با دقت بسیار نوشته شده باشند. نور خورشید بیهیچ مانعی بر تمام دنیا میتابید. در این پادشاهی ماه ژوئیه، حتی پوشش نقرهایرنگ یک شکلات که بر روی چمنزار پرتاب شده بود، مثل کریستالی در ته یک دریاچه، با غرور میدرخشید. اگر برای مدت طولانی به این منظره نگاه میکردی متوجه میشدی که نور خورشید یک نور دیگر را در بر میگیرد. مثل جعبههای تو در توی چینی. نور داخلی به نظر میرسید که از ذرات بیشمار گَردِ گُلها درست شده باشد. ذراتی که در آسمان معلق و تقریباً بیحرکت بودند تا اینکه سرانجام بر روی سطح زمین فرو مینشستند.
با یکی از دوستانم رفته بودم برای قدم زدن. سر راه کنار یک پلازا (میدان) که آن سوتر از گالری نقاشی یادبود «می جی» قرار داشت، توقف کردیم. نزدیک آبگیر نشستیم و دو تا یونیکورن برنزی را که در ساحل رو برو قرار داشتند، تماشا کردیم. وزش یک نسیم برگ درختان بلوط را به حرکت در میآورد و امواج کوچکی بر سطح آبگیر ایجاد میکرد. زمان، گویی مثل نسیم در حرکت بود. شروع میشد و متوقف میشد. متوقف میشد و شروع میشد. قوطیهای سودا از میان آب زلال آبگیر میدرخشیدند. مثل ویرانههای یک شهر گمشده. آنجا که بودیم، آدمهای متفاوتی از جلومان رد شدند. یک تیم سافت بال که لباسهای یکدست پوشیده بودند. پسری سوار یک دوچرخه، پیرمردی که سگ خود را میگرداند و یک خارجی جوان که شلوارک ورزشی پوشیده بود. از یک رادیوی بزرگ بر روی چمن صدای موسیقی شنیدیم. ترانهای دلنشین درباره عشقی از دست رفته. با خودم گفتم که من این ترانه را قبلاً شنیدهام ولی از این بابت مطمئن نبودم. شاید فقط شبیه به یکی از ترانههایی بود که من قبلاً شنیده بودم. میتوانستم نور خورشید را بر روی بازوی برهنه خود حس کنم. تابستان در اینجا بود.
نمیدانم چرا یک خاله بیچاره در یک بعد از ظهر یکشنبه باید قلب مرا تسخیر کند. در آن حول و حوالی هیچ خاله بیچارهای دیده نمیشد. هیچ چیزی نبود که باعث شود من یک خاله بیچاره را در ذهنم تصوّر کنم. ولی یک خاله بیچاره به ذهنم وارد شد. و بعد رفت. کاش حتی شده یک صدم ثانیه در ذهنم میماند. وقتی رفت یک خلاء عجیب و به شکل انسان، پشت سر خود باقی گذاشت. مثل این بود که کسی به سرعت از کنار پنجرهای رد شده باشد. به طرف پنجره دویدم و سرم را از پنجره بیرون کردم. ولی کسی آنجا نبود.
یک خاله بیچاره؟
موضوع را با دوستم در میان گذاشتم تا ببینم چه میگوید: «میخواهم چیزی درباره یک خاله بیچاره بنویسم.»
دوستم با کمی تعجب گفت: «یک خاله بیچاره؟ حالا چرا یک خاله بیچاره؟»
خودم هم نمیدانستم چرا. به دلایل چیزهایی که مرا به خود جذب میکردند برایم غیر قابل فهم بودند. مدتی چیزی نگفتم. فقط انگشتانم را به روی آن خلاء درونم که به شکل بدن یک انسان بود کشیدم.
دوستم گفت: «بعید میدانم کسی دوست داشته باشد داستان یک خاله بیچاره را بخواند.»
گفتم: «آره، حق با تو است. داستان جالبی برای خواندن نمیشود.»
ـ خب، پس برای چه میخواهی چنین داستانی بنویسی؟
گفتم: «با کلمات نمیتوانم خیلی خوب بیانش کنم. برای اینکه توضیح بدهم چرا میخواهم داستانی درباره یک خاله بیچاره بنویسم، باید خود داستان را بنویسم. وقتی نوشتن داستان تمام شد دیگر لازم نیست توضیح بدهم که چرا میخواهم همچین داستانی بنویسم. یا اینکه باز هم لازم است که توضیح بدهم؟»
دوستم پرسید: «توی فامیل خاله فقیر داری؟»
گفتم: «حتی یکی هم ندارم.»
ـ خب، من دارم. دقیقاً هم یکی. حتی چند سال هم با او زندگی کردم.
چشمان دوستم را نگاه کردم. مثل همیشه آرام بودند.
دوستم ادامه داد: «ولی دلم نمیخواهد در موردش بنویسم. دلم نمیخواهد حتی یک کلمه درباره آن خالهام بنویسم.»
در این لحظه، ترانهای دیگر از رادیو پخش شد. این ترانه خیلی شبیه ترانه اولی بود. ولی اصلاً آن را به جا نیاوردم.
ـ تو حتی یک خاله فقیر هم نداری ولی میخواهی داستانی درباره یک خاله فقیر بنویسی. در حالی که من خاله فقیر دارم. ولی دوست ندارم در موردش بنویسم.»
سرم را تکان دادم: «علتش را نمیدانم.»
دوستم سرش را کمی تکان داد ولی چیزی نگفت. در حالی که به من پشت کرده بود انگشتان ظریفش را به جریان آب سپرد. گویی سؤال من از انگشتانش داشت پایین میرفت و
به طرف شهر ویران شدهای که در زیر آب قرار داشت میلغزید.
نمی دانم چرا. نمی دانم چرا. نمی دانم چرا.
دوستم گفت: «حقیقتش را بگویم. یک چیزهایی در مورد خاله بیچارهام هست که دوست دارم به تو بگویم. ولی اصلاً نمیتوانم کلمات مناسب را پیدا کنم. نمیتوانم این کار را بکنم چون یک خاله فقیر را میشناسم.» لبش را گاز گرفت و ادامه داد: «سخت است. خیلی سختتر از آنچه بخواهی فکرش را بکنی.»
یونیکورنهای برنزی را یکبار دیگر نگاه کردم. سمهای جلوییشان بیرون بود. طوری که انگار داشتند اعتراض میکردند که چرا گذشت زمان آنها را جا گذاشته. دوستم انگشتان خیس خود را با لبه پیراهنش خشک کرد و گفت: «تو میخواهی درباره یک خاله فقیر بنویسی. نمیدانم تو که خاله فقیر نداری میتوانی از پس این کار بر بیایی یا نه.»
آه طولانی و عمیقی کشیدم.
دوستم گفت: «معذرت میخواهم.»
گفتم: «نه، اشکالی ندارد. احتمالاً تو راست میگویی.»
که راست هم میگفت.
آه. مثل اشعار یک ترانه.
