یک زن ژورنالیسم نویس  ساده
یک زن ژورنالیسم نویس  ساده

یک زن ژورنالیسم نویس ساده

کتاب و داستان

جلال ال احمد جان و بتول جان ترشیده که شو ور کرد

زنی که داستانی از جلال ال احمد میخواند لوبیا سبز پاک میکند پیاز داغ  اش  را میسوزاند در بحث سیاسی ال سعود و کشتار مکه شرکت میکند و اینگونه پیازهاییش سیاه میشوند جزغاله؟ وبلاگ نویسی میکند و آشپزخانه در انفجار است باید داستان خواندن را رها کند و به آشپزخانه برود و دخترش دلش میخواهد صورتش را قرمز کند و میخواهد با رز گونه صورتش را سرخ کند مداد شمعی و آجرهای بازی اش را جمع نمیکند پدرش برای امرار معاش بیرون خانه است برخیز بانو به مطبخ برو و دوباره پیاز سرخ کن آخر داستان خواندن به چه کار یک زن میاید؟ و همچنین شعر خواندن زن را چه به این کارها مگر نمی‌دانی این چیزها زنان را سر به هوا میکند زن هم که سر به هوا شد.. امان از سر به هوا شدن زن خانه ات... 

از داستانهای کتاب دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم



دیشب یه داستان از چی دی سلینجر خوندم ترجمه احمد گلشیری چند وقت پیشم خونده بودمش البته داستان کمی با فرهنگ و آداب و سنتهای ما متفاوته دوباره خوندنش باعث شد اون دید منفی رو بهش نداشته باشم و از زاویه دیگری به داستان نگاه کردم.. از یک نگاه جدید  اسم شم بود یک روز خوش.. برای.. البته چون اینجا دارم داستانهایی میخونم رو می زارم در ادامه میزارمش البته گذاشتن داستان صرف تایید داستان نیست نوعی نگاه نویسنده اس که بسته به مکان و فضا و شرایط زندگیش داره و من گاها فقط میخونمش داستان آقای چخوف پست قبلی رو هم که خوندم خیلی بهم نچسبید.. خوندن هر داستان یه تجربه اس و احترام گذاشتن به نویسنده اشه.. خیلی جالبه که فضای فکری هر نویسنده متفاوته شبیه آدمهای اطرافمان و آقای میم عزیزمیگوید خود سانسوری نکنید که آفت بزرگیست در نوشتن.. و مدام تاکید میکند که آهای اهالی قلم  لطفا خودتان را سانسور نکنید 

هرکار کردم ارسال نشد داستان نمیدونم چرا.. 




 

ادامه مطلب ...

آنتوان چخوف جان و ادمک مغرورش

بعد از زیر و رو کردن کلی نویسنده و خواندن داستانهای نصف و نیمه پشیمان شده بعد برگشتن از کوه و کمر رسیدیم به آنتوان چخوف جان روسی 

و اینهم داستان که دارم میخوانمش.. 

