یک زن ژورنالیسم نویس  ساده
یک زن ژورنالیسم نویس  ساده

یک زن ژورنالیسم نویس ساده

کتاب و داستان

کورت کوزنبرگ سوئدی المانی

کورت کوزنبرگ (Kurt Kuzenberg)
کورت کوزنبرگ، نویسنده‌ی سوئدی آلمانی زبان، در سال 1904 در شهر گوته‌بورگ دیده به جهان گشود. در رشته‌ی هنر تحصیل کرد و سال‌ها در مطبوعات به عنوان منتقد هنری، به فعالیت پرداخت. این نویسنده در کنار فعالیت‌های شغلی خود به نگارش داستان‌های کوتاه نیز پرداخت و آثاری خلق نمود که در نزد علاقمندان از محبوبیت ویژه‌ای برخوردارند. وی علاقه‌ی ویژه‌ای به سبک گروتسک ادبی داشته است.
داستانی که می‌خوانید از جمله داستان‌های کوتاهی است که با استقبال و توجه ویژه‌ی خوانندگان مواجه شده است. این داستان واکنش‌های متفاوتی در خواننده بر می‌انگیزد. از یک سو به واسطه‌ی طنز آشکار این اثر خنده بر لبان خواننده می‌نشیند و از سوی دیگر خواننده به ماهیت تراژیک و غیر طبیعی این اختراع و مخترع آن با ترحم و حتی با وحشت می‌نگرد. ممکن است خواننده‌ای این دوگانگی و یا چندگانگی را به حساب آشفتگی ذهنی نویسنده بگذارد، اما خواننده‌ی نکته‌سنج به جست و جوی مفهومی برمی‌خیزد که بیانگر این گسیختگی ذهنی باشد؛ و پر واضح است که در میان مفاهیمی که کم وبیش رساننده‌ی این احوال‌اند به «گروتسک» برمی‌خورد، که به اعتقاد منتقدان هنری توان خنده و آن چه که با خنده دمساز نیست را یک‌جا در خود به همراه دارد. در ضمن می‌توان از میان مشهورترین آثاری که به سبک و سیاق گروتسک رقم خورده‌اند به «مسخ» فرانتس کافکا، «خانواده‌ی وات» ساموئل بکت و «یک پیشنهاد کوچک» جاناتان سویفت اشاره کرد.

دالایی لاما و کیساگوتامی داغدیده

در زمان بودا، زنی به نام کیساگوتامی از مرگ تنها فرزندش رنج می‌برد. او که نمی‌توانست مرگ فرزندش را بپذیرد، به این سو و آن سو می‌دوید و به‌دنبال دارویی می‌گشت تا زندگی را به او بازگرداند و بودا گفت چنین دارویی نزد اوست.
کیساگوتامی نزد بودا رفت، با او بیعت کرد و پرسید: «آیا شما می‌توانید دارویی بسازید که فرزندم را دوباره زنده کند؟»
بودا گفت: «من این دارو را می‌شناسم، اما برای اینکه آن‌را بسازم به موادی احتیاج دارم.»
زن که آرام گرفته بود پرسید: «به چه موادی نیاز دارید؟»
بودا گفت: «برایم یک مشت دانه‌ی خردل بیاور.»
زن قول داد که برای بودا یک مشت دانه‌ی خردل بیاورد، اما هنگام ترک محضرش، بودا اضافه کرد: «من دانه‌ی خردلی می‌خواهم که از خانواده‌ای تهیه شده باشد که در آن، هیچ همسر، پدر و مادر یا خدمتکاری نمُرده باشد.»


زن قبول کرد و از این خانه به آن خانه در جستجوی دانه‌ی خردل راه افتاد. تمام خانواده‌ها مایل به کمک به او بودند، اما وقتی کیساگوتامی سؤال می‌کرد که آیا در این خانواده کسی مره است یا خیر، نتوانست خانه‌ای بیابد که مرگ به آن راه نیافته باشد؛ در یک خانه دختر در خانه‌ی دیگر خدمتکار، در دیگری شوهر یا پدر و مادر مرده بودند. کیساگوتامی نمی‌توانست خانه‌ای را پیدا کند که مصیبت مرگ به آن راه نیافته باشد. وقتی دید در اندوه خود تنها نیست، از پیکر بی‌جان فرزند دل کند و نزد بودا بازگشت. بودا با همدردی بسیار گفت: «فکر می‌کردی تنها تو پسرت را از دست داده‌ای. قانون مرگ برای هیچ موجود زنده‌ای، جاودانگی قائل نیست.»

نویسنده دالایی لاما.. 

... 

مرگ..... 

امروز وقتی خبر تصادف نابهنگام یه خانوم کاراته باز شهر رو شنیدم که حین برگشت از سفر تصادف کرده  تو کما رفته با خودم گفتم هر کس با یه بهونه باید بره مثل دوست عزیز شیرزای خودم  ... هی دوست جان مهربان مگر نگفتی آرزویت هست دخترکم  عروس تو  شود آه دوست جان دوست جان کجایی؟؟ ..


این برف لعنتی و آقا جمال میرصادقی

امروز بالاخره باهر مکافاتی بود نصفه نصفه این داستان و خوندم خوب بود با شروع داستان اون کشش خوندنشو داشتم اخرشم خوب تموم شد هرچند دلم میخواست آخرش شاید یه شکل دیگه خط آخر تموم میشد در کل خوب بود این سبک نوشتن و ادبیات خیلی با من متفاوته برای همین برام جالب بود ال بخصوص که ماله قدیما بود 