شاید شما هم در فامیل خاله فقیر نداشته باشید. که این یعنی یک نقطه اشتراک. ولی حداقل یک خاله بیچاره را در عروسی کسی که دیدهاید. همانطور که بر روی قفسه هر کتابخانهای کتابی هست که کسی نخوانده و در هر کمدی پیراهنی هست که کسی بر تن نکرده. هر مجلس عروسیای هم یک خاله فقیر دارد.
هیچ کس دردسر معرفی کردن او را به خود نمیدهد. هیچ کس با او صحبت نمیکند. هیچ کس از او برای سخنرانی عروسی دعوت نمیکند. او فقط پشت میز مینشیند. مثل یک بطری شیر خالی. در حالی که غمگین آنجا نشسته سوپ خود را ذره ذره هرت میکشد. سالادش را با چنگال ماهیخوری میخورد و وقتی بستنی را میآورند او تنها کسی است که قاشق ندارد.
هر بار که آلبوم عروسی را نگاه میکنند عکس آن خاله بیچاره را هم میبینند. تصویر او مثل یک جنازه غرقشده، شادیبخش است.
ـعزیزم، این زنه توی ردیف دوم عینک زده، کی است؟
شوهر جوان میگوید: «بیخیال، هیچکس نیست. خالهام است. یک خاله بیچاره.»
اسمش را نمیگوید. فقط میگوید یک خاله بیچاره.
البته همه نامها ناپدید میشوند. کسانی هستند که در همان لحظه مرگشان اسمشان محو میشود. کسانی هستند که مثل یک تلویزیون کهنه فقط برفک نشان میدهند، تا اینکه کاملاً میسوزند. و کسانی هستند که قبل از اینکه بمیرند اسمشان محو میشود. یعنی خالههای بیچاره. من خودم نیز گاهی وقتها مثل این خاله بیچاره، بیاسم میشوم. پیش میآید که در شلوغی یک ایستگاه قطار یا فرودگاه، مقصدم، اسمم، و نشانیام را فراموش کنم. ولی این وضع خیلی طول نمیکشد. حداکثر پنج یا ده ثانیه.
و بعضی وقتها نیز آن اتفاق رخ میدهد: کسی میگوید: «اصلاً اسمت یادم نمییاد.»
ـ مسئلهای نیست. خودت را ناراحت نکن. در هر حال اسم من آنقدرها هم اسم نیست.»
به دهان خود اشاره میکند و میگوید: «به خدا نوک زبانم است.»
احساس میکنم زیر خاک چالم کردهاند و نصف پای چپم بیرون زده. مردم از روی پای چپم رد میشوند و بعد هم عذرخواهی میکنند. «به خدا نوک زبانم است.»
اسامی گم شده کجا میروند؟ احتمالش خیلی کم است که در هزار توی یک شهر دوام بیاورند. با این حال ممکن است باشند اسامیای که دوام بیاورند و راه خود را به سوی شهر اسامی گمشده پیدا کنند و در آنجا جامعه کوچک و آرامی تشکیل دهند. شهری کوچک که بر روی تابلوی ورودی آن نوشته شده: «ورود ممنوع مگر به دلیل کار.» آنهایی که بدون داشتن کاری به این شهر میآیند تنبیه میشوند، تنبیهی کوچک و مناسب.
شاید به همین دلیل تنبیه کوچکی برای من در نظر گرفتند. یک خاله فقیر و کوچک به پشت من چسبیده بود.
اولین باری که فهمیدم این خاله بیچاره به پشتم چسبیده اواسط ماه اوت بود. بدون اینکه اتفاق خاصی بیفتد فهمیدم به پشتم چسبیده. همینجوری یک روز احساس کردم به پشتم چسبیده. من خاله فقیری را بر پشتم داشتم. احساس ناخوشایندی نبود. چندان وزنی نداشت. نفسش بوی بد نمیداد. فقط چسبیده بود به پشتم. مثل یک سایه. مردم حتی برای دیدن او بر پشتم مجبور بودند به خودشان فشار بیاورند. گربههایی که در آپارتمان من بودند چند روز اول او را با شک و تردید نگاه میکردند ولی همین که فهمیدند او نقشه قلمروشان را نکشیده با او کنار آمدند.
او بعضی از دوستانم را مضطرب و عصبی میکرد. مثلاً با دوستان مینشستیم پشت یک میز و نوشیدنی میخوردیم و او در این ضمن از فراز شانهام نگاهمان میکرد. یکی از دوستانم گفت: «اعصابم را خرد میکند.»
ـ خودت را ناراحت نکن. او سرش به کار خودش گرم است. کاری به کار کسی ندارد.
ـ متوجهم. ولی نمیدانم... آدم را افسرده میکند.
ـ پس سعی کن نگاهش نکنی.
ـ آره، به نظرم همین کار را باید بکنم.
بعد هم آهی میکشد. «برای اینکه چنین چیزی را بر پشتت داشته باشی کجا باید بروی؟»
ـ من برای اینکه او روی پشتم باشد هیچجا نرفتم. فقط درباره یک سری چیزها فکر کردم، همین.»
دوستم سرش را تکان داد و یکبار دیگر آه کشید و گفت: «فکر کنم متوجه منظورت شده باشم. تو شخصیتت این جوری است. همیشه همینطوری بودی.»
ـ اهوم!
بدون اینکه اشتیاقی نشان بدهیم، نوشیدنیمان را خوردیم.
من گفتم: «بگو ببینم، چه چیزش افسردهکنندهست؟»
ـ نمیدانم. مثل این است که مادرم من را زیر نظر داشته باشد.
طبق آنچه دیگران میگفتند ـ چون من خودم نمیتوانستم او را ببینم ـ چیزی که بر پشتم قرار داشت یک خاله فقیر با یک فرم ثابت نبود. انگار فرم بدن او بسته به شخصی که او را زیر نظر میگرفت تغییر میکرد. انگار که اثیری باشد.
او برای یکی از دوستانم شبیه به سگش بود که پاییز پارسال از سرطان مری مرده بود.
ـ البته دیگر آخرهای عمرش بود. پانزده سال زندگی کرده بود. ولی حیوونکی خیلی بد مرد.
ـ سرطان مری؟
ـ آره. خیلی درد دارد. فقط زوزه میکشید، هرچند آخرها دیگر صدایش را از دست داده بود. میخواستم بخوابانمش ولی مادرم نمیگذاشت.
ـ برای چه؟
ـ نمیدانم. تا دو ماه سگه را با لوله تغذیه زنده نگه داشتیم. توی انبار بود. چه بوی گندی برداشته بود.
برای لحظهای سکوت کرد.
ـ آنچنان سگ مالی هم نبود. از سایه خودش هم میترسید. هر کس بهش نزدیک میشد پارس میکرد. واقعاً حیوان به درد نخوری بود. خیلی سر و صدا میکرد، گری هم داشت.
سرم را تکان دادم.
ـ باید به جای سگ جیرجیرک میشد. این طوری میتوانست آنقدر سر و صدا کند تا نفسش در بیاد. سرطان مری هم نمیگرفت.
ولی او هنوز بر پشتم بود. سگی با یک لوله پلاستیکی آویزان از دهنش.
