بعد از زیر و رو کردن کلی نویسنده و خواندن داستانهای نصف و نیمه پشیمان شده بعد برگشتن از کوه و کمر رسیدیم به آنتوان چخوف جان روسی
و اینهم داستان که دارم میخوانمش..
این ماجرا در جشن عرو0سی تاجری موسوم به سینریلف اتفاق افتاد.
ندورزف ــ جوانی بلند قامت با چشمهای ور قلمبیده و کلهی از ته تراشیده و فراک دو دم ــ که ساقدوش عروس و داماد بود، در جمع دختران جوان ایستاده بود و داد سخن میداد:
ــ زن، باید خوشگل باشد ولی مرد، اگر هم خوش تیپ نبود غمی نیست؛ چیزی که ارزش او را بالا میبرد، شعور و تحصیلات اوست. والا قیافهی خوش را بگذار در کوزه و آبش را بخور! یک مرد خوش بر و رو اگر مغزش از علم و شعور خالی باشد، به یک پول سیاه نمیارزد! … راستش را بخواهید من از مردهای خوش قیافه خوشم نمیآید …! Fi donc (به فرانسه: اوف)
ــ البته کسی که قیافهی جالبی نداشته باشد، باید هم از این حرفها بزند! ولی مردی را که در آن اتاق نشسته و از اینجا پیداست تماشا کنید. این را بهاش میگویند: مرد خوش قیافه! فقط حالت چشمهایش، به هر چه بگویید میارزد! نگاهش کنید! الحق که خوش تیپ است! راستی، ایشان کی باشند؟
ساقدوش نظری به اتاق مجاور افکند و پوزخند زد. آنجا مردی گندمگون و خوش منظر و سیاه چشم، روی مبلی لمیده بود؛ پا روی پا انداخته بود و با زنجیر ساعتش بازی میکرد؛ چشمها را تنگ کرده و نگاه آکنده از نخوتش را به مهمانها دوخته بود؛ پوزخندی بر گوشهی لبهایش پدید و ناپدید میشد. ساقدوش گفت:
ــ چیز بخصوصی در او نمیبینم! ای … حتی میتوان گفت که ریختش چنگی به دل نمیزند … قیافهاش حالت ابلهانهای دارد … گردنش را تماشا کنید ــ سیبکی دارد قد دو ذرع و نیم!
ــ با این همه، خیلی تو دل بروست!
ــ به نظر شما خوش تیپ است ولی به عقیدهی من، نه. وانگهی اگر هم خوش قیافه باشد حتماً بیشعور و بیسواد است. راستی ایشان کی باشند؟
ــ نمیشناسیم … به قیافهاش نمیآید از صنف تجار باشد …
ــ هوم … حاضرم شرط ببندم که احمق است … ببینید پایش را چه جوری تاب میدهد … حال آدم را بهم میزند … حلا از کارش سر در میآرم … رفتم پی کشفیات! … حلا بر میگردم.
آنگاه تک سرفهای کرد، جسورانه به اتاق مجاور رفت، در برابر مرد گندمگون ایستاد، یک بار دیگر سرفه کرد، لحظهای به فکر فرو رفت و پرسید:
ــ حالتان چطور است؟
مرد سراپای او را ورانداز کرد، پوزخندی زد و با بی میلی جواب داد:
ــ ای، بدک نیستم.
ــ چرا بدک؟ آدم باید همیشه پیش بره.
ــ چرا حتماً پیش؟
ــ همین طوری گفتم … این روزها همه چی پیش میره … هم برق، هم تلغراف، هم تیلیفون … بله! مثلاً خود پیشرفت را بگیریم … خود این کلمه چه معنی میدهد؟ معنیش این است که هر کسی باید پیش بره … پس شما هم پیش بروید …
مرد دوباره پوزخند زد و پرسید:
ــ میفرمایید الان کجا پیش بروم؟
ــ مگر جا قحطی است! آدم اگر دلش بخواد … جا زیاد است … مثلاً تشریف ببرید دم بوفه … راستی خوش ندارید به افتخار آشنایی مان نفری یک پیک کنیاک بزنیم؟ …ها؟ گپی میزنیم …
ــ چرا که نه!