آن روزها من چهارده- پانزده ساله بودم. به در خانه‌ها می‌رفتم، عقب مشتری‌ها راه می‌افتادم و بده‌کاری‌ها را جمع می‌کردم. اوستام پیش حاج‌آقام تعریف من را خیلی می‌کرد:
«ماشاءالله بچی‌ زبر و زرنگیه. وقتی می‌فرستمش تا پولو نستونه برنمی‌گرده.» 
دکان قصابی ما سر گذر بود. مشتری‌های جورواجور داشتیم. محلی‌ گندی بود. تا دلت بخواهد مفتش و افسر و مفت‌خور داشت. می‌آمدند گوشت نسیه می‌گرفتند، بعد یادشان می‌رفت که بدهکارند. یکی را می‌خواست که یادشان بیندازد! سروکله‌شان که از دور پیدا می‌شد، اوستام می‌گفت:
«آقا جعفر بدو بینم، بدو بینم چی کار می‌کنی پسر.»
کار لجنی بود. پررویی و لچری می‌خواست و بدپیلگی و زبلی. کثافت‌کاری بود. حالا که فکرش را می‌کنم حالم را به‌هم می‌زند. اما تنها کاری بود که فوت و فنش را خوب یاد گرفته بودم و همی‌ راه‌هاش را امتحان کرده بودم. برای همین هم اوستام خاطر من را خیلی می‌خواست. هی پیش این و آن تعریفم را می‌کرد:» بچی‌ زرنگیه، بچی‌ زرنگیه....» هی تعریف می‌کرد، هی تعریف می‌کرد . باد توی آستینم افتاده بود چه جور. به خیالم این کاری بود که فقط از دست من برمی‌آمد. شاگردهای دیگر عرضه و قابلیتش را نداشتند. جلو آن‌ها چه قپی‌ها که نمی‌آمدم و چه پُزی که نمی‌دادم.
عذر و بهانه‌ها همیشه مثل هم بود:
«بله، بله، درسته از نظرم رفته بود. فردا میام کارسازی می‌کنم. حالا پول خرد ندارم.»
یا پول خرد نداشتند یا عجله داشتند و وقت‌شان تنگ بود یا بهانه‌های دیگر. آخر سر هم می‌خواستند با توپ و تشر برم‌گردانند.
«قباحت داره بچه، ده گورتو گم کن وگرنه می‌دمت دست پاسبون.»
از این توپ‌ها خیلی می‌آمدند. صداشان را کلفت می‌کردند و قیافه می‌گرفتند و چشم‌هاشان را می‌دریدند و دست‌هاشان را تکان می‌دادند، اما کی تو می‌زد و کی دست‌بردار بود. دست می‌گذاشتم به داد و فریاد:» گوشت بردین پول‌شو بدین.»
اگر دست رو من بلند می‌کردند، چنان قشقرقی راه می‌انداختم و مردم را دوروبرم جمع می‌کردم که حسابی جا می‌زدند. قرض‌‌شان را می‌دادند و هرچه فحش و بد و بیراه بود، به من و اوستام می‌دادند و راه‌شان را می‌کشیدند و می‌رفتند. وقتی می‌آمدم و برای اوستام تعریف می‌کردم، قاه‌قاه می‌خندید و می‌گفت:
«ننه‌سگ‌ها به مفت‌خوری عادت کردن، هی مردمو می‌چاپن و گردن کلفت می‌کنن.»
میان بدهکار‌ها همه جور آدمی پیدا می‌شد. زن، مرد، چادری، بی‌حجاب، شخصی و ارتشی، پیر و جوان. نمی‌دانم چرا این‌قدر خوششان می‌آمد مال مردم را بخورند. ندار که نبودند. یکی با سر و پز عالیش جلو می‌آمد، یکی با قپه‌هاش. اما امان از این زن‌ها، چه کلاه‌هایی سر آقامحمود وردست اوستام می‌گذاشتند، چه کلک‌هایی که سوار نمی‌کردند.
یک روز زنی را دنبال کردم که از آن عروسک‌فرنگی‌ها بود. خودی ساخته بود و خاکه رو خاکه مفصلیکرده بود. یک من گوشت بی‌استخوانگرفته بود و دیگر پیداش نشده بود. یادم هست که وقتی گوشت را گرفت و توی زنبیل گذاشت، با چه خجالتی گفت:» آخ کیف پول‌مو جا گذاشتم، دیدی چه بد شد. حالا چی‌کار کنم اوسا.» 
یک‌جوری به آقا‌محمود نگاه کرد و لبخند زد که آقا‌محمود بی‌معطلی گفت:» عیبی نداره خانم. بعد می‌آرین می‌دین، جای دوری نمی‌ره!»
تازه وقتی دور شده بود، اوستام از آقا‌محمود پرسید:
«می‌گم آقامحمود دولکه1 رو می‌شناختیش؟»
«والله ، نه درست حسابی، یه- دو دفعه گوشت برده، مشتریه.»
اوستام گفت: «خوب بود جعفرو دنبالش می‌کردی.»
آقامحمود گفت: «نه بابا، خیال نمی‌کنم از اون‌هاش باشه. گاس بهش برمی‌خورد. این‌ها ارباب توقعن.»
اما وقتی سه چهار ماه گذشت و زنک آن‌طرف‌ها آفتابی نشد، آقامحمود گفت:
«دولکه عجب حقه بودها. این‌ها رو نمی‌شه از سر و پزشون شناخت.»
با آن سر و پز مکش‌مرگ‌ماش، خیال می‌کردم راحت می‌توانم پول را از او دربیاورم اما از آن هفت‌خط‌های روزگار بود. آن‌قدر من را از این کوچه به آن کوچه و از این خیابان به آن خیابان برد که از پا افتادم. طوری قیافه می‌گرفت مثل این‌که من خانه‌ شاگردشم و دنبالش می‌دوم. تا می‌رسیدیم به یک جای شلوغو می‌خواستم داد و بی‌داد راه بیندازم، لحنش برمی‌گشت و با مهربانی می‌گفت:
«خیلی خوب، خیلی خوب دیگه.»
خیال می‌کردم می‌خواهد جای خلوتی پیدا کند و پول را درآورد و به من بدهد. خیلی اتفاق افتاده بود که ازم می‌خواستند صبر کنم تا جای خلوتیپیدا کنند و آن‌وقت گوشی‌ کوچه‌ای، توی هشتی خانه‌ای، پیرهن‌شان را بالا می‌زدند و جلو چشم‌های برق‌افتادی‌ من اسکناس‌های مچاله شده را از توی ساقی‌ جوراب یا لیفی‌ تنکه‌شان بیرون می‌آوردند و به من می‌دادند. اما کور خوانده بودم. پدرسگ خامم می‌کرد. حقه‌اش بود می‌خواست میان مردم آبروریزی راه نیندازم. به جاهای خلوت که می‌رسید، سنگ برمی‌داشت و عقب سر من می‌کرد. دو سه تا از سنگ‌ها از بغل گوشم گذشت.
آخر گیرش انداختم. توی یک بازارچه دست گذاشتم به داد و فریاد و کولی‌گری. همی‌ کاسب‌کارها و مردم رهگذر را دور خودمان جمع کردم. زنک بدطوری توی هچل افتاده بود. پول از کیفش درآورد و توی صورت من پرت کرد. دهنش را کج کرد و گفت:
«ان پشت و روش.»
پول را برداشتم و راه افتادم. چند تا کوچه که رفتم، دیدم تندتند دارد دنبالم می‌آید. پشیمان شده بود که پول را داده. خیال کرده بود با دو تومان که به خود من بدهد، می‌تواند پولش را پس بگیرد. از آن ختم‌های روزگار بود. خوب بود بودی و می‌دیدی که آن‌جا، توی کوچی‌ خلوت، چقدر خوب و مهربان شده بود!
آن روز صبح، برف شروع کرد به باریدن. چه برفی. باید بودی و تماشا می‌کردی. اول خیابان و کوچه‌ها را قرق کرد. بعد دستش را پهن کرد روی همه چیز. خانه‌ها، کوچه‌ها، خیابان‌ها، درخت‌ها سفید سفید شدند. برف. برف. برف. می‌دیدی که برف روی برف می‌بارد و پیش چشم‌هات شکل می‌گیرد. برف می‌شود یک آدم گنده و لندهور، دست‌هاش را به هوا بلند می‌کند، برف می‌شود یک درخت، و پرنده‌های کوچک و سفید سر شاخه‌هاش می‌نشینند، برف می‌شود یک بچه‌گربی‌ بازی‌گوش که از سر ناودان آویزان می‌شود. برف. برف. آدم دلش می‌خواست کنار آتش بنشیند و همین‌جور تماشاش کند.
دور منقل آتش نشسته بودیم. کار و کاسبی کساد بود. از مشتری خبری نبود. سرما پدر درمی‌آورد. کی حال بیرون رفتن داشت. خس‌ها2 روی پیش‌خان تلنبار شده بود. مصدر جناب سرهنگ نیامده بود برای سگ‌شان ببرد. پیش‌خان را از ریخت و شکل انداخته‌ بود. باید می‌ریختی تو لنگ و می‌بردیش بیرون اما کی حال داشت از جلو منقل بلند شود. آتش حسابی کیف می‌داد و حرف‌های اوستام حسابی به دل می‌چسبید.
داشت از آن روزهای قدیم حرف می‌زد. روزهایی که روغن سیر چهار عباسی و تخم‌مرغ دانه‌ای صنار بود و هنوز خیر و برکت از همه چیز نرفته بود. اوستام برف دوست نداشت. دشمن برف بود. با اوقات تلخی دانه‌های برف را نگاه می‌کرد و می‌گفت:
«قربون بارون، برف چیه؟ بارون میاد تموم می‌شه. برف می‌مونه و نفس زمینو می‌گیره. برف دشمن جون و مال مردمه. مردمو خونه‌خراب می‌کنه. حیوون‌های خدارو گشنی‌ بیابون می‌کنه.»
تعریف می‌کرد:
«قدیم‌ها یه برف افتاد قد آدم. پی خونه‌ها رو خیسوند. دیوارها رو خوابوند. درخت‌ها رو شکوند. مال‌ها از گشنگی تلف شدن. حال و روز مردم برگشت. قحطی و مرض اومد. مردم برای یه لقمه نون به هر دری می‌زدن. شکم‌شون باد می‌کرد و می‌افتادن و می‌مردن.»
اوستام چشم‌هاش را به دانه‌های برف دوخته بود و می‌گفت:
«خدا رحمت کند حاجی یحیی رو، قبرش نوربارون شه. یه روز یواشکی چند تا گونی برنج تو دیگ ریخت و سر بار گذاشت و دم‌پختک حسابی درست کرد. بشقاب بشقاب کرد. منو صدا کرد و گفت عباس آقاجون، ثواب‌شو تو ببر و به مستحقش برسون، اجرت با علی. سرما و برف بی‌پیری بود. بشقاب‌های دم‌پختکو ورمی‌داشتم و بیرون می‌بردم به مستحقش می‌رسوندم...
هیچ یادم نمی‌ره بشقاب آخری رو برای خودم ورداشته بودم و می‌اومدم طرف خونه. یه‌هو از توی یه آلونک خشت و گلی صدای گریه و زاری یه بچه‌رو شنیدم. اومدم جلو، از سوراخی در نگاه کردم یه زن جوون بچه‌سال نشسته بود، پستون‌شو می‌چلوند تو دهن بچه شیرخوره‌ش. بچه پستونو می‌گرفت و ول می‌کرد و دست می‌ذاشت به گریه. یه بچه دو سه ساله هم گریه می‌کرد و می‌گفت:» ننه گشنمه، گشنمه....» نمی‌دونی چه حالی شدم. دلم ضعف رفت. یواش به در زدم. زن پریشون حال اومد جلو در. دم‌پختکو با بشقابش دادم بهش. دست کردم تو جیبم هر چه پول همراهم بود درآوردم و گذاشتم گوشی‌ بشقاب. رفتم خونه.»