خاله فقیر من برای یک دلال معاملات ملکی که آشنای من هم بود به یکی از معلمان دوره ابتداییاش شباهت داشت.
در حالی که با یک حوله ضخیم عرق صورتش را پاک میکرد، گفت: «احتمالاً سال 1950 بود. اولین سال جنگ کُره و ژاپن. دو سال پشت سر هم معلم ما بود. انگار الان باز هم مثل قدیمها دارم میبینمش. البته نه اینکه دلم برایش تنگ شده باشد. اصلاً کاملاً فراموشش کرده بودم.»
آن طوری که او به من چای تعارف کرد فهمیدم خیال کرده من فامیل خانم معلم دوران بچگیاش هستم.
ـ زندگی غمانگیزی داشت. همان سالی که ازدواج کرد شوهرش را به خدمت فرستادند. شوهره سوار یک کشتی حمل و نقل شده بود که یکهو بومب! احتمالاً سال 1943 بود. خانم معلم ما هم بعد از آن حادثه فقط تو مدرسه درس داد. تو حمله هوایی سال 1944 بد جوری آسیب دید. سمت چپ صورتش تا دستش سوخت. بعد هم با دستش نشان داد از کجا تا کجا. بعد فنجان چای خود را سر کشید و دوباره عرق صورتش را پاک کرد و ادامه داد: «زن بیچاره. قبل از آن حادثه، زن زیبایی بود. آن حادثه شخصیتش را هم تغییر داد. اگر الان زنده باشد باید حدود هشتاد سالی داشته باشد.»
دوستانم یکییکی از من دور شدند. مثل دندانههای شانهای که یکییکی بیفتند. میگفتند: «آدم بدی نیست، ولی من دوست ندارم هر وقت که او را میبینم، مادر پیر و افسردهام، یا سگی که از سرطان مری مرده بود یا خانم معلمی که زخم ناشی از سوختگی بر صورتش بود بیاید جلو چشمانم.»
کمکم داشتم احساس میکردم که به صندلی یک دندانپزشک تبدیل شدهام. کسی از صندلی دندانپزشک نفرت ندارد ولی در عین حال نیز همه از آن گریزانند. اگر در خیابان به دوستانم بر میخوردم آنها بلافاصله به بهانهای از من فرار میکردند. یکی از دوستانم با دشواری و صداقت اعتراف کرد: «نمیدانم. این روزها گشتن با تو کار خیلی سختی شده. به نظرم اگه با یک جا چتری پشتت را بپوشونی وضع خیلی بهتر میشود.»
یک جا چتری.
در حالیکه دوستانم از من فراری بودند، گزارشگرها هیچ وقت دست از سرم بر نمیداشتند. هر دو روز سر و کلهشان پیدا میشد. از من و خاله عکس میگرفتند. وقتی هم عکس خاله واضح نمیافتاد شاکی میشدند. مدام هم از من سؤالهای بیمعنی میپرسیدند. من آن اوایل امیدوار بودم که اگر با آنها همکاری کنم آنها میتوانند من را به کشف یا توضیح تازهای در مورد خاله بیچاره برسانند، ولی آنها فقط مرا خسته و فرسوده کردند.
یکبار در یک برنامه تلویزیونی صبحگاهی من را نشان دادند. ساعت شش صبح مرا از تختم بیرون کشیدند. من را با ماشین به یک استودیوی تلویزیونی بردند. برایم قهوه وحشتناکی ریختند. آدمهای غیر قابل درک، دور تا دورم میدویدند و کارهای غیر قابل درک انجام میدادند. به فکر فرار افتادم ولی تا بیایم بجنبم، به من گفتند که وقتش شده.
وقتی دوربینها به کار افتادند مجری برنامه که یک عوضی بد اخلاق و از خود راضی بود که هیچ کاری انجام نمیداد جز اینکه به همکاران خود بتوپد، ولی همین که چراغ قرمز شروع شد سراپا لبخند و هوش و درایت شد. همان آدم خوب میانسال مورد علاقه شما.
رو به دوربین گفت: «و اکنون نوبت میرسد به برنامه هر روز صبح شما: «تازه چه خبر».
مهمان امروز ما آقای ... است. او یک روز به طور ناگهانی متوجه شد که یک خاله بیچاره بر پشت خود دارد. این یک مشکل عادی نیست و برای کسی تا حالا چنین چیزی پیش نیامده. بنابراین من در اینجا از مهمانمان میخواهم بپرسم که چگونه این اتفاق برایش رخ داد و تاکنون با چه مشکلاتی مواجه شده است.» بعد رو کرد به من و پرسید: «آیا از اینکه یک خاله بیچاره را بر پشت خودت داری احساس ناراحتی میکنی؟»
من گفتم: «نه. اصلاً احساس ناراحتی نمیکنم. او وزنش زیاد نیست و مجبور نیستم به او غذا بدهم.»
ـ هیچ احساس کمر درد نداری؟
ـ نه، به هیچ وجه!
ـ کی فهمیدی به پشتت چسبیده؟
من ماجرای آن روز بعدازظهر را که به کنار آبگیر رفته بودم و یونیکورنها را تماشا کردم به طور خلاصه برایش تعریف کردم ولی او ظاهراً متوجهِ حرفهای من نشده بود.
سینهاش را صاف کرد و گفت: «یعنی به عبارت دیگر. تو کنار آبگیر نشسته بودی و او هم در آبگیر مخفی شده بود و بعد یکهو پرید مالک پشتت شد، درسته؟»
سرم را به نشانه جواب منفی تکان دادم و گفتم نه، اینطور نبود.
چگونه اجازه داده بودم که مرا به چنین جایی بیاورند؟ آنها فقط دنبال شوخی و داستانهای وحشتناک بودند.
سعی کردم توضیح بدهم: «این خاله بیچاره، روح نیست. او در هیچ جا «پاورچین پاورچین» راه نمیرود. و «مالک» کسی هم نیست. این خاله بیچاره فقط «کلمه» است. فقط کلمه.»
کسی چیزی نگفت. باید بیشتر توضیح میدادم.
ـ یک کلمه مثل الکترودی است که به ذهن متصل باشد. اگر مدام یک محرک را به درون آن بفرستی مطمئناً واکنش و تاْثیری از خود نشان خواهد داد. واکنش هر فردی البته متفاوت خواهد بود. واکنش من چیزی مثل وجود مستقل است. چیزی که من به پشتم چسباندهام در واقع عبارت «خاله بیچاره» است. فقط دو کلمه، نه معنایی دارند و نه فرم فیزیکیای. اگر قرار بود اسمی روی آن بگذارم بهش میگفتم تابلوی تجسمی، یا یک چیزی مثل این.»
مجری به نظر میرسید گیج شده باشد. گفت: «تو میگویی که هیچ معنا و فرمی ندارد ولی ما میتوانیم خیلی واضح و مشخص چیزی را بر روی پشتت ببینیم. . . یک تصویر واقعی بر روی پشتت. این تصویر برای همه ما معنیدار است.»
شانه بالا انداختم و گفتم: «البته خب؛ این کارکرد نشانهها است.»