ساقدوش و مرد گندمگون به طرف بوفه رفتند. پیشخدمتی با سر از ته تراشیده که فراک به تن داشت و کراوات سفیدی پر از انواع لکه زده بود، برای آن دو کنیاک ریخت. پس از آن که مشروب را سر کشیدند ساقدوش گفت:
ــ کنیاک بدی نبود، ولی چیزهای اساسی تر از این هست … بیایید به افتخار آشنایی مان شراب قرمز هم بزنیم …
شراب قرمز را هم بالا رفتند. ساقدوش در حالی که لبهای خود را میلیسید گفت:
ــ حلا دیگر با هم آشنا شدیم و میشود گفت که گیلاس به گیلاس هم زدیم …
ــ «حلا» غلط است، باید گفت: «حالا!» هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید ولی راجع به تلفن اظهار لحیه میکنید. من اگر بهاندازهی شما بیسواد میبودم، زبانم را گاز میگرفتم و خود را رسوای خاص و عام نمیکردم … حلا … حلا …ها ــها ــها!
ساقدوش که آشکارا رنجیده خاطر شده بود گفت:
ــ اینکه خنده نداشت! محض شوخی این جوری حرف میزدم والا … لازم نیست نیش تان را باز کنید! خوش ندارم نیش آدم، باز باشد … راستی شما کی هستید؟ با داماد نسبت دارید یا با عروس؟
ــ به شما مربوط نیست …
ــ اسم و رسمتان چیه؟
ــ گفتم به شما مربوط نیست … من آنقدر بیشعور نیستم که خودم را به هر رهگذری معرفی کنم … من آنقدر غرور دارم که با آدمهای چون شما زیاد محشور نشوم، من نسبت به شما و امثال شما کم اعتنا هستم …
ــ آقا را باش! … هوم … پس نمیخواهید اسم و رسمتان را بگویید، ها؟
ــ نه، مایل نیستم … اگر بنا باشد خودم را به هر کله پوکی معرفی کنم زبانم مو در خواهد آورد … در ضمن، من آدمی هستم آنقدر مغرور که شما و امثال شما را در حد یک پیشخدمت میدانم … بی نزاکتها!
ــ آقا را باش! … نجیب زاده را باش! … الانه روشن میکنم که تو هنرپیشهی کدام تئارتی!
ساقدوش چانهی خود را بالا گرفت و به سمت داماد شتافت (آقا داماد با لپهای گلگون، کنار عروس خانم نشسته بود و پلک میزد) و در حالی که با سر به طرف مرد گندمگون اشاره میکرد پرسید:
ــ نیکیشا! اسم آن آرتیسته چیه؟
داماد سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
ــ نمیشناسمش، باهاش آشنایی ندارم. لابد پدرم دعوتش کرده … برو از بابام بپرس.
ــ بابات تا خرخره خورده و توی یکی از اتاقها مست و پاتیل افتاده … و مثل یک حیوان وحشی، خرناسه میکشد …
سپس رو کرد به عروس خانم و پرسید:
ــ شما چطور؟ یارو را میشناسید؟
عروس خانم نیز جواب منفی داد. ساقدوش شانههای خود را بالا انداخت و دربارهی هویت مرد گندمگون، از مهمانها پرس و جو آغاز کرد. هیچ کسی او را نمیشناخت. بهاین ترتیب، ساقدوش نتیجه کرد: «لابد یکی از همان انگلها و ارقههاییست که بی دعوت به علفچری میآیند … بسیار خوب! الساعه «حلا» را بهاش حالی میکنم!» پس به طرف مرد گندمگون رفت، دست به کمر زد و پرسید:
ــ ببینم، شما کارت دعوت دارید؟ لطفاً نشانم بدهید.
ــ من آنقدر غرور دارم که کارت دعوتم را به هر کسی نشان ندهم … اصلاً چرا دست از سر کچلم بر نمیدارید؟
ــ معلوم میشود کارت دعوت ندارید! … و اگر نداشته باشید معنیاش این است که آدم ارقه و حقه بازی هستید. حلا، یعنی حالا دستگیرم شد کی دعوتتان کرده و اسم و رسمتان چیه! شما حقه بازید همین!
ــ این حرفها را اگر از آدم باشعور و حسابی شنیده بودم، دک و پوزش را خرد میکردم اما … جواب ابلهان خاموشی است!
ساقدوش، همهی اتاقهای خانه را شتابان زیر پا گذاشت، پنج شش نفر از دوستان خود را جمع کرد و به اتفاق آنها نزد مرد گندمگون بازگشت و گفت:
ــ حضرت آقا، اجازه بفرمایید کارت دعوتتان را ملاحظه کنیم!
