یک زن ژورنالیسم نویس  ساده
یک زن ژورنالیسم نویس  ساده

یک زن ژورنالیسم نویس ساده

کتاب و داستان

صادق هدایت جان

قضیه ی تیارت (طوفان عشق خون آلود)
دیشب رفتم به تماشای تیارت: (طوفان عشق خون آلود)
که اعلان شده بود شروع می شود خیلی زود،
ولی برعکس خیلی دیر شروع کردند،
مردم را از انتظار ذله کردند.
پیس به قلم نویسنده ی شهیر بی نظیری بود؛
که شکسپیر ومولیر و گوته را از رو برده بود؛
هم درام، هم ترادژی، هم تاریخی،هم کمدی،هم ادبی،
هم اپراکمیک و هم دراماتیک،
روی هم رفته تیارتی بود آنتیک.
پرده چون پس رفت،یک ضعیفه شد پدید،
یک نفر جوان گردن کلفتی به او عشق می ورزید.
جوان قلب خود را گرفته بود در چنگول، 
با بیانات احساساتی ضعیفه را کرده بود مشغول: 
جوان: آوخ آوخ چه دل سنگی داری،
چه دهان غنچه ی تنگی داری.
دل من از فراق تو بریان است،
چشمم از دوری جمال تو همیشه گریان است.
دیشب از غصه وغم کم خفته ام،
ابیات زیادی به هم بافته و گفته ام.
شعرهایی که در مدح تو ساختم،
شرح می دهد که چه گونه به تو دل باختم.
نه شب خواب دارم، نه روز خوراک.
نه کفشم را واکس می زنم، نه اتو می زنم به فراک.
آوخ طوفان عشقم غریدن گرفت،
هیهات خون قلبم جهیدن گرفت.
آهنگ آسمانی صدایت چنگ می زند به دلم،
هر کجا می روم درد عشق تو نمی کند ولم.
تو را که می بینم قلبم می زند تپ وتوپ،
نه دلم هوای سینما می کند نه رفتن کلوپ.
چون صدایت را می شنوم و روحم زنده می شود،
همین که از تو دور میشوم دلم از جا کنده می شود،
مه جبین خانم: بگو به من مقصود تو چیست؟
از این سخنان جسورانه آخر سود تو چیست؟
پرده عصمت مرا تو ناسور کردی.
شرم و حیا را ازچشم من تو دور کردی.
من پرنده بی گناه و لطیفی بودم،
من دوشیزه ی پاک و ظریفی بودم؛
آمدی با کثافت خودت مرا آلوده کردی؛
غم وغصه را روی قلبم توده کردی.
اما من به درد عشق تو جنایتکار مبتلام،
چون عشقم به جنایت آلوده شده دیگر زندگی نمی خام.
اینک بر لب پرتگاه ابدیت وایساده ام،
هیچ تغییر نخواهد داد در اراده ام،
خود را پرت خواهم کرد در اعماق مغاک هولناک،
می میرم و تو...
سوفلور: (( نیست این جا جای مردن ای مه جبین،
رلت را فراموش کرده ای حواست را جمع کن.))
مه جبین: نیست این جا جای مردن ای مه جبین !
رلت یادت رفت، حواست کجاست؟
سوفلور: حرف های مرا تکرار نکن،گوشت را بیار جلو بشنو چی می گم.
مه جبین : حرف های مرا تکرار نکن تو،
گوش تو جلو آمد چی گفت؟
این جا مردم دست زده خنده سر دادند- مه جبین دستپاچه شد و دولا شد از سوفلور بپرسد چه باید کرد.
زلفش به بند عینک سوفلور گیر کرد،وچون سرش را بلند کردحرف های خود رابزندعینک سوفلور
را همراه گیس خود برد.سوفلور عصبانی شده بود یک هو جست زد هوا ودست انداخت که عینک خود را به دست آورد غافل از آن که مه جبین خانم کلاه گیس عاریه دارد.
کلاه گیس کنده شد، سر کچل مه جبین خانم، زینت افزای منظره تیارت گردید.مردم سوت زدند و پا کوبیدند.دراین موقع جوان عاشق پیش آمد و با ملایمت کلاه گیس را سر معشوق گذاشت ودنباله ی پیس را از یک خرده پایین تر گرفت و چنین گفت: 
جوان: من به سان بلبل شوریده ام
مدت مدیدی است از گل روی تودوریده ام
وا اسفا سخت ماتم زده شده ام مگر نمی بینی!!!؟
چرا با احساسات لطیفه ی من ابراز موافقت نمی کنی و می خواهی از من دوری بگزینی؟
حقا که تو بسیار بی وفایی ای عزیز- من هر شب مجبور خواهم شد از فراق تو اشک بریزم بریز،
اما نی،نی من خود را زنده نخواهم نهاد- 
از رأی خود برگرد و با وصال فوری خود دل شکسته بنما شاد.
مه جبین خانم: ممکن نیست –من حتماً خود را خواهم کشت،تا دیگر از وجدان خود نشنوم سخنان
درشت.
جوان: پس من به فوریت خود را قتل عام می کنم- در راه عشق تو فداکاری می کنم.
تا عبرت بگیرند سایر دوشیزه ها با عشاق خود این قدر ننمایند جفا.
جوان به قصد انتحار قمچیل کشید- مه جبین خانم طاقت نیاورد .
از وحشت عشق جیغی زد وسکته ملیح کرد و مرد.
جوان گفت: هان ای عشق و وفادا
تو نام پوچی هستی زندگی، دیگر فایده نداری. سپس قمچیل دروغی را سه بار دور سر خود گردانید- 
سپس قمچیل دروغی را سه بار دور سر خود گردانید- سپس در زیر بغل (یعنی قلب) خود فرو،
سپس سه مرتبه دور خود چون مرغ سرکنده چرخ زد،
سپس آمد دم نعش معشوقه خورد زمین روی او،
پرده پایین افتاد و مردم دست زدند- 
پی در پی هورا کشیدند.
چون که بهتر از این پیس- 
در عمرش ندیده بود هیچ کس!
نویسنده: صادق هدایت