در این هنگام دستیار مجری، که زن جوانی بود به امید اینکه جو را کمی آرام کند، وارد بحث شد: «خب پس با این حساب شما هر وقت اراده کنید میتوانید این تصویر یا موجود یا هر چیزی که هست را از پشتتان بردارید.»
گفتم: «نه، نمیتوانم. وقتی چیزی به وجود میآید بدون اینکه من بخواهم یا نه، به وجود خود ادامه میدهد. درست مثل یک خاطره است، خاطرهای که میخواهی فراموشش کنی ولی نمیتوانی.»
زن، همچنان به حرفهای خود ادامه داد. ظاهراً مجاب نشده بود: «این فرایندی که شما به آن اشاره میکنید، اینکه یک کلمه را به نمادی تجسمی تبدیل میکنید، آیا این کار را من هم میتوانم انجام بدهم؟»
ـ نمیدانم اگر شما این کار را بکنید تا چه حد کارایی دارد، ولی از نظر اصول حتی شما هم میتوانستید دست به این کار بزنید.»
در این لحظه مجری اصلی برنامه وارد بحث شد. «میخواهید بگویید که من اگر کلمه «تجسمی» را هر روز مدام تکرار کنم تصویر کلمه «تجسمی» ممکن است بر روی کمرم ظاهر شود؟»
من ماشینوار حرف قبلیام را تکرار کردم: «اصولاً این اتفاق حداقل ممکن است رخ بدهد.»
نور لامپهای رنگپریده و هوای تهویه نشده استودیو داشت کمکم باعث سر دردم میشد.
مجری برنامه با جسارت گفت: «کلمه «تجسمی» چه شکلی است؟»
و با گفتن این حرف بعضی از حاضران در استودیو خندیدند.
گفتم نمیدانم. دلم نمیخواست در این مورد فکر کنم. همین خاله بیچاره برای هفت پشتم بس بود. هیچ کدام آنها به این مسئله اهمیتی نمیدادند. تنها چیزی که برای آنها اهمیت داشت این بود که موضوع مورد بحث را تا آگهی بازرگانی بعدی داغ نگه دارند.
کل جهان یک نمایش مضحک است. از درخشش یک استودیوی تلویزیونی تا تیرگی پراندوه کلبه یک معتکف در جنگل، همه به یک چیز میانجامند. من با راه رفتن در این دنیای دلقکوار و در حالیکه این خاله بیچاره را بر پشتم حمل میکردم خود بزرگترین دلقک عالم بودم. شاید حق با آن دختره بود: اگر یکجا چتری میگرفتم کارم راحتتر میشد. میتوانستم هر ماه دو بار رنگ تازهای به آن بزنم و آن را با خودم به مهمانی ببرم.
مثلاً یکنفر میگفت: «خیل خب! جا چتریات اینبار صورتی است!»
من هم جواب میدادم: «آره. هفته بعد میخواهم رنگ سبز به آن بزنم.»
ولی متأْسفانه آنچه من بر پشتم داشتم یک جا چتری نبود بلکه خالهای بیچاره بود. با گذشت زمان مردم دیگر به من و خاله بیچارهای که بر پشتم بود علاقهای نشان ندادند. حق با دوستم بود: هیچ کس علاقهای به یک خاله بیچاره ندارد.
دوستم گفت: «تو را در تلوزیون دیدم.»
باز هم در کنار همان آبگیر نشسته بودیم. سه ماه بود که او را ندیده بودم. اوایل پاییز بود. زمان با سرعت بسیار زیادی گذشته بود. هرگز پیش نیامده بود این همه مدت بگذرد و همدیگر را ندیده باشیم.
ـ یک کم خسته به نظر میرسیدی.
ـ آره، خسته بودم.
ـ ولی خودت نبودی.
سرم را تکان دادم. درست میگفت. من خودم نبودم.
دوستم مدام یک سووت شرت را بر روی زانوانش تا و از هم باز میکرد.
ـ پس بالاخره موفق شدی خاله بیچارهات را گیر بیندازی.
ـ آره.
لبخند زد. او داشت سووت شرت را که روی زانوانش قرار داشت نوازش میکرد طوری که انگار دارد گربهای را نوازش میکند.
ـ آیا الان بهتر درکش میکنی؟
گفتم: «به گمانم، یک کم.»
ـ آیا این قضیه کمکت کرده که چیزی بنویسی؟
سرم را تکان کوچکی دادم گفتم: «نُچ! اصلاً! مسئله این است که اصلاً حس و حال نوشتن را ندارم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم بنویسم.»
دوستم برای لحظاتی سکوت کرد.
سرانجام گفت: «یک فکری دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعی میکنم کمکت کنم.»
ـ بهعنوان شخصی که راجع به خاله بیچاره اطلاعات دارد؟
لبخندی زد و گفت: «آها. پس شروع کن. من همین الان احساس میکنم که دوست دارم به سؤالاتی درباره این خاله بیچاره جواب بدم، ممکن است بعدش دیگر هرگز تمایلی به این کار نداشته باشم.»
نمیدانستم از کجا شروع کنم.
گفتم: «بعضی وقتها از خودم میپرسم چه جور آدمهایی به یک خاله بیچاره تبدیل میشوند. آیا بهصورت یک خاله بیچاره به دنیا میآیند؟ و یا اینکه برای تبدیل شدن به یک خاله بیچاره به شرایط خاصی نیاز است؟ آیا نوعی ویروس خاص هست که آدم را تبدیل به خاله بیچاره میکند؟»
دوستم سر خود را چندینبار تکان داد طوری که انگار میخواست بگوید سؤالهای خیلی خوبی پرسیدهام.
گفت: «جوابش هر دو موردی است که گفتی. خالههای بیچاره از یک نوع هستند.»
ـ از یک نوع؟
ـ آها. خب! ببین! یک خاله بیچاره شاید در کودکی هم یک خاله بیچاره بوده شاید هم نبوده. اصلاً هم مهم نیست. برای هر چیزی در دنیا میلیونها دلیل وجود دارد. میلیونها دلیل برای مردن و میلیونها دلیل برای زندگی کردن. میلیونها دلیل برای دلیل آوردن. دلایلی سهلالوصول. ولی دلیلی که دنبالش هستی یکی از این دلایل نیست، هست؟»
ـ نه، فکر نمیکنم.
او وجود دارد. همین. خاله بیچاره تو وجود دارد. تو باید با این واقعیت کنار بیایی. او وجود دارد. یک خاله بیچاره همین جوری است. وجود او دلیل او است. درست مثل ما. ما در این لحظه در این مکان وجود و حضور داریم بدون هیچ دلیل یا علت خاصی.
مدتها کنار آبگیر نشستیم. هیچ کداممان نه حرکتی میکردیم و نه حرفی میزدیم. نور شفاف آفتاب پاییز بر صورت دوستم سایه میافکند.
گفت: «خب، نمیخواهی از من بپرسی بر پشتت چه میبینم؟»
ـ چه میبینی؟
لبخندزنان گفت: «هیچ چیز. فقط تو را میبینم.»
گفتم: «متشکرم.»