ــ خوش ندارم نشانش بدهم! دست از سرم بردارید وگرنه …
ــ خوش ندارید؟ پس بی کارت تشریف آوردهاید،ها؟ چه کسی این حق را به شما داده،ها؟ بفرمایید بیرون! بفرمایید! حقه باز! تمنا میکنیم تشریف ببرید بیرون! والا از همین پلهها …
ساقدوش و دوستانش زیر بغل مرد گندمگون را گرفتند و او را کشان کشان به طرف پلهها بردند. مهمانها همهمه کردند. مرد گندمگون نیز با صدای رسا از بی نزاکتی آنان و غرور خود سخن گفت. ساقدوش در حالی که پیروزمندانه به سمت در خروجی میراند میگفت:
ــ بفرمایید آقا! تمنا میکنیم! جناب خوش تیپ تمنا میکنیم! … امثال شما خوش قیافهها را خوب میشناسیم!
در آستانهی در خروجی پالتوی مرد گندمگون را تنش کردند، کلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پلهها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور، پوزخندی زد و دست مزین به انگشترش را چندین بار با پس گردن مرد آشنا کرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد، به پشت بر زمین افتاد و از پلهها فرو غلتید. ساقدوش، پیروزمندانه بانگ زد:
ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگی برسان!
مرد، به پایین پلهها که رسید به پا خاست، گرد و خاک پالتواش را تکان داد، سر را بالا گرفت و گفت:
ــ رفتار آدمهای احمق، باید هم احمقانه باشد! من آنقدر غرور دارم که احساس حقارت نکنم؛ حالا بیایید پایین تا سورچی ام مرا به شما معرفی کند. بفرمایید پایین!
آنگاه رو به سمت کوچه بانگ زد:
ــ گریگوری!
مهمانها رفتند پایین، لحظهای بعد کالسکه چی هم از کوچه رسید. مرد گندمگون رو کرد به او و گفت:
ــ گریگوری؟ من کی هستم؟
ــ شما قربان، ارباب سیمیون پانتله ییچ …
ــ چه عنوانی دارم و این عنوان را بابت چه گرفته ام؟
ــ عنوانتان شهروند افتخاریه قربان و بخاطر تحصیلات و علم تان گرفتهاید …
ــ کجا کار میکنم و شغلم چیست؟
ــ شما قربان در کارخانهی پادشچیوکین تاجر، در قسمت مهندسی کار میکنید و سه هزار روبل مواجب میگیرید …
ــ حالا فهمیدید من کی هستم؟ این هم کارت دعوتم! مرا آقای سیزیلف پدر داماد، که حالا مست و پاتیل در گوشهای افتاده است، دعوت کرده و …
ساقدوش با اضطراب و دستپاچگی گفت:
ــ مرد حسابی، عزیز دلم، چرا این را قبلاً نگفتی؟
ــ من آدم غروری هستم … خودخواهم … خداحافظ!
ــ نه، نه! محال است بگذاریم! صبر کن برادر! برگرد سیمیون پانتله ییچ! حالا دستگیرمان شده که تو کی هستی! … برگرد به سلامتی علم و تحصیلاتت یک پیک دیگر بزنیم …
مرد مغرور اخم کرد و از پلهها بالا رفت. دقایقی بعد در بوفهایستاده بود و در حالی که کنیاک مینوشید توضیح میداد:
ــ در دنیای ما، آدم اگر غرور نداشته باشد، روزگارش سیاه است. من که شخصاً، محال است در مقابل کسی سر خم کنم! تسلیم احدی نمیشوم! برای خودم ارزش قائلم. در هر صورت، شما بیشعورها، این حرفها، حالی تان نیست!
الان داشتم یه داستان دیگه میخوندم از چخوف خیلی به دلم نچسبید البته قبلنم خونده بودمش به اسم در اتاقهای یک هتل..
دهم ماه مه بود که مرخصی 28 روزه گرفتم، از صندوقدار اداره مان با هزار و یک چرب زبانی، صد روبل مساعده دریافت کردم و بر آن شدم به هر قیمتی که شده یک بار «زندگی» درست و حسابی بکنم ــ از آن زندگیهایی که خاطرهاش تا ده سال بعد هم از یاد نمیرود.