این ماجرا در جشن عرو0سی تاجری موسوم به سینریلف اتفاق افتاد. 
ندورزف ــ جوانی بلند قامت با چشم‌های ور قلمبیده و کله‌ی از ته تراشیده و فراک دو دم ــ که ساقدوش عروس و داماد بود، در جمع دختران جوان ایستاده بود و داد سخن می‌داد: 
ــ زن، باید خوشگل باشد ولی مرد، اگر هم خوش تیپ نبود غمی نیست؛ چیزی که ارزش او را بالا می‌برد، شعور و تحصیلات اوست. والا قیافه‌ی خوش را بگذار در کوزه و آبش را بخور! یک مرد خوش بر و رو اگر مغزش از علم و شعور خالی باشد، به یک پول سیاه نمی‌ارزد! … راستش را بخواهید من از مرد‌های خوش قیافه خوشم نمی‌آید …! Fi donc (به فرانسه: اوف) 
ــ البته کسی که قیافه‌ی جالبی نداشته باشد، باید هم از این حرف‌ها بزند! ولی مردی را که در آن اتاق نشسته و از اینجا پیداست تماشا کنید. این را به‌اش می‌گویند: مرد خوش قیافه! فقط حالت چشم‌هایش، به هر چه بگویید می‌ارزد! نگاهش کنید! الحق که خوش تیپ است! راستی، ایشان کی باشند؟ 
ساقدوش نظری به اتاق مجاور افکند و پوزخند زد. آنجا مردی گندمگون و خوش منظر و سیاه چشم، روی مبلی لمیده بود؛ پا روی پا انداخته بود و با زنجیر ساعتش بازی می‌کرد؛ چشم‌ها را تنگ کرده و نگاه آکنده از نخوتش را به مهمان‌ها دوخته بود؛ پوزخندی بر گوشه‌ی لب‌هایش پدید و ناپدید می‌شد. ساقدوش گفت: 
ــ چیز بخصوصی در او نمی‌بینم! ای … حتی می‌توان گفت که ریختش چنگی به دل نمی‌زند … قیافه‌اش حالت ابلهانه‌ای دارد … گردنش را تماشا کنید ــ سیبکی دارد قد دو ذرع و نیم! 
ــ با این همه، خیلی تو دل بروست! 
ــ به نظر شما خوش تیپ است ولی به عقیده‌ی من، نه. وانگهی اگر هم خوش قیافه باشد حتماً بیشعور و بیسواد است. راستی ایشان کی باشند؟ 
ــ نمی‌شناسیم … به قیافه‌اش نمی‌آید از صنف تجار باشد … 
ــ هوم … حاضرم شرط ببندم که احمق است … ببینید پایش را چه جوری تاب می‌دهد … حال آدم را بهم می‌زند … حلا از کارش سر در می‌آرم … رفتم پی کشفیات! … حلا بر می‌گردم. 
آن‌گاه تک سرفه‌ای کرد،‌ جسورانه به اتاق مجاور رفت، در برابر مرد گندمگون ایستاد، یک بار دیگر سرفه کرد، لحظه‌ای به فکر فرو رفت و پرسید: 
ــ حالتان چطور است؟ 
مرد سراپای او را ورانداز کرد،‌ پوزخندی زد و با بی می‌لی جواب داد: 
ــ ای، بدک نیستم. 
ــ چرا بدک؟ آدم باید همیشه پیش بره. 
ــ چرا حتماً پیش؟ 
ــ همین طوری گفتم … این روز‌ها همه چی پیش می‌ره … هم برق، هم تلغراف، هم تیلیفون … بله! مثلاً خود پیشرفت را بگیریم … خود این کلمه چه معنی می‌دهد؟ معنیش این است که هر کسی باید پیش بره … پس شما هم پیش بروید … 
مرد دوباره پوزخند زد و پرسید: 
ــ می‌فرمایید الان کجا پیش بروم؟ 
ــ مگر جا قحطی است! آدم اگر دلش بخواد … جا زیاد است … مثلاً تشریف ببرید دم بوفه … راستی خوش ندارید به افتخار آشنایی مان نفری یک پیک کنیاک بزنیم؟ …‌ها؟ گپی می‌زنیم … 
ــ چرا که نه! 
ساقدوش و مرد گندمگون به طرف بوفه رفتند. پیشخدمتی با سر از ته تراشیده که فراک به تن داشت و کراوات سفیدی پر از انواع لکه زده بود، برای آن دو کنیاک ریخت. پس از آن که مشروب را سر کشیدند ساقدوش گفت: 