همین‌جور که حرف می‌زد، به بیرون نگاه می‌کرد. می‌دیدم خوش‌حال است که برف کم‌زور شده. حالا به نقد سروکلی‌ چند تا آدم میان برف‌ها پیدا شده بود. دانه‌های برف، پخش و پلا از آسمان می‌ریخت. دیگر اسمش را نمی‌شد گذاشت برف، ته‌مانده‌هایبرفی بود که از صبح یک کله باریده بود.
اوستام همین‌جور که به بیرون نگاه می‌کرد، یک دفعه تکانی خورد و گفت:» جعفر بدو که تند می‌ره....»
من از جلو منقل بلند شدم و دویدم بیرون، سرما دنبالم، این سرمای بی‌پیر. اوستام گفت:
«بیست تومن بده‌کاره ، هی گوشت برده، هی گفته میارم می‌دم.»
پام که تو برف رفت، شروع کردم به لرزیدن. زنیکه این چه وقت بیرون آمدن بود؟ تو که این طرف‌ها آفتابی نمی‌شدی، توی این سوز و سرما که سگ هم از لانه‌اش بیرون نمی‌آید چرا آمدی بیرون؟ آمدی که از جلو منقل آتش بلندم کنی؟ چه تند هم می‌رفت لاکردار. من هنوز دو قدم اول را برنداشته بودم که او پیچیده بود توی کوچه، با آن چادر و گالش‌های لعنتیش. آمدم تند کنم، نزدیک بود با سر بیایم روی برف، این برف نکبتی. سر کوچه که رسیدم هیچ‌کس توی کوچه نبود. خیت کرده بودم. گذاشته بودم از دستم دربرود. همی‌ کوچه را به دو رفتم تا سر کوچی‌ دیگر، زنیکه پیدایش نبود. دست از پا درازتر برگشتم به دکان.
اوستام گفت:
«گذاشتی از دستت دربره بی‌عرضه.»
خواستم بنشینم، خس‌ها را نشان داد:
«حالا که پاشدی کار این‌ها رو بکن دیگه.»
خس‌ها را ریختم تو لنگ و یک گری‌ خفتی بالاش زدمو انداختمش رو پشتم. دویدم بیرون مثل سگ کتک‌خورده می‌لرزیدم،مرده‌شور. روزهایی که هوا خوب بود گوشه سسه‌ها3 خس‌مانده‌ها را می‌بردم خاکروبه‌دانی سر گذر. یک سوت بلبلی می‌کشیدم و سگ‌ها می‌آمدند دم‌جنبان. اما حالا کی حالش را داشت آنهمه راه برود؟ همان پشت‌مشت‌ها یک گوشه‌ای ریختم و برگشتم. پاهام داشت می‌افتاد، این برف بی‌پیر. پاهام را گرفتم جلو آتش. عجب می‌چسبید. چه کیفی می‌داد. دلم می‌خواست همین‌جور فرو می‌کردم‌شان توی آتش. هنوز خوب کیفور نشده بودم که اوستام داد زد:
«باز پیداش شد. بدو که این دفعه درنره. بیست تومن و هشه‌زار بده‌کاره. لامسب نه دیگه میاد گوشت ببره، نه میاد قرض‌شو بده.»
پکرپکر آمدم بیرون، برج زهرمار. کارد بهم می‌زدی خونم درنمی‌آمد. آخر بگو تو که این طرف‌ها پیدات نمی‌شد، چه مرگت بود که حالا خودت را نشان بدهی.
سر خیابان به او رسیدم و داد زدم:
«خانم، آهای خانم....»
یک دو تا مرد برگشتند و به من نگاه کردند، مایی‌خجالت! با بر و بچه‌های محل خیلی‌هاشان را امتحان کرده بودیم. اگر میان هزارتاشان صدا می‌زدی:
«آهای رقیه‌خانم. آهای....» همی‌ مردها برمی‌گشتند و به تو نگاه می‌کردند، انگار اسم همه‌شان رقیه خانم بود!
کوچه خلوت بود و صدای من مثل یک بمب افتاد توش:
«آهای‌ی‌ی‌ی‌ی....»
اما زنک اصلاَ حواسش نبود و تند‌تند می‌رفت. پیش خودم گفتم از آن پیر خرفت‌های اکبیری است. از آن گالش‌های آش‌لاششپیدا بود. این دفعه خودم را رساندم درست پشت سرشو دادم را ول دادم:
«خانم، آهای خانم....»
یک‌هو ایستاد. برگشت و نگاهم کرد. صورتش را که دیدم جا خوردم حسابی. خوشگل و تروتازه بود و بچه‌سال. نه از آن بزک‌کرده‌هاش که تا یک باد و باران بیاید، نشود به‌شان نگاه کرد. از آن‌ها که هی دلت می‌خواهد نگاهش کنی، مقبول و تودل‌برو. چادرش را محکم به خود پیچیده بود و یک بقچی‌ بزرگ زیر بغلش بود به اندازی‌ یک دیگ یک منی. همین‌جور که با تعجب به من نگاه می‌کرد، پرسید:
«چی می‌خوای پسر؟.»
«اوستام منو فرستاده....»
نگذاشت حرفم را تمام کنم؛ از برقی که توی چشم‌هاش افتاد، فهمیدم من را شناخته. با دل‌خوری گفت:
«برو بهش بگو لازم نکرده بود یکی رو دنبالم بفرسته، هر وقت فراهم شد خودم براش میارم.»
هیچ نخواست مثل دیگران خودش را به کوچی‌ علی‌چپ بزند. از همان اول حالیم شد که ادا و اطواری نیست، اما این سرمای بی‌پیر، برج زهرمارم کرده بود. گفتم:» گفته تا پولو نگیرم پامو به دکون نذارم.»
نگاهی به سر تا پای من کرد. لب‌هاش لرزید:
«بچه جون، آخه خوب نیست دنبال من راه بیفتی. مردم نگاه می‌کنند، برای من خوب نیست. برو بگو هروقت پولی تو دستم اومد اول مال شما رو میارم. نمی‌خوام که پول‌شو بخورم، چند ساله مشتری‌شم.»
حسابی زهرمار بودم از بس که سردم بود:
«گفته تا پولو نگیری به دکون برنگرد. کاسبی‌ها کساده، وضع خرابه.»
زن چند لحظه ایستاد، همین‌جور نگاهم کرد. بعد بی آن‌که یک کلمی‌ دیگر حرف بزند، سرش را انداخت زیر و تند به راه افتاد. خیال کردم که فکری به سرش زده. همیشه وقتی ساکت می‌شدند، نشانی‌ خوبی بود. من را تا دم در خانه‌شان می‌بردند و پول را از این و آن قرض می‌کردند و بهم می‌دادند. دلم نیامد دوباره به روش بیاورم از بس زن خوبی بود. نه فحشم می‌داد، نه سنگ بهم می‌پراند، نه برایم خط و نشان می‌کشید. همین‌جور دنبالش رفتم و چیزی نگفتم. زن هم چیزی نمی‌‌گفت. ساکت بود اما مردم نگاه‌مان می‌کردند. آخرش انگار عاصی شد، ایستاد. با چشم‌های درشت سیاهش به من نگاه کرد:
«پسرجون، آخه اگر داشتم که بهت می‌دادم. هی دنبال من ندو. خوب نیست، مردم خیال بد می‌کنن. تو که بچه نیستی باید این چیزهارو بفهمی.»
صداش می‌لرزید. نمی‌دانم از سرما بود، این سرمای بی‌پدر و مادر یا چیز دیگر. من که خیال می‌کردم من را به خانه‌اش می‌برد که قرضش را بدهد، من خوش‌ خیال، دوباره شدم برج زهرمار. پاهام و گوش‌هام داشت می‌افتاد. حرف اوستام:» گذاشتی از دستت دربره بی‌عرضه....» دست گذاشتم به داد و فریاد. زن هول شد:
«آخه بی‌مروت وقتی ندارم از کجا بیارم بدم. می‌خوای آبروی من‌و پیش مردم ببری؟»
خیلی خوب داد نزن، فردا حتمی از یه جا فراهم می‌کنم و برات میارم به‌خدا میارم.»
خواست باز تند‌تند برود ، گوشی‌ چادرش را گرفتم. پاهام، گوش‌هام،«گذاشتی از دستت...» . گریه‌ام گرفته بود،«بی‌عرضه.»
دادم بلندتر شده بود:
وقتی مردم دور ما جمع شدند، چه رنگی به‌هم زد، مثل مرده‌ها. صداها به طرف‌داری از من بلند شد:
«بچه جون چیه؟ چرا گریه می‌کنی؟»
من دادم را بلندتر کردم. جارجار. کوچه را روی سرم گذاشتم. بعد نفهمیدم چه شد و چه گفتم که زن به من پرید، با آن دستش که آزاد بود، شروع کرد به زدن من. چه تو سرهایی، دردم آمد حسابی. اشک چشم‌هام را پر کرد. بی‌انصاف عجب محکم می‌زد و چه دست سنگینی هم داشت. هیچ‌کی آن‌جوری من را نزده بود، حتی حاج‌آقام. اشک از صورتم راه افتاد. صداها را شنیدم:
«چرا می‌زنیش زنیکه؟»
«حق نداری بزنیش، بچه گیر آوردی؟»
حیرتم گرفته بود که این دیگر چه جور آدمی است. هیچ‌وقت کار به این‌جاها نمی‌کشید. همین که مردم جمع می‌شدند سر و ته قضیه یک‌جوری به‌هم می‌آمد و قال کنده می‌شد. اما حالا می‌دیدم که زنک با آن صورت سفید سفید، همین‌جور کتکم می‌زند. اگر مردم من را از چنگش درنیاورده بودند، حسابی شل‌ و پلم کرده بود. ماتم برده بود. نه خودش را از معرکه درمی‌برد نه مثل همه یک‌جوری از من دل‌جویی می‌کرد. هی بزن، بزن. انگار دیگر حالیش نبود. میان برف‌ها، توی خیابان بقچه به بغل ایستاده بود. مردم دور ما حلقه زده بودند. راستی که گیج گیج شده بودم. هم ازش لجم گرفته بود و هم دلم به حالش می‌سوخت. کاشکی ولش کرده بودم برود. نمی‌دانی چه قیافه‌ای به هم زده بود، وای چه قیافه‌ای، چه بی‌چاره و بدبخت. میان حلقی‌ آدم‌ها ایستاده بود و چشم‌های سیاهش پر از برق شده بود. همین‌جور می‌لرزید، مثل درختی که تکانش بدهند.
پاهام، گوش‌هام، دست‌هام. همه‌اش تقصیر این برف بود که باز شروع کرده بود به باریدن. شده بودم مثل یک سگ، یک سگ هار لعنتی. آن‌وقت چادرش را کشیدم و بقچه از زیر بغلش لیز خورد پایین. دیدم چه هولی کرد، چه دست‌پاچه شد. خواست بقچه را محکم بگیرد دستش لرزید. دستش لرزید دستش خورد به بقچه. بقچه پرید بالا مثل یک توپ فوتبال، مثل یک توپ فوتبال. روی هوا از هم باز شد. خس‌ها همان خس‌هایی که من توی کوچه ریخته بودم، همان خس‌هایی که مصدر جناب سرهنگ می‌برد برای... جلو چشم همه پخش زمین شد.
دیدم که زن چطور مثل یک فانوس تا شد، دیدم چطور تا شد و جلو خس‌ها روی زمین زانو زد و اشک صورتش را شست.
جلو دویدم. زنجموره‌ام برید. جلو دویدم و شروع کردم به جمع کردن خس‌ها. هر کدام به طرفی پرتاب شده بود. چه‌قدر از آدم‌هایی که دور ما جمع شده بودند، نفرتم گرفته بود و چقدر از خودم...
دیگر نفهمیدم چه شد، یک‌وقت دیدم که دارم همین‌طور زیر برف می‌دوم و گریه می‌کنم، این برف لعنتی...
اسفند 1341