هیچ میدانید که مفهوم کلمهی «یک بار زندگی کردن» چیست؟ بهاین معنا نیست که انسان برای تماشای یک اپرت به تئاتر تابستانی برود، بعد شام مفصلی بخورد و مقارن سحر، شاد و شنگول به خانه بازگردد، و باز بهاین معنا نیست که نخست به نمایشگاه تابلوهای نقاشی و از آنجا به مسابقات اسب دوانی برود و در شرط بندی شرکت کند و پولی بر باد دهد. اگر میخواهید یک بار زندگی درست و حسابی کرده باشید، سوار قطار شوید و به جایی عزیمت کنید که هوایش آکنده از بوهای یاس بنفش و گیلاس وحشی است؛ به جایی بروید که انبوه گل استکانی و لاله عباسی از پی هم از دل خاکش سر بر آوردهاند و چشمهایتان را با رنگ سفید ملایمشان و با ژالههای ریز الماسگونشان نوازش میدهند. آنجا، در فضای وسیع و گسترده، در آغوش جنگل سرسبز و جویبارهای پر زمزمه اش، در میان پرندگان و حشرات سبز رنگ، به مفهوم راستین کلمهی «یک بار زیستن» پی خواهید برد! به آنچه که گفته شد باید دو سه برخورد با کلاههای لبه پهن زنانه و چند جفت چشم و نگاههای سریعشان و همین طور چند پیش بند سفید نیز اضافه شود … و وقتی ورقه مرخصی ام را در دست و لطف و احسان صندوقدار را در جیب داشتم و عازم ییلاق بودم اقرار میکنم که به چیزی جز اینها نمیاندیشیدم.
به توصیهی دوستی در ویلایی که سوفیا پاولونا کنیگینا اجاره کرده بود اتاقی گرفتم. او، یکی از اتاقهای ویلا را ــ با مبلمان و همهی وسایل راحتی، به اضافهی خورد و خوراک ــ اجاره میداد. برخلاف انتظارم، کار اجارهی اتاق خیلی زود انجام شد، بهاین ترتیب که به پرروا عزیمت کردم، ویلای ییلاقی خانم کنیگینا را یافتم و یادم میآید که به مهتابی ویلا پا گذاشتم و … دست و پایم را گم کردم. مهتابیاش جمع و جور و راحت و دلپذیر بود اما دلپذیرتر و (اجازه بفرمایید بگویم) راحتتر از خود مهتابی، خانم جوانی بود اندکی فربه که پشت میزی نشسته و سرگرم صرف چای بود. زن جوان چشمهای خود را تنگ کرد و به من خیره شد و پرسید:
ــ چه فرمایشی دارید؟
جواب دادم:
ــ لطفاً بنده را ببخشید … من … انگار عوضی آمدهام … دنبال ویلای خانم کنیگینا میگشتم …
ــ خودم هستم … چه فرمایشی دارید؟
دست و پایم را گم کردم … من همیشه عادت داشتم مالکان آپارتمانها و ویلاها را به شکل و شمایل زنهای پیر و رماتیسمی که بوی درد قهوه هم میدهند در نظرم مجسم کنم اما حالا … بقولهاملت: «نجاتمان دهید، ای فرشتگان آسمانی!» زنی زیبا و باشکوه و دلفریب و جذاب، روبروی من نشسته بود. مقصودم را تته پته کنان در میان نهادم. گفت:
ــ آه، بسیار خوشوقتم! بفرمایید بنشینید! اتفاقاً در این مورد نامهای از دوست مشترکمان داشتم. چای میل میکنید؟ با سرشیر میخورید یا لیمو؟
انسان کافی است چند دقیقهای پای صحبت تیرهای از زنان (و بطور اعم، زنان موبور) بنشیند تا خویشتن را در خانهی خود بیانگارد و چنین احساس کند که با آنها از دیرباز آشناست. سوفیا پاولونا نیز در شمار زنانی از همین تیره بود. پیش از آن که بتوانم اولین لیوان چای را به آخر برسانم، دستگیرم شد که او شوهر ندارد و با بهرهی پولش امرار معاش میکند و قرار است به زودی عمهاش برای مدتی مهمانش باشد. در همان حال به انگیزهی اجاره دادن یکی از اتاقهایش هم پی بردم؛ میگفت که اولاً 120 روبل اجارهای که خودش میپردازد برای یک زن تنها بسیار سنگین است و ثانیاً بیم از آن دارد که شبها دزدی یا روزها دهقانی وحشت انگیز وارد ویلا شود و برایش دردسر ایجاد کند. از این رو چنانچه اتاق گوشهای ویلا را به زن یا مردی مجرد اجاره دهد نباید از این بابت، مورد ملامت قرار بگیرد.