ــ کنیاک بدی نبود، ولی چیز‌های اساسی تر از این هست … بیایید به افتخار آشنایی مان شراب قرمز هم بزنیم … 
شراب قرمز را هم بالا رفتند. ساقدوش در حالی که لب‌های خود را می‌لیسید گفت: 
ــ حلا دیگر با هم آشنا شدیم و می‌شود گفت که گیلاس به گیلاس هم زدیم … 
ــ «حلا» غلط است، باید گفت: «حالا!» هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید ولی راجع به تلفن اظ‌هار لحیه می‌کنید. من اگر به‌اندازه‌ی شما بیسواد می‌بودم، زبانم را گاز می‌گرفتم و خود را رسوای خاص و عام نمی‌کردم … حلا … حلا …‌ها ــ‌ها ــ‌ها! 
ساقدوش که آشکارا رنجیده خاطر شده بود گفت: 
ــ این‌که خنده نداشت! محض شوخی این جوری حرف می‌زدم والا … لازم نیست نیش تان را باز کنید! خوش ندارم نیش آدم، باز باشد … راستی شما کی هستید؟ با داماد نسبت دارید یا با عروس؟ 
ــ به شما مربوط نیست … 
ــ اسم و رسمتان چیه؟ 
ــ گفتم به شما مربوط نیست … من آن‌قدر بی‌شعور نیستم که خودم را به هر رهگذری معرفی کنم … من آن‌قدر غرور دارم که با آدم‌های چون شما زیاد محشور نشوم، من نسبت به شما و امثال شما کم اعتنا هستم … 
ــ آقا را باش! … هوم … پس نمی‌خواهید اسم و رسمتان را بگویید، ‌ها؟ 
ــ نه، مایل نیستم … اگر بنا باشد خودم را به هر کله پوکی معرفی کنم زبانم مو در خواهد آورد … در ضمن، من آدمی هستم آن‌قدر مغرور که شما و امثال شما را در حد یک پیشخدمت می‌دانم … بی نزاکت‌ها! 
ــ آقا را باش! … نجیب زاده را باش! … الانه روشن می‌کنم که تو هنرپیشه‌ی کدام تئارتی! 
ساقدوش چانه‌ی خود را بالا گرفت و به سمت داماد شتافت (آقا داماد با لپ‌های گلگون، کنار عروس خانم نشسته بود و پلک می‌زد) و در حالی که با سر به طرف مرد گندمگون اشاره می‌کرد پرسید: 
ــ نیکیشا! اسم آن آرتیسته چیه؟ 
داماد سری به علامت نفی تکان داد و گفت: 
ــ نمی‌شناسمش، با‌هاش آشنایی ندارم. لابد پدرم دعوتش کرده … برو از بابام بپرس. 
ــ بابات تا خرخره خورده و توی یکی از اتاق‌ها مست و پاتیل افتاده … و مثل یک حیوان وحشی، خرناسه می‌کشد … 
سپس رو کرد به عروس خانم و پرسید: 
ــ شما چطور؟ یارو را می‌شناسید؟ 
عروس خانم نیز جواب منفی داد. ساقدوش شانه‌های خود را بالا انداخت و درباره‌ی هویت مرد گندمگون، از مهمان‌ها پرس و جو آغاز کرد. هیچ کسی او را نمی‌شناخت. به‌این ترتیب، ساقدوش نتیجه کرد: «لابد یکی از همان انگل‌ها و ارقه‌هاییست که بی دعوت به علف‌چری می‌آیند … بسیار خوب! الساعه «حلا» را به‌اش حالی می‌کنم!» پس به طرف مرد گندمگون رفت، دست به کمر زد و پرسید: 
ــ ببینم، شما کارت دعوت دارید؟ لطفاً نشانم بدهید. 
ــ من آن‌قدر غرور دارم که کارت دعوتم را به هر کسی نشان ندهم … اصلاً چرا دست از سر کچلم بر نمی‌دارید؟ 
ــ معلوم می‌شود کارت دعوت ندارید! … و اگر نداشته باشید معنی‌اش این است که آدم ارقه و حقه بازی هستید. حلا، یعنی حالا دستگیرم شد کی دعوتتان کرده و اسم و رسمتان چیه! شما حقه بازید همین! 
ــ این حرف‌ها را اگر از آدم باشعور و حسابی شنیده بودم، دک و پوزش را خرد می‌کردم اما … جواب ابلهان خاموشی است! 