جمال میر صادقی 

کورت ونه گرت و کمد تخیلات؟

دارم این داستان رو  میخوانمش شده ام زن داستان خوانی که پنکیک برای صبحانه درست میکند و رویش کره میمالد برای دخترش و میهمانش..  حوصله ناهار پختن راهم اصلا  ندارد امروز .... و اما داستان... 


چند سال پیش، من در اسکنکتادی در شرکت جنرال موتورز کار می‌کردم و آنجا دور و بر من پر بود از انواع و اقسام ماشین آلات و ایده‌هایی درباره‌ی آن‌ها. همین شد که داستانی نوشتم درباره‌ی انسان‌ها و ماشین‌ها، و همانجور که انتظار می‌رود، بخش مهمی از داستان به ماشین‌ها تعلق پیدا کرد. (اسم داستان پیانوی نوازنده است و همین روزها نسخه‌ی جلد مقواییش هم از زیر چاپ در خواهد آمد.) و آن وقت بود که از منتقدان ادبی چیز جدیدی یاد گرفتم و فهمیدم که یک نویسنده‌ی علمی-تخیلی هستم.
روح من از این موضوع خبر نداشت. به خیالم داشتم داستانی درباره‌ی زندگی می‌نوشتم، درباره‌ی آن چیزهایی که دیدن و شنیدنشان در اسکنکتادی اجتناب ناپذیر بود. این اسکنکتادی که می‌گویم شهری است صد درصد واقعی که این روزها بدجور گرفتار هزار جور گند و کثافت شده. از وقتی که منتقدان ادبی نظرشان را اعلام کردند، من شده‌ام یک موجود دردسر ساز، از ساکنین یک کمد بایگانی که برچسب علمی‌-تخیلی روی آن خورده، و هیچ هم بدم نمی‌آید که از این کمد خارج شوم. بخصوص که این اواخر، بسیاری از منتقدان ادبی، کمد علمی‌-تخیلی را با یک سری تجهیزات سفید رنگ مربوط به توالتهای عمومی عوضی می‌گیرند.
از قرار معلوم، راه ورود به این کمد، پرداختن به تکنولوژی است. گویا ملت خیال می‌کنند که نمی‌شود آدم در آن واحد هم یک نویسنده‌ی معقول و محترم باشد و هم حالی‌اش بشود که یک یخچال چطور کار می‌کند، همانجور که مثلا نمی‌شود باور کرد یک شهروند محترم کت و شلوار خال خالی بپوشد. می‌شود تقصیر را انداخت گردن دانشگاه‌ها. من می‌دانم که در دانشگاه، دانشجویان ادبیات انگلیسی تشویق می‌شوند از شیمی و فیزیک متنفر باشند و به اینکه مثل مهندسان دور و برشان احمق و غیرطبیعی و خشک و جنگ طلب نیستند ببالند. و از طرف دیگر، چون دانشجویان رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی در پایان دوره‌ی تحصیلی‌شان به زحمت توانایی نوشتن نام خود را دارند، برای بیشترشان چاره‌ای نمی‌ماند مگر اینکه منتقد ادبی بشوند، یعنی از همان کسانی که پیش از این یک بار گفتم با کمدی که من هم درون آن هستم چه معامله‌ای می‌کنند.
اما کسانی هم هستند که عاشق زندگی در این کمد مزخرف‌اند. این‌ها کسانی هستند که می‌ترسند مبادا اسمشان روی زبانها بیافتد و به چیزی که واقعاً هستند معروف بشوند؛ یعنی داستان نویسهایی پیر و ساده، که در آثارشان از ثمرات مهندسی و تحقیقات علمی سخن گفته‌اند. این آدم‌ها از بودن در این کمد خوشحالند، چون بیشتر ساکنان این کمد، همدیگر را مثل اعضای خانواده‌های قدیمی دوست دارند. اینها هر از چندی به همدیگر سر می‌زنند، هندوانه زیر بغل هم می‌گذارند، به هم دلداری می‌دهند، نامه‌های بیست صفحه‌ای بدون خط در میان با هم رد و بدل می‌کنند، دور هم با محبت می‌نشینند و می‌نوشند و سرخوش می‌شوند و به هر حال، با این کارها و یا به طرق دیگر، برای هم خروار خروار قلب تپنده و لبهای باز شده به لبخند به ارمغان می‌آورند.
مدتی با آنها بوده‌ام، راستش آدم‌هایی با حال و با معرفت هستند و حوصله‌ی آدم را سر نمی‌برند، اما حالا باید حرفی بزنم که حسابی حال آنها را می‌گیرد: اینها فقط یک مشت آدم علاف هستند که دلشان می‌خواهد برای خودشان گروهی داشته باشند. اگر این‌ها این همه دلشان نمی‌خواست که برای خودشان گروهی داشته باشند و از گروهشان این‌قدر لذت نمی‌بردند، رده‌ای به نام علمی-‌تخیلی هرگز پا نمی‌گرفت. این‌ها دلشان می‌خواهد تمام شب بیدار بنشینند و سر این که «علمی-تخیلی یعنی چه؟» بحث کنند. شاید یک بابایی هم پیدا شود و بپرسد: «گوزن شمالی چه جور جانوری است؟» یا «اخوت ستاره‌ی شرقی چیست؟» و البته که این سؤال‌ها هم به اندازه‌ی همان سؤال اول مفید هستند.
خب- راستش بدون گردهمایی‌های بی معنا، دنیا جداً کسل‌کننده می‌شد. تعداد لبخندها خیلی کمتر می‌شد و تعداد نشریات به یک صدم تعدادی که هست کاهش پیدا می‌کرد. و صد البته، در مورد نشریات علمی‌-تخیلی از قدیم گفته‌اند که اگر کسی یک سر سوزن عرضه‌ی نوشتن داشته باشد، احتمالا مجله‌های علمی-تخیلی نوشته‌هایش را چاپ می‌کنند. در عصر طلایی مجلات که چندان هم از آن زمان نگذشته، تقاضا برای مزخرفات بی معنا به قدری زیاد بود که منجر به اختراع ماشین تایپ برقی شد و البته همین میزان تقاضا هم بود که باعث شد هزینه‌ی فرار من از اسکنکتادی تامین بشود. روزهای خوبی بود! ولی امروزه که دوران طلایی مجله‌ها به پایان رسیده، فقط یک جور مجله باقی مانده است که یک دانشجوی منگ سال دومی، برای آن که بتواند خودش را به عنوان یک نویسنده مشهور و معروف بکند، ممکن است به آن رو بیاورد. دیگر خودتان حدس بزنید که منظورم چه نوع نشریه‌هایی است.
منظورم این نیست که بگویم ویراستاران مجله‌ها و رمان‌ها و گردآوری‌کنندگان مجموعه داستان‌های علمی-تخیلی بی‌سلیقه هستند، آنها بی‌سلیقه نیستند و من بعداً سر وقت آن‌ها هم می‌آیم. از جماعتی که دور و بر علمی‌-تخیلی می‌چرخند، آنهایی که انصافاً می‌شود به بی‌سلیقگی متهمشان کرد، 75 درصد از نویسنده‌ها و 95 درصد از خواننده‌ها هستند- می‌شود گفت کارشان بیش از اینکه از ‌سلیقگی‌شان باشد، بچگانه است. روابط پخته و حساب شده [و کنش و واکنشهای معقول و منطقی] حتی اگر طرف مقابل یک ماشین باشد، باعث تحریک اکثریت عوام نمی‌شود. در گنجینه‌ی معلومات این‌ها، هر چیز که ربطی به علم دارد، تمام و کمال پیش از سال 1933، در کتابهای «مکانیک برای همه» چاپ شده، هر چه که به سیاست، اقتصاد و تاریخ مربوط است را می‌توان در سالنامه‌ی1941 « اطلاعات لطفاً! » پیدا کرد، و هر چیزی هم که به روابط بین زن و مرد مربوط بشود، از دل مجموعه‌ی «مگی و جیگز» در آمده است، یا از نسخه‌ی مؤدبانه و پالوده‌اش، یا از نسخه‌ی وقیح‌نگارانه‌اش.