شیرهی مربا را که به ته قاشق ماسیده بود لیسید و آه کشان گفت:
ــ اما مستأجر مرد را به زن ترجیح میدهم! از یک طرف گرفتاری آدم با مردها کمتر است و از طرف دیگر وجود یک مرد در خانه، از وحشت تنهایی میکاهد …
خلاصه، ساعتی بعد با سوفیا پاولونا دوست شده بودم. هنگامی که میخواستم خداحافظی کنم و به اتاقم بروم گفتم:
ــ راستی یادم رفت بپرسم! ما دربارهی همه چیز صحبت کردیم جز اصل مطلب! بابت اقامتم که به مدت 28 روز خواهد بود چقدر باید بپردازم؟ البته به اضافهی ناهار … و چای و غیره …
ــ مطلب دیگری پیدا نکردید که دربارهاش حرف بزنید؟ هر چقدر میتوانید بپردازید … من که اتاق را بخاطر کسب درآمد اجاره نمیدهم بلکه همین طوری … برای نجات از تنهایی … میتوانید 25 روبل بپردازید؟
بدیهی است که میتوانستم. بهاین ترتیب زندگی ام در ییلاق شروع شد … این زندگی از آن رو جالب است که روزش به روز میماند و شبش به شب، و چه زیباست این یکنواختی! چه روزها و چه شبهایی! خوانندهی عزیز، چنان به شوق و ذوق آمده بودم که اجازه میخواهم شما را بغل کنم و ببوسم! صبحها، فارغ از اندیشهی مسئولیتهای اداری، چشم میگشودم و به صرف چای با سرشیر مینشستم. حدود ساعت یازده صبح، جهت عرض «صبح بخیر» میرفتم خدمت سوفیا پولونا و در خدمت ایشان قهوه و سرشیر جانانه میل میکردم و بعد، تا ظهر نوبت وراجیهایمان بود. ساعت 2 بعدازظهر، ناهار … و چه ناهاری! در نظرتان مجسم کنید که مانند گرگ، گرسنه هستید،می نشینید پشت میز غذاخوری و یک گیلاس بزرگ پر از عرق تمشک را تا ته سر میکشید و گوشت داغ خوک و ترشی ترب کوهی را مزهی عرقتان میکنید. بعد، گوشت قرمه یا آش سبزیجات با خامه و غیره و غیره را هم در نظرتان مجسم کنید. ناهار که صرف شد، خواب قیلوله و استراحتی آرام و بی دغدغه، و قرائت رمان، و از جا جهیدنهای پی در پی، زیرا سوفیا پاولونا گاه و بیگاه در آستانهی در اتاقتان ظاهر میشود و ــ «راحت باشید! مزاحمتان نمیشوم!» … بعد، نوبت به آبتنی میرسد. غروبها تا دیروقت، گردش و پیاده روی در معیت سوفیا پاولونا … در نظرتان مجسم کنید که شامگاهان، آنگاه که جز بلبل و حواصلی که هر از گاه فریاد بر میکشد، همه چیز در خواب خوش غنوده است، و آنگاه که باد ملایم، همهمهی یک قطار دوردست را به آهستگی در گوشهایتان زمزمه میکند، در بیشهای انبوه یا در طول خاکریز خط راه آهن، شانه به شانهی زنی موبور و اندکی فربه، قدم میزنید. او از خنکای شامگاهی کز میکند و سیمای رنگپریده از مهتابش را گاه به گاه به سمت شما میگرداند … فوق العاده است! عالیست!
هنوز هفتهای از اقامتم در ییلاق نگذشته بود که همان اتفاقی رخ داد که شما، خوانندهی عزیز، مدتی است انتظار وقوعش را میکشید ــ اتفاقی که هیچ داستان جالب و گیرا را از آن گریز نیست … دیگر نمیتوانستم مقاومت و خویشتن داری کنم … اظهار عشق کردم … او گفتههایم را با خونسردی، تقریباً با سردی بسیار گوش کرد ــ گفتی که از مدتها پیش منتظر شنیدن این حرفها بود؛ فقط لبهای ظریف خود را اندکی کج و معوج کرد ــ انگار که قصد داشت بگوید: «این کهاین همه صغرا و کبرا چیدن نداشت؟»
28 روز بسان ثانیهای گذشت. در آخرین روز مرخصی ام، غمگین و ارضا نشده، با سوفیا پاولونا و با ییلاق وداع کردم. هنگامی که مشغول بستن چمدانم بودم، روی کاناپه نشسته بود و اشک چشمهای زیبایش را خشک میکرد. من که به زحمت قادر میشدم از جاری شدن اشکم جلوگیری کنم، دلداریاش دادم و سوگند خوردم که در تعطیلات آخر هفته به دیدنش بیایم و در زمستان هم، در مسکو، به خانهاش سر بزنم. ناگهان به یاد اجارهی اتاق افتادم و گفتم:
ــ آه عزیزم، فراموش کردم حسابم را تسویه کنم! لطفاً بگو چقدر بدهکارم؟
«طرف» من، هق هق کنان جواب داد:
ــ چه عجلهای داری … باشد برای یک وقت دیگر …
ــ چرا یک وقت دیگر؟ عزیزم، حساب حساب است و کاکا برادر! گذشته از این، دوست ندارم به حساب تو زندگی کرده باشم. سوفیا، عزیزم خواهش میکنم تعارف را بگذاری کنار … چقدر بدهکارم؟
کشو میز را هق هق کنان بیرون کشید و گفت:
ــ چیزی نیست … قابل تو را ندارد …. میتوانی بعداً بدهی …
لحظهای در کشو میز کاوش کرد و دمی بعد، کاغذی را از آن تو در آورد و به طرف من دراز کرد.