زمان البته همه را به زیر میکشد ولی کتکی که بیشتر ما میخوریم به طرز دهشتناکی لطیف است. تعداد خیلی کمی از ما متوجه میشویم که داریم کتک میخوریم. ولی در وجود یک خاله بیچاره ما در واقع میتوانیم شاهد ظلم زمان باشیم. زمان، خاله بیچاره را مثل گرفتن آب یک پرتقال چلانده است. آنقدر که دیگر یک قطره آب هم باقی نمانده. چیزی که باعث میشود من به این خاله بیچاره علاقه نشان بدهم کامل بودن او است، کمال مطلق او.
او مثل جسدی است که درون یک یخچال طبیعی قرار گرفته باشد. یک یخچال طبیعی بسیار بزرگ که یخ آن مثل فلز است. فقط ده هزار سال تابش آفتاب میتوانست چنین یخچال طبیعیای را آب کند. ولی هیچ خاله بیچارهای نمیتواند ده هزار سال زندگی کند. او باید با کمال خود زندگی کند. با کمال خود بمیرد. و با کمال خود به خاک سپرده شود.
اواخر پاییز بود که خاله بیچاره از پشتم رفت. یاد چند نوشته افتادم که میبایست قبل از زمستان کاملشان میکردم. در حالیکه خاله بیچاره را بر پشتم داشتم، سوار یکی از قطارهای حومه شدم. قطار مثل تمام قطارهای مخصوص حومه خالی از مسافر بود. بعد از مدتها این اولین بار بود که به خارج از شهر داشتم سفر میکردم و من از تماشای عبور مناظر در برابر چشمانم لذت میبردم. هوا صاف و تمیز بود، و تپهها سبز بودند. اینجا و آنجا در امتداد ریل درختچههایی وجود داشتند با تمشکهای سرخ و براق.
به هنگام بازگشت در آن سوی راهرو قطار، زن لاغر سی و پنج شش سالهای به همراه دو بچهاش نشسته بود. بچه بزرگتر، دختری با لباس ملوانی و یک کلاه نمدی خاکستری با روبانی قرمز که یونیفورم مخصوص کودکستان بود، در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر، پسرکی حدوداً سه ساله نشسته بود. مادر و یا بچههایش چیز خاصی که جالب توجه باشد، در خود نداشتند. قیافه و لباسشان بینهایت معمولی بود. مادر بسته بزرگی در دست داشت. او خسته به نظر میرسید. ولی بیشتر مادرها خسته به نظر میرسند. من اصلاً متوجه سوار قطار شدن آنها نشده بودم.
مدتی نگذشت که سر و صداهای دختر کوچولو از آن سوی راهرو قطار به گوشم رسید. در صدای دخترک اضطراری دال بر التماس وجود داشت.
بعد هم صدای مادر را شنیدم که به دخترک گفت: «گفتم توی قطار آرام بنشین!»
او مجلهای را جلو خود باز کرده بود و تمایلی نداشت که نگاه خود را از آن برگیرد.
دخترک گفت: «ولی آخر مامان، نگاه کن با کلاه من دارد چه کار میکند.»
ـ دهنت را ببند!
دخترک انگار میخواست چیزی بگوید، ولی کلمات خود را فرو بلعید. پسرک داشت به کلاه چنگ میانداخت و آن را به قصد پاره کردن میکشید. دخترک دست دراز کرد تا کلاه خود را از دست برادرش قاپ بزند ولی پسرک خود را عقب کشید تا دست خواهرش به کلاه نرسد.
دخترک که چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، گفت: «دارد کلاه من را پاره میکند.»
مادر، نگاه خود را از مجله بر گرفت و با نگاهی حاکی از آزردگی، دست خود را دراز کرد تا کلاه را از دست پسر بگیرد ولی پسر دو دستی به کلاه چسبیده بود. مادر به دختر گفت: «بگذار یک خرده با آن بازی کند. خودش خسته میشود.»
دختر به نظر نمیرسید که از این حرف مادر خود راضی شده باشد ولی چیزی هم در جواب مادرش نگفت. لبان خود را غنچه کرد و به کلاه خود که در دست برادرش بود زل زد. پسر که بیتفاوتی مادر را دید شروع کرد به کندن روبان قرمز کلاه. معلوم بود میداند که با این کار خود خواهرش را به طرز دیوانهواری عصبانی خواهد کرد. من هم از دیدن این صحنه به طرز دیوانهواری عصبانی شده بودم. آماده بودم که به طرف پسرک بروم و آن کلاه را از دستش بگیرم.
دختر بدون اینکه چیزی بگوید به برادر خود زل زد. ولی معلوم بود که نقشهای در سر خود دارد. دختر ناگهان از جایش بلند شد و کشیدهای به پسرک زد. بعد هم در میان حیرت زدگیای که از این عمل دختر ایجاد شده بود، دختر، کلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روی صندلی خود نشست. دختر این کار را آنقدر سریع انجام داد که مادر و پسر بعد از گذشت لحظهای فهمیدند چه اتفاقی افتاده. در این لحظه پسر گریه سر داد و مادر هم زانوی دخترک را زد و بعد هم سعی کرد پسر را آرام کند. ولی پسر همچنان گریه میکرد.
دخترک گفت: «ولی آخر مامان، او داشت کلاه من را پاره میکرد.»
مادر گفت: «با من حرف نزن! تو دیگر دختر من نیستی!.»
دخترک نگاه خود را پایین انداخت و به کلاه زل زد.
مادر گفت: «از جلو چشمهایم دور شو! برو آنجا!»
و اشاره کرد به صندلی خالی کنار من.
دختر نگاه خود را برگرداند و سعی کرد به انگشت اشاره مادر خود توجهی نکند ولی انگشت مادرش همچنان داشت به صندلی سمت چپ من اشاره میکرد. طوری که انگار انگشتش در هوا یخ بسته بود.
مادر همچنان پافشاری میکرد: «برو تو دیگر عضوی از این خانواده نیستی.»
دختر که تسلیم شده بود کلاه و کیف مدرسهاش را برداشت و بلند شد و با قدمهای سنگین از وسط راهرو گذشت و آمد کنار من نشست. سرش را هم پایین انداخته بود. کلاهش را روی پای خود گذاشت و سعی کرد با انگشتان کوچک خود لبه آن را صاف کند. معلوم بود با خود داشت میگفت که تقصیر برادرش بوده. او داشت روبان کلاه من را پاره میکرد. اشک بر گونههای دخترک سرازیر شد.
تقریباً غروب شده بود. نور زرد ماتی مثل گردی که از بالهای یک شبپره غمگین پخش میشود از سقف کوپه به پایین سرازیر بود. کتابم را بستم. دستانم را بر روی زانوانم گذاشتم و مدت طولانی به کف دستانم خیره شدم. آخرین بار کی به دستانم اینگونه خیره شده بودم؟ در زیر آن نور مات دستانم دوده گرفته و حتی کثیف به نظر میرسیدند؛ اصلاً به دستان خودم شباهتی نداشتند. وقتی میدیدمشان دچار غم میشدم. اینها دستانی بودند که هرگز کسی را شاد نمیکردند و هرگز کسی را نجات نمیدادند. دلم میخواست دستی اطمینانبخش و دلگرمکننده بر شانه دخترک قرار دهم و به او بگویم که حق با او بود و کار خیلی درستی کرد که کلاه خود را به آن شکل پس گرفت. ولی البته من دستم را روی شانه دخترک قرار ندادم و با او حرفی هم نزدم. با این کارم فقط گیجی و ترس او را بیشتر میکردم. و تازه از اینها گذشته دستان من کثیف بودند.