من مدتی در مدرسه‌ای نسبتاً غیرعادی به بچه‌ دبیرستانی‌هایی نسبتاً غیرعادی درس می‌دادم. علمی تخیلی برای پسر‌بچه‌ها مثل سنبل طیب بود برای گربه‌ها [و از بیخ هوایی‌شان می‌کرد]. هیچ فرقی هم نمی‌کرد که کدام یک از آثار ادبیات علمی‌-تخیلی باشد. آنها نمی‌توانستند بین دو داستان فرق بگذارند، و نظرشان این بود که همه‌ی این داستان‌ها بی‌نقص و هوشمندانه هستند. غلط نکنم، بجز جذابیت ناشی از تازگی و نوظهوری ِ این کمیک‌های بدون نقاشی، چیزی که پسرها را بخود جلب می‌کرد نوید مداوم آینده‌ای بود که آن‌ها همانگونه که بودند می‌توانستند از پسش بر بیایند، آینده‌ای که آن‌ها در آن، همانطور که بودند، یعنی کک مکی و چشم و گوش بسته و سر به هوا، در بدترین حالت افسر تحقیق‌هایی لباس شخصی می‌شدند.
جای تعجب بود که چطور برنامه‌ی فضایی آمریکا آن‌ها را هیجان زده نمی‌کرد. نه اینکه برنامه‌ی فضایی فراتر از درک آن‌ها باشد، بلکه برعکس، خیلی خوب می‌دانستند که کل سرمایه‌گذاری و برنامه‌ریزی آن پروژه، کار نوجوان‌های حرف نشنویی مثل خودشان است. مسئله فقط این بود که آن‌ها واقع‌گرا بودند: شک داشتند بتوانند دبیرستان را تمام کنند، و خوب هم می‌دانستند که هر کس بخواهد وارد برنامه‌ی فضایی بشود باید حداقل مدرک لیسانس داشته باشد و کارهای درست و حسابی هم فقط به آدم‌هایی می‌رسد که دکترا داشته باشند.
به هر حال، آخر سر بیشترشان از دبیرستان فارغ التحصیل شدند، و بیشتر همان‌ها، در حال حاضر داستان‌هایی درباره‌ی گذشته‌ها و حال‌ها و آینده‌هایی می‌خوانند که کسی نمی‌تواند از پسشان بر بیاید- 1984، مرد نامرئی، مادام بواری. مخصوصاً خیلی‌هایشان داغ کافکا هستند. طرفداران علمی‌تخیلی ممکن است در بیایند که: «ها ها! اورول و الیسون و فلوبر و کافکا هم علمی-‌تخیلی نویس هستند!» آنها معمولاً از این حرفها می‌زنند. بعضی‌هایشان حتی آن‌قدر خل و چل هستند که سعی می‌کنند تولستوی را هم گیر بیاندازند و به لیست اضافه کنند. مثل این می‌ماند که من بیایم و بگویم در این دنیا هر کس سرش به تنش می‌ارزد، در اصل عضو گروه خود من، یعنی دلتا اوپسیلون بوده، گیرم حتی خود آن بابا روحش هم خبر نداشته باشد! فکرش را بکنید کافکا چه دلتا اوپسیلونی بد عنقی می‌شد!
حالا بشنوید از این‌ها- یعنی ویراستارها و گردآوری کنندگان جنگ‌ها و ناشرانی که رده‌ی علمی تخیلی را زنده و مجزا از دیگر گونه‌های ادبی نگه می‌دارند. همه‌ی آنها تا حد متناسب و معقولی با استعداد، حساس و آگاه هستند. این‌ها جزء جمع کم تعداد و انگشت شمار امریکایی‌هایی هستند که در ذهن‌هایشان فرهنگ‌های دو‌گانه‌ی سی. پی. اسنو به خوبی با هم می‌آمیزد. اگر آنها این همه مزخرفات سطح پایین چاپ می‌کنند، به این خاطر است که اولاً پیدا کردن مطلب خوب برای انتشار سخت است و از طرف دیگر احساس می‌کنند که وظیفه‌ی آنها این است که هر نویسنده‌ای را که جسارت داشته باشد کمی تکنولوژی وارد معادله‌ی زندگی انسان بکند، تشویق کنند و مهم هم نیست که این نویسنده چقدر افتضاح می‌نویسد. کار خوبی می‌کنند. آنها می‌خواهند تصاویری خوش آب و رنگ از واقعیت جدید ارائه کنند.
و البته گاه گداری چیزهای خوبی هم نصیبشان می‌شود و در کنار بدترین نوشته‌های ادبیات آمریکا (البته بعد از مجله‌های آموزشی)، بعضی از بهترین‌‌ها هم بُر می‌خورد و منتشر می‌شود. علیرغم کمبود بودجه و مخاطبانی که به بلوغ عقلی نرسیده‌اند، چندتایی داستان واقعاً خوب هم گیرشان می‌آید، چون برای عده‌ای از نویسندگان خوب، رده‌ی من در آوردی علمی‌-تخیلی و کمد بایگانی مربوط به آن، همواره مثل خانه بوده است. این نویسنده‌ها به سرعت پیر می‌شوند و لایق آن هستند که شکوهمند خطاب شوند. پرونده‌ی آنها خالی از افتخار هم نیست. گروه قدرشان را می‌داند و همواره احترام و افتخار و عشقی را که لیاقتش را دارند، نصیبشان می‌کند.
گروه تحلیل خواهد رفت. دیر یا زود سرنوشت تمام گروه‌ها همین است. هر روز نویسنده‌های بیشتر و بیشتری از «جریان اصلی» (نامی که اهالی علمی‌-تخیلی بر دنیای بیرون کمد نهاده‌اند)، در داستان‌هایشان از تکنولوژی یاد خواهند کرد و برایش حداقل احترامی در حد یک نامادر‌ی شرور در یک قصه قائل خواهند شد. ضمناً، اگر داستان‌هایی نوشته‌اید که از نظر گفتگو‌ها و منطق داستانی و شخصیت پردازی و باورپذیری ضعیف هستند، بد نیست اگر کمی شیمی و فیزیک و یا حتی جادوگری به نافشان ببندید و آنها را برای یک مجله علمی‌-تخیلی بفرستید. یک تذکر کوچک برای بازاریابی موفق: مجله‌ی علمی-‌تخیلی‌ای که بیشترین حق التحریر را می‌پردازد و به نظر می‌رسد ضعیفترین ملاک‌های پذیرش و داوری را داشته باشد، پلی‌بوی است. اول پلی‌بوی را امتحان کنید.

چارلز بوکوفسکی جان و داستانی که تقدیم هیچ کس نکرد

یه داستان بود از سایت داستان بازش کرده بودم رفتم ظرفها رو یکم شستم هول هولی یه ناهاری درست کردم انتنم خاموش کرده بودم بعد اومدم بخونمش اسم داستان اداره پست بود داستان از قرار معلوم از مارکز بود خوندمش دیدم اصلا به ادبیات اقای مارکز جان  نمی‌خورمه بعد گفتم خب شاید از اون داستانهایی ه که خب پخش نشده البته داستانش خیلی داغون  هم نبود فقط چند جاش شدیدا سانسور نیاز داشت مثل فیلمهایی که از تلوزیون پخش میکنن خلاصه خوندم ببینم آخر داستان چی میشه اتفاق خاصی هم نیوفتاد یهو دیدم آخرش نوشته نویسنده چارلز بوکوفسکی با خودم گفتم اوه چارلز بوکوفسکی؟ اره اینجا رو خودم باز کردم خلاصه داستان هم متاسفانه نمیزارم ش چون کاره دیگه یهو فی لترک شدیم اعصاب اینچیزارو هم نداریم قضیه همون اش نخورده و دهن سوخته البته بگم ادبیاتش جالب بود خیلی هم سانسور لازم نداشت جز دو سه جا کوتاه.. 