دالایی لاما و کیساگوتامی داغدیده

در زمان بودا، زنی به نام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج می‌برد. او که نمی‌توانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو می‌دوید و به‌دنبال دارویی می‌گشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست.
کیساگوتامی نزد بودا رفت، با او بیعت کرد و پرسید: «آیا شما می‌توانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره زنده کند؟»
بودا گفت: «من این دارو را می‌شناسم، اما برای اینکه آن‌را بسازم به موادی احتیاج دارم.»
زن که آرام گرفته بود پرسید: «به چه موادی نیاز دارید؟»
بودا گفت: «برایم یک مشت دانه‌ی خردل بیاور.»
زن قول داد که برای بودا یک مشت دانه‌ی خردل بیاورد، اما هنگام ترک محضرش، بودا اضافه کرد: «من دانه‌ی خردلی می‌خواهم که از خانواده‌ای تهیه شده باشد که در آن، هیچ همسر، پدر و مادر یا خدمتکاری نمُرده باشد.»


زن قبول کرد و از این خانه به آن خانه در جستجوی دانه‌ی خردل راه افتاد. تمام خانواده‌ها مایل به کمک به او بودند، اما وقتی کیساگوتامی سؤال می‌کرد که آیا در این خانواده کسی مره است یا خیر، نتوانست خانه‌ای بیابد که مرگ به آن راه نیافته باشد؛ در یک خانه دختر در خانه‌ی دیگر خدمتکار، در دیگری شوهر یا پدر و مادر مرده بودند. کیساگوتامی نمی‌توانست خانه‌ای را پیدا کند که مصیبت مرگ به آن راه نیافته باشد. وقتی دید در اندوه خود تنها نیست، از پیکر بی‌جان فرزند دل کند و نزد بودا بازگشت. بودا با همدردی بسیار گفت: «فکر می‌کردی تنها تو پسرت را از دست داده‌ای. قانون مرگ برای هیچ موجود زنده‌ای، جاودانگی قائل نیست.»

نویسنده دالایی لاما.. 

... 

مرگ..... 

امروز وقتی خبر تصادف نابهنگام یه خانوم کاراته باز شهر رو شنیدم که حین برگشت از سفر تصادف کرده  تو کما رفته با خودم گفتم هر کس با یه بهونه باید بره مثل دوست عزیز شیرزای خودم  ... هی دوست جان مهربان مگر نگفتی آرزویت هست دخترکم  عروس تو  شود آه دوست جان دوست جان کجایی؟؟ ..