وقتی از قطار پیاده شدم باد زمستانی سردی در حال وزیدن بود. به زودی دوره عرق کردن تمام میشد و نوبت میرسید به پوشیدن پالتوهای ضخیم زمستانی. چند لحظهای به پالتو فکر کردم، میخواستم تصمیم بگیرم آیا یک پالتو نو برای خودم بخرم یا نه. از پلهها پایین رفته و از در بزرگ خارج شدم که ناگهان متوجه شدم خاله بیچاره دیگر بر پشتم سوار نیست و ناپدید شده.
نمیدانستم این اتفاق کی افتاد. همانطور که آمده بود همانطور هم رفته بود. او به همان جایی برگشته بود که قبلاً به آن تعلق داشت، و من دوباره به خویشتن اصلی خودم برگشته بودم.
ولی خویشتن واقعی من چه بود؟ دیگر نمیتوانستم از این بابت مطمئن باشم. نمیتوانستم فکر نکنم که خویشتن حال حاضر من یک خویشتن دیگر بود که بسیار به خویشتن اصلی من شباهت داشت. پس حالا چه کار باید میکردم؟ جهتها را گم کرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هر چه پول خرد داشتم در تلفن عمومی ریختم. بعد از نهمین زنگ گوشی را برداشت.
با دهندرهای گفت: «خواب بودم.»
ـ ساعت شش غروب خواب بودی؟
ـ دیشب یکسره بیدار بودم و کار میکردم. تازه دو ساعت پیش کارم تمام شد.
ـ پس ببخشید. نمیخواستم بیدارت کنم. البته ممکن است عجیب به نظر برسد ولی زنگ زدم ببینم زندهای یا نه. فقط همین. جدی میگویم.
میتوانستم حس کنم که دارد توی گوشی تلفن لبخند میزند.
گفت: «خیل خب، ممنون که به فکرم هستی. ناراحت هم نباش چون من زندهام. و دارم مثل سگ کار میکنم تا زنده بمانم. و دلیل اینکه از خستگی دارم میمیرم همین مسئلهست. خب، خیالت راحت شد؟»
ـ خیلم راحت شد.
بعد هم با لحنی که انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد گفت: «میدانی، زندگی واقعاً سخت است.»
گفتم: «می دانم.»
و راست هم میگفت.
ـ دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟
با سکوتی که کرده بود میتوانستم حس کنم که لبان خود را گاز گرفته و انگشت کوچک خود را بر ابرویش میکشد.
سر آخر گفت: «الان نه. بعد در موردش صحبت میکنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یک کم بخوابم همه چیز رو به راه میشود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ میزنم. باشد؟»
ـ باشد. شب به خیر.
ـ شب به خیر.
این را گفت و لحظهای مکث کرد. «کار ضروریای پیش آمده بود که زنگ زدی؟
ـ نه ضروری نبود. بعد میتوانیم در موردش صحبت کنیم.
و بعد دوباره گفت: «شب به خیر»
و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی که توی دستم بود نگاه کردم و بعد آن را سر جایش قرار دادم. لحظهای که گوشی را سر جایش گذاشتم گشنگی عجیبی در خودم احساس کردم. اگر چیزی نمیخوردم حتماً دیوانه میشدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی که قابل خوردن بود. اگر کسی غذایی را میخواست در دهانم بگذارد چهار دست و پا به طرفش میرفتم. شاید حتی انگشتانش را هم میلیسیدم. آره، این کار را میکردم. انگشتانت را میلیسیدم. و بعد هم مثل یک تراورس رنگ و رو رفته به خواب میرفتم. حتی بدترین لگد هم نمیتوانست من را از خواب بیدار کند. تا ده هزار سال خواب عمیقی میکردم.
به تلفن تکیه دادم. ذهنم را از هر فکری خالی کردم. و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم. صدای هزاران پا. صدای پاها مثل موج من را میشستند. همچنان صدای پاها به گوش میرسید. خاله بیچاره الان کجا بود؟ او به کجا برگشته بود؟ و من به کجا برگشته بودم؟
اگر ده هزار سال بعد از این شهری به وجود میآمد که اعضایش را منحصراً خالههای بیچاره تشکیل میدادند (مثلاً شهرداری شهر توسط خالههای بیچارهای اداره میشد که خود توسط خالههای بیچاره دیگر انتخاب شده بودند. اتوبوسهایی که برای خالههای بیچاره بود و خالههای بیچاره رانندهشان بودند. رمانهایی که برای خالههای بیچاره بود و نویسندهشان خاله بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه میدادند؟
شاید هم به هیچ کدام از این چیزها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمیکردند. شاید ترجیح میدادند که با آرامش در بطریهای بسیار بزرگ سرکه که ساخت خودشان بود زندگی کنند. از آسمان میتوانستی دهها و صدها هزار بطری سرکه را ببینی که زمین را پوشانده بودند. صحنه چنان زیبایی بود که با دیدنش نفس در سینهات حبس میشد.
بله، همینطور است. و اگر دنیای مزبور بر حسب اتفاق جایی برای ارسال شعر داشت، من با کمال میل این کار را میکردم اولین ملکالشعرای دنیای خالههای بیچاره. در ستایش خورشید بر بطریهای سبز و دریای گسترده چمنهای پایین، آواز میخواندم.
ولی این حرف مال آیندهای دور است، سال 12001، و ده هزار سال برای من، زمان خیلی طولانی است. تا آن موقع زمستانهای زیادی را باید پشت سر بگذارم.
دیشب یه داستان خوندم از موراکامی شروع که فوق العاده بود عالی هیجان زده شده بودم ولی آخرش خیلی جالب تموم نشد یعنی اصلا اخرشو اون جوری دوست نداشتم امروز صبح یه مهمونی ناگهانی خونوادگی دارم صبح البته برای همین کله صبح خروسخوان بیدار شدم اینم بگم الان صدای یه خروسم داره میاد یه بنده خدایی هم فایلهای صوتی احمد شاملو رو واسم ارسال کرده یه خانومی دارم اونا رو هم گوش میدم مینویسم م باید بلند شم برم چای بزارم و دستی به حال و احوال خونه بکشم پس حسابی کار دارم و داستان خوانی انروز تعطیل اما صبح و چای و موسیقی چیز دیگریست آقای همسر هم نان بربری داغ خریده و به بعد هم دوان دوان خودش را به سرویس شرکتش رسانیده فندق دوست داشتنی خانه ام هم در خواب ناز است... یه آهنگ فوق العاده هم از شجریان تو انجمن شعر ارسال کردن به نام دف میزنم شجریان وای عاشقش شدم همش میزنم روش و گوش میکنم
اینم داستان آقای موراکامی جان و عزیز
امروز دیگر داستان خواندن تعطیل اما شجریان جان و شاملو جان هستند که هستند
آخی چه آهنگ قشنگی از احمد شاملو جان دارد پخش میشود نه ماله شجریان جان است انگار برویم که خیلی کار داریم و زن خانه ام در شنیدن آهنگ و خواندن داستان حسابی بوالهوس است...