پرسیدم:
ــ صورتحساب است؟ حالا درست شد! … بسیار هم عالیست! … (عینک بر چشم نهادم) همین الان هم تسویه حساب میکنم … (نگاه سریعی به صورتحساب افکندم) جمعاً … صبر کن ببینم! چقدر؟ … جمعاً … عزیزم اشتباه نمیکنی؟ نوشتهای جمعاً 212 روبل و 44 کوپک. این که صورتحساب من نیست!
ــ مال توست، دودو جان! خوب نگاهش کن!
ــ آخر چرا این قدر زیاد؟ … 25 روبل بابت اجارهی اتاق و خورد و خوراک، قبول … قسمتی از حقوق کلفت ــ سه روبل؛ این هم قبول.
با چشمهای گریانش، شگفت زده نگاهم کرد و با صدای کشدارش پرسید:
ــ نمیفهمم دودو جان … تو به من اطمینان نمیکنی؟ پس، صورتحساب را بخوان! عرق تمشک را تو میخوردی … من که نمیتوانستم با 25 روبل اجاره، ودکا را هم سر میز بیاورم! قهوه و سرشیر برای چای و … بعدش هم توت فرنگی و خیارشور و آلبالو … همین طور سرشیر برای قهوه … تو که طی نکرده بودی قهوه هم بخوری ولی هر روز میخوردی! بهر صورت آنقدر ناقابل است که اگر اصرار داشته باشی 12 روبلش را هم نمیگیرم، تو 200 روبل بده.
ــ اما اینجا یک رقم 75 روبلی هم میبینم که نمیدانم بابت چیست … راستی این 75 روبل از کجا آمده؟
ــ عجب! اختیار داری! خودت نمیدانی بابت چیست؟
به چهرهاش نگریستم. قیافهاش چنان صادق و روشن و شگفت زده بود که نتوانستم حتی کلمهای بر زبان بیاورم. صد روبل موجودی پولم را به او دادم، صد روبل هم سفته امضا کردم و چمدانم را بر دوش گرفتم و به طرف ایستگاه راه آهن رهسپار شدم.
راستی خوانندگان عزیز، بین شما کسی پیدا نمیشود که صد روبل به من قرض بدهد؟
خوشمان آمد جناب آنتوان چخوف دوست داشتنی دست مریزاد
دو دوست در ایستگاه راه آهن نیکولایوسکایا، به هم رسیدند: یکی چاق و دیگری لاغر. از لبهای چرب مرد چاق که مثل آلبالوی رسیده برق میزد پیدا بود که دمی پیش در رستوران ایستگاه، غذایی خورده است؛ از او بوی شراب قرمز و بهار نارنج به مشام میرسید. اما از دستهای پر از چمدان و بار و بندیل مرد لاغر معلوم بود که دمی پیش از قطار پیاده شده است؛ او بوی تند قهوه و ژامبون میداد. پشت سر او زنی تکیده، با چانهی دراز ــ همسر او ــ و دانش آموزی بلندقد با چشمهای تنگ ــ فرزند او ــ ایستاده بودند. مرد چاق به مجرد دیدن مرد لاغر فریاد زد:
ــ هی پورفیری! تویی؟ عزیزم! پارسال دوست، امسال آشنا!