ساقدوش، همه‌ی اتاق‌های خانه را شتابان زیر پا گذاشت، پنج شش نفر از دوستان خود را جمع کرد و به اتفاق آن‌ها نزد مرد گندمگون بازگشت و گفت: 
ــ حضرت آقا، اجازه بفرمایید کارت دعوتتان را ملاحظه کنیم! 
ــ خوش ندارم نشانش بدهم! دست از سرم بردارید وگرنه … 
ــ خوش ندارید؟ پس بی کارت تشریف آورده‌اید،‌ها؟ چه کسی این حق را به شما داده،‌ها؟ بفرمایید بیرون! بفرمایید! حقه باز! تمنا می‌کنیم تشریف ببرید بیرون! والا از همین پله‌ها … 
ساقدوش و دوستانش زیر بغل مرد گندمگون را گرفتند و او را کشان کشان به طرف پله‌ها بردند. مهمان‌ها همهمه کردند. مرد گندمگون نیز با صدای رسا از بی نزاکتی آنان و غرور خود سخن گفت. ساقدوش در حالی که پیروزمندانه به سمت در خروجی می‌راند می‌گفت: 
ــ بفرمایید آقا! تمنا می‌کنیم! جناب خوش تیپ تمنا می‌کنیم! … امثال شما خوش قیافه‌ها را خوب می‌شناسیم! 
در آستانه‌ی در خروجی پالتوی مرد گندمگون را تنش کردند، کلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پله‌ها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور،‌ پوزخندی زد و دست مزین به انگشترش را چندین بار با پس گردن مرد آشنا کرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد، به پشت بر زمین افتاد و از پله‌ها فرو غلتید. ساقدوش، پیروزمندانه بانگ زد: 
ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگی برسان! 
مرد، به پایین پله‌ها که رسید به پا خاست، گرد و خاک پالتواش را تکان داد، سر را بالا گرفت و گفت: 
ــ رفتار آدم‌های احمق، باید هم احمقانه باشد! من آن‌قدر غرور دارم که احساس حقارت نکنم؛ حالا بیایید پایین تا سورچی ام مرا به شما معرفی کند. بفرمایید پایین! 
آن‌گاه رو به سمت کوچه بانگ زد: 
ــ گریگوری! 
مهمان‌ها رفتند پایین، لحظه‌ای بعد کالسکه چی هم از کوچه رسید. مرد گندمگون رو کرد به او و گفت: 
ــ گریگوری؟ من کی هستم؟ 
ــ شما قربان، ارباب سیمیون پانتله ییچ … 
ــ چه عنوانی دارم و این عنوان را بابت چه گرفته ام؟ 
ــ عنوانتان شهروند افتخاریه قربان و بخاطر تحصیلات و علم تان گرفته‌اید … 
ــ کجا کار می‌کنم و شغلم چیست؟ 
ــ شما قربان در کارخانه‌ی پادشچیوکین تاجر، در قسمت مهندسی کار می‌کنید و سه هزار روبل مواجب می‌گیرید … 
ــ حالا فهمیدید من کی هستم؟ این هم کارت دعوتم! مرا آقای سیزیلف پدر داماد، که حالا مست و پاتیل در گوشه‌ای افتاده است، دعوت کرده و … 
ساقدوش با اضطراب و دستپاچگی گفت: 
ــ مرد حسابی، عزیز دلم، چرا این را قبلاً نگفتی؟ 
ــ من آدم غروری هستم … خودخواهم … خداحافظ! 
ــ نه، نه! محال است بگذاریم! صبر کن برادر! برگرد سیمیون پانتله ییچ! حالا دستگیرمان شده که تو کی هستی! … برگرد به سلامتی علم و تحصیلاتت یک پیک دیگر بزنیم … 
مرد مغرور اخم کرد و از پله‌ها بالا رفت. دقایقی بعد در بوفه‌ایستاده بود و در حالی که کنیاک می‌نوشید توضیح می‌داد: 
ــ در دنیای ما،‌ آدم اگر غرور نداشته باشد، روزگارش سیاه است. من که شخصاً، محال است در مقابل کسی سر خم کنم! تسلیم احدی نمی‌شوم! برای خودم ارزش قائلم. در هر صورت، شما بیشعور‌ها، این حرف‌ها، حالی تان نیست!