هوای شمال شرقی امان هم حسابی خنک و ملس شده است عینهو پاییز.. پاییز و صبح ها و چای.. و دوست..
1971- سال اسپاگتی بود.
در سال 1971 اسپاگتی میپختم تا زندگی کنم و زندگی میکردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری که از قابلمهی آلومینیومی بلند میشد مایهی دلخوشی من بود و سس گوجه فرنگی که در قابلمهی دسته دار آهسته میجوشید، مایهی دلگرمی من.
یک قابلمهی آلومینیومی بسیار بزرگ داشتم که حتی یک سگ گرگی میتوانست در آن حمام کند، یک زمانسنج پخت غذا خریدم، انواع و اقسام فروشگاههای مواد غذایی بینالمللی را زیر پا گذاشتم تا ادویهجات مختلف با اسمهای عجیب و غریب را جمعآوری کنم، یک کتاب تخصصی در مورد پخت اسپاگتی در یک کتابفروشی خارجی پیدا کردم و چند بسته گوجه فرنگی خریدم.
بوی سیر، پیاز، روغننباتی و سایر مخلفات به صورت ذرات کوچکی در میآمدند که در هوا پراکنده میشدند و هر گوشه از آپارتمان کوچک من آنها را به خود جذب میکرد. بگی نگی بویی شبیه بوی فاضلاب داشت.
اساساً خودم به تنهایی اسپاگتی میپختم و تنهایی آن را میخوردم. موارد معدودی پیش میآمد که با یک نفر دیگر همغذا شوم، اما دوست داشتم تنهایی اسپاگتی بخورم. به نظر میرسید قرار بوده اسپاگتی یک غذای انفرادی باشد. دلیلش را نمیدانم.
اسپاگتی همیشه در کنار چای و سالاد سرو میشد. معادل سه فنجان چای سیاه در یک قوری و یک ظرف سالاد سادهی خیار و کاهو. همه را مرتب و منظم روی میز میچیدم، به روزنامهای که در گوشهای بود خیره میشدم و با حوصلهی تمام به تنهایی اسپاگتی میخوردم. روزهای اسپاگتی از اول هفته تا آخر هفته ادامه داشت. هفته که تمام میشد، روزهای جدیدِ اسپاگتی از هفتهی بعدش شروع میشد.
به نظر میرسید وقتی تنهایی اسپاگتی میخورم، هر آن قرار است کسی در بزند و داخل شود. به ویژه در روزهای بارانی.
همیشه افراد مختلفی میآمدند. گاهی غریبهها و گاهی کسانی که میشناختم. گهگاهی دختری که مچ پایش بینهایت باریک بود و یکبار در دوران دبیرستان با او قرار گذاشته بودم، گاهی خودم که انگار همان آدم چند سال پیش شده بودم؛ و گهگاهی ویلیام هلدن با جنیفر جونز.
ویلیام هلدن؟
اما هیچ وقت، هیچ کدامشان به آپارتمان من نیامدند. آنها فقط با تردید و دودلی آنجا میپلکیدند و بدون این که در بزنند، راه خود را میگرفتند و میرفتند.
بیرون باران میآید.
بهار، تابستان و پاییز به پختن اسپاگتی ادامه دادم. بفهمی نفهمی به انتقامگیری شباهت داشت. درست مثل زنی تنها که کنار شومینه نشسته و در حال سوزاندن یک مشت نامهی عاشقانهی قدیمی از دوستی است که ترکش کرده.
اسپاگتیها را در آب در حال جوش میریختم و مقداری نمک به آن میزدم. بعد دو تا «چاپاستیکِ» بلند بر میداشتم و جلوی قابلمهی آلومینیومی میایستادم و همان جا منتظر میماندم تا زمانسنج آشپزخانه به زحمت زنگ بزند «دینگ.»
اسپاگتیها به شدت موذی و بازیگوش بودند، بنابراین نمیتوانستم از آنها چشم بردارم. به نظر میرسید از دیوارهی قابلمه عبور میکنند و در تاریکی ناپدید میشوند. همان طور که جنگلهای استوایی پروانههای پاستلی رنگ را به لایزال میبرند، تاریکی هم بیسر و صدا انتظار اسپاگتیها را میکشید.
اسپاگتی لهستانی،اسپاگتی ریحان، اسپاگتی زبان گاو، اسپاگتی صدف و سس گوجه فرنگی، اسپاگتی سیر و چند نوع اسپاگتی بینام و نشان فجیع دیگر که با مواد غذایی باقی مانده در یخچال را به طور تصادفی سرهم میکردم.
سه و نیم بعد از ظهر که تلفن زنگ زد، روی تشکم روی زمین دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم. شعاع خورشید زمستان قسمتی از زمین را که من روی آن خوابیده بودم، به استخری از نور تبدیل کرده بود. مثل مگسی مرده ساعتها آنجا زیر آفتاب دسامبر 1971 گیج و منگ ولو شده بودم.
اولش شباهتی به صدای زنگ تلفن نداشت. بعد از مدتی کم کم صدای زنگ تلفن به خود گرفت و نهایتاً صد در صد شبیه صدای تلفن شد: صدای واقعی زنگ تلفن که امواج واقعی هوا را مرتعش میکند. همان طور که روی زمین دراز کشیده بودم، دستم را دراز کردم و گوشی را برداشتم.
دختری پشت خط بود، احساس مبهمی داشتم. دوستدختر سابق کسی بود که میشناختم. آشنایی چندانی با دختره نداشتم. در این حد که اگر او را جایی میدیدم سلام میکردم، ولی نه بیشتر. دلیل عجیبی که البته به اندازهی کافی منطقی به نظر میرسید آنها را چند سال پیش به هم علاقهمند کرده بود، و دلیل مشابهی چند هفته پیش باعث جداییشان شده بود. گفت: «میتونی به من بگی اون کجاس؟»
به گوشی نگاه کردم و با چشم رد سیم تلفن را گرفتم. کاملاً وصل بود.
«چرا از من میپرسی؟»
با لحن سردی گفت: «چون کسی چیزی بهم نمیگه. اون کجاس؟»
گفتم: «نمیدونم.» طوری گفتم که اصلاً به صدای خودم شباهتی نداشت. چیزی نگفت. گوشی تلفن مثل یک تکه یخ در دستم سرد شد. و تمام چیزهای دور و برم یخ کرد. چیزی شبیه یک صحنه از داستانهای علمی تخیلی.
گفتم: «واقعاً نمیدونم، بدون این که چیزی بگه غیبش زد.» صدای خندهاش از آن طرف خط آمد.