مرد لاغر نیز شگفت زده بانگ زد:
ــ خدای من! میشا! یار دبستانی من! این طرفها چکار میکنی پسر؟
دوستان، سه بار ملچ و ملوچ کنان روبوسی کردند و چشمهای پر اشکشان را به هم دوختند. هر دو، خوشحال و مبهوت بودند. مرد لاغر، بعد از روبوسی گفت:
ــ رفیق عزیز خودم! اصلاً انتظارش را نداشتم! میدانی، این دیدار، به یک هدیهی غیرمنتظره میماند! بگذار حسابی تماشات کنم! بعله … خودشه … همان خوش قیافهای که بود! همان شیک پوش و همان خوش تیپ! خدای من! خوب، کمی از خودت بگو: چکارها میکنی؟ پولداری؟ متأهلی؟ من، همانطوری که میبینی در بند عیال هستم … این هم زنم لوییزا … دختریست از فامیل وانتسباخ … زنم آلمانی است و لوترین … این هم پسرم، نافاناییل … سال سوم متوسطه است … نافا جان، پسرم، این آقا را که میبینی دوست من است! دورهی دبیرستان را با هم بودیم.
نافاناییل بعد از دمی تأمل و تفکر، کلاه از سر برداشت. مرد لاغر همچنان ادامه داد:
ــ آره پسرم، در دبیرستان، با ایشان هم دوره بودم! راستی یادته در مدرسه چه جوری سر به سر هم میگذاشتیم؟ یادم میآید بعد از آن که کتابهای مدرسه را با آتش سیگار سوراخ سوراخ کردی اسمت را گذاشتیم هروسترات؛ اسم مرا هم بخاطر آن که پشت سر این و آن صفحه میگذاشتم گذاشته بودید افیالت.ها ــها ــها! چه روزهایی داشتیم! بچه بودیم و از دنیا بیخبر! نافا جان پسرم! نترس! بیا جلوتر … این هم خانمم، از فامیل وانتسباخ … پیرو لوتر است …
نافاناییل پس از لحظهای تفکر، حرکتی کرد و به پشت پدر پناه برد. مرد چاق در حالی که دوست دیرین خود را مشتاقانه نگاه میکرد پرسید:
ــ خوب، حال و احوالت چطور است؟ کجا کار میکنی؟ به کجاها رسیدهای؟
ــ خدمت میکنم، برادر! دو سالی هست که رتبهی پنج اداری دارم، نشان «استانیسلاو» (از نشانهای عصر تزار) هم گرفتهام؛ حقوقم البته چنگی به دل نمیزند … با این همه، شکر! زنم معلم خصوصی موسیقی است، خود من هم بعد از وقت اداری قوطی سیگار چوبی درست میکنم ــ قوطیهای عالی! و دانهای یک روبل میفروشمشان. البته به کسانی که عمده میخرند ــ ده تا بیشتر ــ تخفیفی هم میدهیم. خلاصه، گلیم مان را از آب بیرون میکشیم … میدانی در سازمان عالی اداری خدمت میکردم و حالا هم از طرف همان سازمان، به عنوان کارمند ویژه، بهاینجا منتقل شدهام … قرار است همین جا خدمت کنم؛ تو چی؟ باید به پایهی هشت رسیده باشی!ها؟
ــ نه برادر، برو بالاتر. مدیر کل هستم … همردیف ژنرال دو ستاره …
در یک چشم به هم زدن، رنگ از صورت مرد لاغر پرید. درجا خشکش زد اما لحظهای بعد، تبسمی بزرگ عضلات صورتش را کج و معوج کرد. قیافهاش حالتی به خود گرفت که گفتی از چهره و از چشمهایش جرقه میجهد. در یک چشم به هم زدن خود را جمع و جور کرد، پشتش را اندکی خم کرد و باریک تر و لاغرتر از پیش شد … حتی چمدانها و بقچههایش هم جمع و جور شدند و چین و چروک برداشتند … چانهی دراز زنش، درازتر شد؛ نافاناییل نیز پشت راست کرد، «خبردار» ایستاد و همهی دگمههای کت خود را انداخت …
ــ بنده … حضرت اجل … بسیار خوشوقتم! خدا را سپاس میگویم که دوست ایام تحصیل بنده، به مناصب عالیه رسیدهاند!
مرد چاق اخم کرد و گفت:
ــ بس کن، برادر! چرا لحنت را عوض کردی؟ دوستان قدیمی که با هم این حرفها را ندارند! این لحن اداری را بگذار کنار!