«آدم چندان با ملاحظه و با فکری نبود. بدون غرولند هیچ کاری رو نمیتونست بکنه.»
راست میگفت. آنقدرها باملاحظه نبود.
ولی نمیتوانستم جایش را به او بگویم. اگر میفهمید من به دختره گفتهام، آن وقت احتمالاً به من زنگ میزد. بار دیگر نمیخواستم با احمقی کثافت ارتباط داشته باشم. یک چالهی عمیق در ذهنم کندم و همه چیز را آنجا دفن کردم. دیگر هیچ کس نمیتواند آنها را درآورد.
گفتم: «ناراحت کنندهس، اما...»
یک دفعه گفت: «تو که منو دوست نداری؟»
نمیدانستم چه بگویم. در آن لحظه هیچ تصوری از او نداشتم.
دوباره تکرار کردم: «ناراحت کنندهس، اما... من الان دارم اسپاگتی درست میکنم.»
«چی؟»
«دارم اسپاگتی میپزم.»
در یک ظرف، آب خیالی ریختم و اجاقگاز خیالی را با کبریتی خیالی روشن کردم.
پرسید: « خب؟»
اسپاگتیهای خیالی را در آبِ در حال جوش ریختم، مقداری نمک خیالی به آن زدم و زمانسنج خیالی آشپزخانه را روی پانزده دقیقه تنظیم کردم.
«نمیتونم اونا رو به حال خودشون بذارم. به هم میچسبن و له میشن.»
چیزی نگفت.
«غذای خیلی حساسیه.»
گوشی تلفن در دستم دوباره شروع کرد به یخ کردن زیر صفر.
با عجله اضافه کردم: «میتونی بعداً زنگ بزنی؟»
پرسید: «چون وسط پختن اسپاگتی هستی؟»
«بله، درسته.»
«و بعد خودت تنهایی اونو میخوری؟»
«بله.»
آهی کشید و گفت: «ولی من واقعاً دچار مشکل شدم.»
«معذرت میخوام که نمیتونم کمکی بکنم.»
«مسئله سر پوله.»
«آره؟»
«میخوام پس بگیرم.»
«موضوع ناراحت کنندهایه، ولی...»
«اسپاگتیهات.»
«آره.»
از خنده ریسه رفت. «خدافظ.»
«خدافظ.»
وقتی گوشی را گذاشتم، استخرنور چند سانتیمتری جابه جا شده بود. دوباره همانجا دراز کشیدم و نگاهم را به سقف دوختم.
فکر کردن به یک مشت اسپاگتی که هیچ وقت پختنشان تمام نمیشود ناراحت کننده است. الان پشیمانم، شاید بهتر بود همه چیز را به او میگفتم. تازه، پسره آدم درست و حسابی هم نبود. آدم بیمغزی که فقط بلد بود حرف بزند و ادای آدمهای زرنگ را در آورد و نقاشیهای انتزاعی ضعیف بکشد. و شاید دختره واقعاً میخواست پولش را از او پس بگیرد.
نمیدانم چطور میخواهد این کار را انجام دهد.
گندم مرغوب و درجه یک در مزارع ایتالیا میروید.
اگر ایتالیاییها میدانستند آنچه در سال 1971 صادر میکردند چیزی جز تنهایی و انزوا نبود، حتماً شوکه میشدند.
خوندن شما جناب موراکامی حال خوبیست
به یکی میگویم: «دیروز در خیابان از کنار دختر صددرصد دلخواهم رد شدم.» میگوید: «راستی؟ ؟ خوشگله
»« راستش نه
».« پس حتما از همان دخترهایی است که دوست داری »؟« نمیدونم، انگار هیچی ازش یادم نیست- شکل چشمها یا حتی اندامش
».« عجیبه
».« آره، عجیبه ».
با بیحوصلگی میگوید: «حالا چی کار کردی؟ باهاش حرف زدی؟ دنبالش رفتی؟
»« نه، فقط در خیابان از کنارش رد شدم.
»او از شرق به غرب میرود و من از غرب به شرق میروم. صبح بهاری واقعا زیبایی است. کاش میشد با او حرف بزنم. نیمساعت کافی است. فقط در مورد خودش میپرسم و از خودم برایش میگویم. اما بیش از همه دوست دارم پیچیدگیهای سرنوشت را برایش توضیح بدهم که منجر شده ما در یک صبح زیبای بهاری در سال 1981 در یک خیابان فرعی در هارایوکو از کنار هم عبور کنیم. بدون شک این اتفاق، درست مثل یک ساعت عتیقه که بعد از جنگ ساخته شده، پر از اسرار ناب است. بعد از صحبت میرویم جایی ناهار میخوریم. شاید یکی از فیلمهای وودی آلن را ببینیم و برای خوردن کوکتل کنار کافهی یک هتل توقف کوتاهی بکنیم. شاید هم اگر کمی خوششانس باشم آخرش به یک رابطهی عاشقانه بینجامد. نیروی ناشناختهای در قلبم احساس میکنم. حالا فاصلهی بین ما به سیزده متر رسیده. چطور میتوانم به او نزدیک شوم؟ چه باید بگویم؟ «صبح بخیر خانوم، میتونید نیمساعت از وقتتون رو برای یک گفتگوی کوتاه به من بدید؟»
مسخرهاس. شبیه بازاریابهای بیمه شدم.
اینم قسمتی از داستان ملاقات با دختر صد درصد دلخواه در یک صبح بهاری
*
موراکامی تا سی سالگی یک خط هم ننوشته بود؛ زندگی اش وقتی از این رو به آن رو شد که در سی سالگی و برای تماشای بازی بیس بال به استادیوم جینگو رفته بود.
او در کتاب "وقتی از دو حرف می زنم، از چی حرف می زنم" نوشته:
"حوالی یک و نیم بعد از ظهر اول آوریل سال 1978 بود. اون روز تو استادیوم جینگو بودم .. اون روزها استادیوم هیچ نیمکتی نداشت ... فقط یه چمنزار شیبدار بود ... تنها روی چمن دراز کشیده بودم، آبجو خنک می خوردم و هز از گاهی به آسمان نگاه می کردم.
بازی اول فصل بود بین تیم پرستوها و هیروشیما کارپ. یادم می آد که دیوهیلتون توپزن اول پرستوها بود ... یه بازیکن آمریکایی جوون که تازه به تیم پیوسته بود .. هیلتون از خط چپ زمین توپ زد ... و درست در همین لحظه فکری به سرم زد: من می تونم رمان بنویسم.
هنوز اون آسمان پهناور دلباز را به یاد دارم و احساس علف های نورس را. اون طنین رضایتبخش ضربه چوب را. "
سیب زمینی سرخ میکنم...
با برشهای بسیار صخیم و بزرگ
یه فیلم جالب دیده ام امروز ه نام متهمین
و دارم داستانهای کوتاه جنا ب موراکامی رامیخوانم...که دانلود کرده ام
از اقبال خوبم لب تاب درب و داغونم روشن شده است...
سیب زمینی خوردن با سس قرمز و چنگال و نوشتن خوب است