مرد لاغر در حالی که دست و پای خود را بیش از پیش جمع میکرد گفت:
ــ اختیار دارید قربان! … لطف و عنایت جنابعالی … در واقع آبیست حیات بخش … اجازه بفرمایید فرزندم نافاناییل را به حضور مبارکتان معرفی کنم … ایشان هم، همسرم لوییزا است … لوترین هستند …
مرد چاق، باز هم میخواست اعتراض کند اما آثار احترام و تملق، بر چهرهی مرد لاغر چنان نقش خورده بود که جناب مدیر کل، اقش گرفت و لحظهای بعد از او روگردانید و دست خود را من باب خداحافظی، به طرف او دراز کرد.
مرد لاغر، سه انگشت مدیر کل را به نرمی فشرد، با تمام اندام خود تعظیم کرد و مثل چینیها خندهی ریز و تملق آمیزی سر داد؛ همسرش نیز لبخند بر لب آورد. نافاناییل پاشنههای پا را به شیوهی نظامیها محکم به هم کوبید و کلاه از دستش بر زمین افتاد. هر سه، به نحوی خوشایند، شگفت زده و مبهوت شده بودند.
آنتوان چخوف در سال ۱۸۶۰ متولد شد و در سال ۱۹۰۴، یک سال قبل از انقلاب اول روسیه، بر اثر ابتلا به بیماری آن زمان علاج ناپذیر سل، در اوج شکوفایی هنری، در غربت جوانمرگ شد. مورخین ادبیات، روشنفکران زمان او را به سه دسته تقسیم میکنند : نا امیدها و بریدهها، اصلاح گرایان و سازشکاران، وانقلابیون و شورشگران یا شلوغ کاران. چخوف را میتوان نویسنده دوران تحولات حاد فرهنگی روسیه قبل از انقلاب نام گذاشت. از جمله نبوغ خلاقیتهای او این است که بدون جانبداری از هر نوع ایدئولوژی و یا اوتوپی، خالق ادبیات اجتمایی و انتقادی گردید. آثارش آینه پایان جامعه فئودال-اشرافی تزاری است که خبر از آمدن فرهنگی جدید میدهند. امروزه ما نیز در غالب کشورها شاهد کوششهای آزادیخواهانه و اصلاح گرایانه هستیم، در دوره ای کهایدئولوژیها و اوتوپیها به سئوال کشانیده شده و خوشنامی و اهمیت خود را از دست دادهاند. آثار چخوف اعلب در باره افراد طبقه متوسط شهری یا روستایی هستند. در باره مشکلات انسان مدرن، که تنها و بدون رابطه احساسی یا زبانی با همنوعان خود، دلزده و بی هدف، عمر به بطالت می گذراند یا منتظر ظهور جامعه مدنی است. او مهمترین بیماری و عارضه دوران مدرن را : بی حوصلگی، خستگی، بی علاقه گی و پوچگرایی انسان خرده بورژوا و بعضی از روشنفکرانش میداند. آغاز فعالیت نمایشنامه نویسی و داستان سرایی چخوف، همزمان با شکست کوششهای اصلاحگرایانه و تغییرات اجتمایی گردید، دوره ای که بنیادگرایان، سلطنت طلبان و قلدران سیاسی هنوز اهرمهای قدرت را در دست داشتند. در این دوره گروههای مختلف اهل کتاب هنوز به نقش و رسالت ادبیات باور داشتند. دسته ای دنبال رمانهای ادبی مذهبی-مسیحی داستایوسکی، دسته ای دیگر طرفدار ادبیات اخلاقی سختگیر تولستوی، و گروهی جانبدار کتابهای خوشبین انقلابی ماکسیم گورکی شدند. آثار چخوف همچون نوشتههای پوشکین، نه تنها اخلاقی بلکه استتیک و زیباشناسانه بودند.
از آثار چخوف آنزمان تفسیرهای گوناگونی میشد : عده ای او را ناتورالیست، سمبولیست، رئالیست، ویا امپرسیونیست میدانستند. چخوف ولی خود را وقایع نگار اواخر قرن ۱۹ حکومت تزاری به حساب می آورد.
در باره پیشگام بودن اجتمایی او میتوان گفت که ۸۰ سال قبل از نوشتن، جزایر گولاک، سولژینیستین در باره غیر انسانی بودن اردوگاههای استالینیستی، چخوف کتاب گزارش گونه، جزیره ساخالین، را در باره محکومین جامعه روسیه نوشت، سندی در باره سیاهی دوران تزاری که محکومین به کار اجباری را با زنجیر پولادین به گاری و بیل و کلنگ، داس و جنگر چنگالی، پتک و چکش و سندان می بستند تا در صورت فرار از اردوگاه نتوانند خود را از قل و بند نجات دهند و در هر نقطه ای شناخته شوند.