مارکز جان و زنی که رویاهایش را میفروخت

این داستان رو چند وقت پیش خوندم 


یک روز صبح، ساعت نه، که روی تراس هتل ریویرای هاوانا، زیر آفتاب درخشان داشتیم صبحانه می‌خوردیم، موجی عظیم چندین اتومبیل را، که آن پایین در امتداد دیوار ساحلی، در حرکت بودند یا توی پیاده رو توقف کرده بودند، بلند کرد و یکی از آن‌ها را با خود تا کنار هتل آورد. موج حالت انفجار دینامیت را داشت و همه آدم‌های آن بیست طبقه ساختمان را وحشتزده کرد و در شیشه‌ای بزرگ ورودی را به‌صورت گرد درآورد. انبوه جهانگردان سرسرای هتل با مبل‌ها به هوا پرتاب شدند و عده‌ای از طوفان تگرگ شیشه زخم برداشتند. موج به یقین بسیار بزرگ بود، چون از روی خیابان دوطرفه میان دیوار ساحلی و هتل گذشت و، با آن قدرت، شیشه را از هم پاشید.

داوطلبان بشاش کوبایی، به کمک افراد اداره آتش‌نشانی، آت و آشغال‌ها را در کمتر از شش ساعت جمع کردند و دروازه رو به دریا را گشودند و دروازه دیگری کار گذاشتند و همه چیز را به صورت اول در‌آوردند. صبح کسی نگران اتومبیلی که با دیوار جفت شده بود نبود، چون مردم خیال می‌کردند یکی از اتومبیل‌هایی است که توی پیاده رو توقف کرده بودند. اما وقتی که جرثقیل آن را از جایش بلند کرد، جسد زنی دیده شد که کمربند ایمنی او را پشت فرمان نگه داشته بود. ضربه آن‌قدر شدید بود که زن حتی یک استخوان سالم برایش نمانده بود. چهره‌اش داغان شده بود، چکمه‌هایش دریده بود و لباسش تکه پاره شده بود. یک حلقه طلا به شکل مار با چشمانی از زمرد در انگشت دستش دیده می‌شد. پلیس به اثبات رساند که زن خدمتکار سفیر جدید پرتغال و زنش بوده. او دو هفته پیش همراه آن‌ها به هاوانا آمده بود و آن روز صبح، سوار بر اتومبیلی نو، راهی بازار بوده. وقتی این موضوع را توی روزنامه خواندم نام زن چیزی را به خاطرم نیاورد، اما حلقه مارمانند و چشمان زمردش کنجکاوی مرا برانگیخت؛ چون دستگیرم نشد که حلقه در کدام یک از انگشتانش بوده.
این خبر برای من بسیار بااهمیت بود چون می‌ترسیدم همان زن فراموش‌نشدنی باشد که اسمش را هیچگاه در نیافتم و حلقه‌ای شبیه همین حلقه در انگشت اشاره دست راستش داشت که حتی در آن روزها از حالا غیرعادی‌تر بود. این زن را سی وچهار سال پیش در وین، توی میخانه‌ای که محل رفت و آمد دانشجویان امریکای لاتینی بود، دیده بودم که سوسیس و سیب‌زمینی آب‌پز و آبجو بشکه می‌خورد. من آن روز صبح از رم رسیده بودم و هنوز که هنوز است واکنش سریع خود را در برابر سینه باشکوه او که حالت سینه خوانندگان اپرا را داشت؛ دم‌های وارفته پوست روباهی که روی یقه کتش آویخته بود؛ و آن حلقه مصری مارمانند را به یاد دارم. زبان اسپانیایی را که تعریفی نداشت با لحنی طنین‌دار و بدون مکث صحبت می‌کرد و من خیال می‌کردم که او تنها زن اتریشی در پشت آن میز طولانی چوبی است. اما اشتباه می‌کردم، او توی کلمبیا متولد شده بود، و در دوران بچگی و در فاصله دو جنگ به اتریش آمده بود تا در رشته موسیقی و آواز درس بخواند. سی سالی داشت اما خوب نمانده بود چون چهره‌اش چنگی به دل نمی‌زد و پیش از موقع شکسته شده بود. اما انسان جذابی بود و حیرت همه را برمی‌انگیخت.
وین هنوز شهر سلطنتی کهنی بود که موقعیت جغرافیایی‌اش در میان دو دنیای آشتی‌ناپذیر، پس از جنگ جهانی دوم، آن‌را به‌صورت بهشت معاملات بازار سیاه و جاسوسی بین المللی در‌آورده بود. من جایی دنج‌تر برای هم‌میهن فراری‌ام، که هنوز توی میخانه سر نبش دانشجویان غذا می‌خورد، سراغ نداشتم. او صرفاً به خاطر پای‌بندی به ریشه‌هایش آن‌جا می‌آمد چون آن‌قدر پول داشت که غذای همه دوستان پشت میزش را حساب کند. هیچ‌گاه اسم حقیقی‌اش را نمی‌گفت و ما همیشه او را با نامی آلمانی، که راحت نمی‌شد تلفظ کرد، می‌شناختیم؛ نامی که ما آمریکای لاتینی‌ها در وین برایش ساخته بودیم؛ یعنی فروفریدا. من تازه به او معرفی شده بودم که با گستاخی بی‌شائبه‌ای از او پرسیدم، چطور پا به دنیایی گذاشته که این همه با تپه‌های بادخیز کیندیو متفاوت و دور است و او این جمله بهت‌انگیز را پاسخ داد:
«من رویاهامو می‌فروشم.»
در واقع همین تنها حرفه او بود. او فرزند سوم از یازده فرزند مغازه‌دار مرفهی در کالداس سابق بود و همین‌که زبان باز کرد، این عادت زیبا را در خانواده‌اش تعمیم داد که همه، پیش از صبحانه، خواب‌های‌شان را تعریف کنند؛ یعنی وقتی که کیفیت الهام‌بخشی در انسان به ناب‌ترین شکلی در حال پا گرفتن است. در هفت سالگی خواب دید که یکی از برادرهایش را سیلاب برده. مادرش، صرفاً از روی خرافه‌پرستی قدغن کرد که پسرش توی آبکند شنا نکند با این که او عاشق این کار بود. اما فروفریدا از قبل به شیوه خود پیش‌بینی‌اش را اعلام کرده بود.
گفته بود: «معنی این خواب این نیست که برادرم غرق می‌شه بلکه منظور اینه که نباید لب به شیرینی بزنه.»
تعبیر او برای پسر پنج ساله ظاهراً روسیاهی به دنبال داشت ؛ چون او نمی‌توانست روزهای یکشنبه را بدون قاقالی‌لی به شب برساند. مادر که به استعداد غیبگویی دخترش اطمینان داست اخطار را جدی گرفت. اما در اولین لحظه‌ای که از پسر غافل ماند او با یک تکه شیرینی کارامل که پنهانی مشغول خوردنش بود خفه شد و راهی برای نجاتش نبود.
فروفریدا گمان نمی‌کرد که از راه استعدادش بتواند زندگی کند تا این که زمستان‌های طاقت‌فرسای وین عرصه را بر او تنگ کرد. آن‌وقت بود که او در اولین خانه‌ای که علاقه پیدا کرد زندگی کند به دنبال کار بر‌‌آمد و وقتی که از او پرسیدند چه کاری از دستش برمی‌آید فقط این نکته را به زبان آورد: «من خواب می‌بینم.» به تنها کاری که نیاز داشت توضیحی مختصر برای خانم خانه بود و آن‌وقت با دستمزدی که تنها مخارج جزئی او را برمی‌آورد استخدام شد، اما یک اتاق قشنگ و سه وعده غذا در اختیار داشت، به‌خصوص صبحانه که خانواده می‌نشستند تا از آینده نزدیک تک تک اعضا خبر پیدا کنند: پدر کارشناس امور مالی بود؛ مادر زن بشاشی بود و به موسیقی مجلسی عشق می‌ورزید؛ و دو بچه یازده و نه ساله. آن‌ها همه مذهبی بودند و به خرافات تمایل داشتند و با علاقه به گفته‌های فروفریدا دل می‌دادند که تنها وظیفه‌اش کشف سرنوشت روزانه خانواده از طریق رویاهای آن‌ها بود.
فروفریدا برای مدتی طولانی و به‌خصوص در طول سال‌های جنگ، که واقعیت شرارت‌بارتر از کابوس بود، کارش را به خوبی انجام می‌داد. تنها او بود که در سر صبحانه تصمیم می‌گرفت که هر کس در هر روز دست به چه کاری بزند و چگونه بزند تا این که پیش‌گویی‌هایش به صورت قدرت مطلق خانه در‌آمد. سلطه‌اش بر خانواده بی‌چون و چرا بود. جزئی‌ترین آه به اجازه او از دهان برمی‌آمد. ارباب خانه در همان وقت‌هایی که من در وین بودم در گذشت و این بزرگواری را نشان داد که قسمتی از دارایی‌اش را برای آن زن به جا گذاشت به این شرط که فروفریدا به دیدن خواب‌هایش برای خانواده ادامه بدهد تا به انتها برسند.
من برای مدتی بیش از یک ماه در وین ماندگار شدم و در شرایط طاقت‌فرسای دانشجویان دیگر سهیم بودم و به انتظار پولی لحظه‌شماری می‌کردم که هیچ‌وقت به دستم نرسید. دیدارهای فروفریدا که با دست و دلبازی توام بود با آن غذاهای بخور و نمیر برای ما جشن به حساب می‌آمد. یک شب که آبجو مرا به وجد آورده بود، توی گوش من با قاطعیت زمزمه کرد:
«فقط اومدم به‌ت بگم که دیشب خواب‌تو دیدم. باید فوری از این‌جا بری و تا پنج سال این طرف‌ها پیدات نشه.» و جای درنگ باقی نگذاشت. گفته‌اش با چنان قاطعیتی همراه بود که من همان شب سوار آخرین قطار رم شدم.
گفته‌اش آ‌ن‌قدر بر من تاثیر گذاشت که از آن وقت به بعد خود را آدمی دانسته‌ام که از فاجعه‌ای که قرار بوده دامن‌گیرش شود جان به در برده و هنوز که هنوز است پایم به وین نرسیده.
پیش از آن واقعه ناگوار هاوانا، فروفریدا را یک‌بار طوری نامنتظرانه و تصادفی دیدم که برایم راز‌آمیز بود. این اتفاق در روزی پیش آمد که پابلونرودا در طول یک سفر دورودراز، برای یک اقامت موقتی، برای اولین بار از هنگام جنگ داخلی، پا به اسپانیا گذاشت. نرودا یک روز صبح را به قصد شکار کتاب‌های ناب دست دوم با ما گذراند و توی پورتر یک جلد کتاب قدیمی از ریخت افتاده را، که شیرازه‌اش از هم پاشیده بود، خرید و در ازایش قیمتی پرداخت که دو برابر حقوق ماهانه‌اش در سفارتخانه رانگون می‌شد. در لابه‌لای جمعیت مثل فیل معلولی حرکت می‌کرد و هر چیزی را که می‌دید با کنجکاوی بچگانه به دنبال طرز کارش بود، چون دنیا در نظرش اسباب‌بازی کوکی گنده‌ای می‌آمد که زندگی از آن ساخته می‌شد.
من کسی را ندیده‌ام که به اندازه او به یکی از پاپ‌های رنسانس شبیه باشد، چون آدمی شکم‌باره و ظریف بود و حتی، به رغم میلش، در صدر میز می‌نشست. همسرش، ماتیلده، پیش‌بندی دور گردنش می‌آویخت که بیش‌تر به درد آرایشگاه می‌خورد تا سر میز غذا، اما این تنها راهی بود که سراپایش غرق سس نمی‌شد. آن روز در رستوران کاروالریاس یکی از روزهای معمول زندگی او بود. سه خرچنگ درسته را با مهارت یک جراح از هم جدا کرد و خورد و در عین حال بشقاب‌های دیگران را با چشم بلعید و از هر کدام با لذتی چشید که انگار خواسته باشد صدف‌های خوراکی معمول گالیسیا؛ صدف‌های پوسته سیاه کانتابریا؛ میگوهای آلیکانته و خیارهای دریایی کوستا براوا را، که خواستاران زیادی دارد، بخورد. و درین میان مثل فرانسوی‌ها از چیز دیگری به‌جز غذاهای لذیذ آشپزخانه صحبت نمی‌کرد، به خصوص خرچنگ ما‌قبل تاریخی شیلی که توی قلبش جا داشت. ناگهان از خوردن دست کشید، شاخک‌های خرچنگ‌وارش را تنظیم کرد و با لحنی بسیار آرام به من گفت:
«یه نفر پشت سر منه که چشم از من بر‌نمی‌داره.»
از روی شانه‌اش نگاه کردم و دیدم درست می‌گوید. سه میز آن طرف‌تر زنی جسور با کلاه قدیمی و اشارپی ارغوانی بدون شتاب غذا می‌خورد و به او خیره شده بود. بی‌درنگ او را به جا آوردم. پیر و چاق شده بود اما او همان فروفریدا بود با حلقه مارمانند در انگشت اشاره.
فروفریدا با نرودا و همسرش سوار یک کشتی بود که از ناپل راه افتاده بود. اما توی کشتی هم‌دیگر را ندیده بودند. او را دعوت کردیم تا سر میز ما قهوه بنوشد و من تشویقش کردم تا از رویاهایش بگوید و شاعر را شگفتزده کند. نرودا اعتنایی نکرد، چون از همان ابتدا اعلام کرد که به رویاهای پیش‌گویانه اعتقادی ندارد.
گفت:«فقط شعره که غیبگوست.»
پس از صرف ناهار و در طول قدم زدن اجباری در طول رامبلاس، من و فروفریدا خود را عقب کشیدیم تا خاطرات‌مان را تعریف کنیم بی‌آن که گوش کسی بشنود. فروفریدا گفت که اموالش را در اتریش فروخته و در اپورتوی پرتغال جای دنجی پیدا کرده وتوی خانه‌ای که توضیح داد کاخی قلابی بر روی تپه است زندگی می‌کند که از آن‌جا چشم‌انداز سراسر اقیانوس تا کشورهای امریکای جنوبی پیداست. هر چند صریحاً نگفت اما از گفته‌هایش این موضوع روشن بود که با خواب‌های پیاپی، داروندار مشتریان پروپاقرصش را در وین بالا کشیده. اما این موضوع تعجب مرا برنینگیخت، چون نظرم همیشه این بوده که رویاهای او چیزی بیش از ترفندی برای گذران زندگی نیست و این موضوع را با او در میان گذاشتم.
غش‌غش زیر خنده زد و گفت: «مث همیشه پررویی.» و چیز دیگری نگفت، چون بقیه افراد به انتظار نرودا ایستاده بودند تا او صحبت‌هایش را به زبان عامیانه شیلیایی با طوطی‌های رامبلا د لوس پا خاروس تمام کند. وقتی گفت‌وگوی‌مان را از سر گرفتیم فروفریدا موضوع را عوض کرد. 
گفت:«راستی، می‌تونی برگردی وین.»
تنها در این وقت بود که به صرافت افتادم سیزده سال از اولین ملاقات ما گذشته.
گفتم:«حتی اگه رویاهات نادرست باشه به هیچ ‌وجه برنمی‌گردم، اینو گفته باشم.»
در ساعت سه ما او را به حال خود گذاشتیم تا نرودا را برای رفتن به محل خواب نیم‌روز مقدس او هم‌راهی کند، که در خانه ما پس از تدارک مفصل آماده کرده بود و از جهتی آدم را به یاد مراسم چای ژاپنی‌ها می‌انداخت. بعضی پنجره‌ها می‌بایست باز باشند و بعضی دیگر بسته باشند تا میزان کامل گرما حاصل شود و نوع خاصی نور از جهتی خاص می‌بایست بتابد و سکوت کامل برقرار باشد. نرودا بی‌درنگ به خواب رفت و، مثل بچه‌ها، ده دقیقه بعد بیدار شد که اصلاً انتظارش را نداشتیم. سروکله‌اش در اتاق پذیرایی پیدا شد، سرحال و با نقشی که بالش بر گونه‌اش جا گذاشته بود.
گفت:«من خواب اون زنی رو دیدم که خواب می‌بینه.»
ماتیلده از او خواست که خوابش را برایش تعریف کند.
گفت:«خواب دیدم که اون زن داره خواب منو می‌بینه.»
من گفتم:«این موضوع از داستان‌های بورخسه.»
با ناراحتی نگاهی به من انداخت.
«مگه اون این موضوعو نوشته؟»
گفتم:«اگه هم ننوشته باشه یه روزی می‌نویسه. این یکی از مخمصه‌های اونه.»
همین که نرودا در ساعت شش غروب آن روز سوار کشتی شد با ما خداحافظی کرد، به تنهایی پشت یک میز تنها نشست و با جوهر سبز شروع به نوشتن شعرهای روانی کرد که معمولاً موقع اهدای کتاب‌هایش با آن گل و ماهی و پرنده می‌کشید. با اولین اخطار«بدرقه‌کننده‌ها پیاده شوند»، به دنبال فروفریدا گشتم و سرانجام همان‌طور که خداحافظی نکرده داشتیم می‌رفتیم، در عرشه جهانگردها پیدایش کردیم. او هم چرتی زده بود.
گفت:«من خواب شاعرو دیدم.»
شگفت‌زده از او خواستم که خوابش را برایم تعریف کند.
گفت:«خواب دیدم شاعر داره خواب منو می‌بینه.» و نگاه بهت‌زده من اوقات او را تلخ کرد.«چه انتظاری داشتی؟ گاهی، میون اون همه خواب، آدم خوابی می‌بینه که هیچ ارتباطی با زندگی واقعی نداره.»
دیگر او را ندیدم یا حتی به فکرش هم نیفتادم تا وقتی که خبر آن زن انگشتر مارمانند به‌دست را توی آن فاجعه ریویرای هاوانا شنیدم که جانش را از دست داده. چند ماه بعد که، در یک مهمانی سیاسی، تصادفی با سفیر پرتغال برخوردم نتوانستم جلو وسوسه خود را بگیرم و از او سوال‌هایی کردم. سفیر با علاقه زیاد و تحسین فوق‌العاده‌ای در باره او داد سخن داد، و گفت:«شما نمی‌دونین چقدر این زن خارق‌العاده بود. اگه می‌دونسین یه داستان در باره‌ش می‌نوشتین.» و با همین لحن و جزئیات بهت‌انگیز به گفته‌هایش ادامه داد، بی‌آن‌که سرنخی به دست من بدهد تا به نتیجه‌ای برسم.
سرانجام با لحنی بسیار عینی پرسیدم: «آخر چه کار می‌کرد؟»
آن‌وقت او مایوسانه گفت: «هیچی، خواب می‌دید.»
مارس 1980 

نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
مترجم: احمد گلشیری

النا پونیاتوفسکا و نامه های دلبرانه

آمدم‌ تو را ببینم، مارتین! تو اینجا نیستی. روی‌ پله‌های‌ جلو‌ خانه‌ات‌ می‌نشینم، به‌ درت‌ تکیه‌ می‌دهم‌ و فکر می‌کنم‌ توی‌ جایی‌ از شهر باد برایت‌ خبر می‌آورد تا بدانی‌ که‌ من‌ اینجا هستم. این‌ باغچه‌‌ی توست، گلِ ناز قد کشیده‌ و بچه‌های‌ کوچه‌ شاخه‌های‌ دم‌ دست‌ را می‌کشند. روی‌ زمین‌ و دور و بر دیوار گل‌های‌ پراکنده‌ای‌ را می‌بینم‌ که‌ برگ‌هاشان‌ به‌ شمشیر می‌ماند.
رنگ‌شان‌ آبی‌ نفتی‌ است‌ و شبیه‌ سرباز‌ها هستند خیلی‌ مهم‌ هستند، خیلی‌ نجیب. تو هم‌ سربازی. به‌ خاطر زندگی‌ات‌ رژه‌ می‌روی‌ یک، دو، یک‌ دو... همه‌ باغچه‌ات‌ یکدست‌ است، درست‌ مثل‌ خودت‌ با قدرتی‌ که‌ اعتماد به‌نفس‌ می‌آورد.
اینجا به‌ دیوار خانه‌ات‌ تکیه‌ می‌دهم، مثل‌ آن‌ وقت‌‌ها که‌ به‌ تو تکیه‌ می‌دادم. آفتاب‌ به‌ شیشه‌‌ی پنجره‌‌ها می‌تابد، دیر شده‌ و کم‌کم‌ رنگ‌ می‌بازد. آفتاب‌ داغ‌ شمشادهایت‌ را گرم‌ کرده‌ و بوی‌ آن‌ها همه‌جا را گرفته. آفتاب‌ پَر است. روز به‌ پایان‌ خود نزدیک‌ می‌شود. همسایه‌ات‌ می‌گذرد. نمی‌دانم‌ که‌ مرا می‌بیند یا نه. می‌خواهد باغچه‌اش‌ را آب‌ بدهد.
یادم‌ هست‌ که‌ وقتی‌ مریض‌ می‌شدی‌ برایت‌ سوپ‌ می‌آورد و دخترش‌ به‌ تو آمپول‌ می‌زد... درباره‌ی‌ تو فکر می‌کنم‌ انگار تو را به‌ درون‌ خودم‌ می‌خوانم‌ و همان‌جا حبس‌ می‌شوی.
دوست‌ دارم‌ خیالم‌ راحت‌ باشد که‌ تو را فردا می‌بینم‌ و پس‌فردا و همیشه، بی‌هیچ‌ وقفه‌ای، دوست‌ دارم‌ تماشایت‌ کنم‌ هرچند که‌ ذره‌ذره‌ چهره‌ات‌ برایم‌ آشناست؛ می‌خواهم‌ هیچ‌چیز بین‌ ما تصادفی‌ نباشد.
روی‌ کاغذ خم‌ شده‌ام‌ و همه‌ این‌ها را برایت‌ می‌نویسم‌ و فکر می‌کنم‌ که‌ حالا، توی‌ محله‌ای‌ از شهر با عجله‌ می‌روی‌ با همان‌ قامت‌ رشید و عزم‌ استواری‌ که‌ داری، توی‌ یکی‌ از خیابان‌هایی‌ که‌ همیشه‌ فکر می‌کنم‌ هستی؛ نبش‌ دو نیلیس‌ و چنکودو فبروو، یا ونوسیانو کارانسا، روی‌ یک‌ از نیمکت‌های‌ خاکستری‌ دلگیر نشسته‌ای‌ که‌ جمعیت‌ عجول‌ موقع‌ سوار شدن‌ به‌ اتوبوس‌ آن‌ را خرد کرده‌اند، باید توی‌ خودت‌ حس‌ کنی‌ که‌ من‌ اینجا منتظرت‌ هستم.
آمده‌ام‌ که‌ فقط‌ بگویم‌ می‌خواهمت‌ و چون‌ اینجا نیستی‌ برایت‌ می‌نویسم. نمی‌توانم‌ درست‌ بنویسم‌ چون‌ آفتاب‌ پریده‌ و من‌ اطمینان‌ ندارم‌ چه‌ می‌نویسم. بچه‌‌ها دوان‌دوان‌ می‌آیند. پیرزنی‌ آزرده‌ می‌گوید: «مواظب‌ باشید. به‌ دست‌ من‌ نخورید که‌ می‌ریزد...» قلم‌ را می‌اندازم‌ مارتین‌ و کاغذ خط‌دار را و دست‌هایم‌ را می‌اندازم، بی‌فایده‌ و منتظر تو هستم.
فکر می‌کنم‌ که‌ دلم‌ می‌خواهد تو را بغل‌ کنم، گاهی‌ دوست‌ دارم‌ بزرگتر می‌شدم‌ چون‌ جوانی‌ توی‌ خودش‌ همه‌چیز را به‌ عشق‌ نسبت‌ می‌دهد.
سگی‌ پارس‌ می‌کند، پارسی‌ گزنده. فکر می‌کنم‌ وقتش‌ رسیده‌ که‌ بروم. کمی‌ که‌ بگذرد همسایه‌ می‌آید تا چراغ‌های‌ خانه‌ات‌ را روشن‌ کند، کلید دارد و چراغ‌ اتاق‌ خوابت‌ را روشن‌ می‌کند که‌ رو به‌ خیابان‌ است، چون‌ توی‌ این‌ محل‌ دزدی‌ زیاد شده. بیشتر وقت‌‌ها مال‌ فقیر‌ها را می‌دزدند، فقیر‌ها همدیگر را لخت‌ می‌کنند... می‌دانی‌ از وقتی‌ بچه‌ بودم‌ این‌ طوری‌ می‌نشستم‌ و منتظر می‌ماندم، همیشه‌ مطیع‌ بودم‌ چون‌ انتظار تو را می‌کشیدم. چشم‌ به‌ راه‌ تو می‌ماندم، می‌دانم‌ که‌ همه‌ زن‌‌ها چشم‌ به‌ راه‌ می‌مانند. چشم‌ به‌ راه‌ آینده‌ هستند، تصاویری‌ که‌ در تنهایی‌شان‌ شکل‌ می‌گیرد، جنگلی‌ که‌ به‌ سوی‌ آن‌ها راه‌ می‌افتد و عده‌ی‌ بزِ َگر، ُمرد؛ اناری‌ که‌ ناگهان‌ باز می‌شود و دانه‌های‌ سرخ‌ و براق‌اش‌ را به‌ نمایش‌ می‌گذارد، اناری‌ مثل‌ دهانی‌ رسیده‌ با هزاران‌ بخش. بعداً، ساعت‌هایی‌ که‌ به‌ تحلیل‌ گذشته، به‌ ساعات‌ واقعی‌ بدل‌ می‌شود، جان‌ می‌گیرد، وزن‌ می‌یابد. آه‌ ای‌ عشق، چقدر پُریم‌ از تصویرهای‌ درونی، پر از چشم‌اندازهای‌ تهی.
شامگاه‌ است‌ و تقریباً‌ قادر نیستم‌ ببینم‌ چه‌ می‌نویسم. حرف‌‌ها را درک‌ نمی‌کنم، شاید برایت‌ سخت‌ باشد که‌ بر صفحه‌ی‌ کاغذ نوشته‌ام‌ «می‌خواهمت... نمی‌دانم‌ آیا این‌ کاغذ را از زیر در می‌اندازم‌ تو، یا نه، نمی‌دانم.
احترام‌ مرا جلب‌ کرده‌ای... شاید حالا که‌ می‌روم، بایستم‌ تا از همسایه‌ات‌ بخواهم‌ به‌ تو پیغام‌ بدهد، که‌ من‌ آمدم.»

نویسنده: النا پونیاتوفسکا نویسنده و روزنامه نگار مکزیکی 


مترجم: اسدالله امرایی



نمیدونم  چرا با بلوگ اسکای هنوز غریبه ام هنوز دلت نگه کافه کتاب خودمم دلم میخواد اونجا آپ کنم اما میدونم به محض اپ شدن وبلاگم دو سالش میبره راستی اینروزها چخوف رو میخونم و داستانی هم از احمد محمود 

اوکتاویوپاز.. .. وصل شد ن اینترنتم.. و آسمانی که جرقه میزند اینجا

وقتی دریا را ترک گفتم، موجی پیشاپیش دیگر موج ها حرکت کرد بلند قامت و سبک. به رغم فریادهای دیگر امواج که دامن سیالش را می گرفتند بازوی مرا چنگ زد و جست و خیز کنان با من همگام شد. نمی خواستم سخنی بگویمش، چه بیم آن داشتم در برابر دوستان شرمنده اش کنم، که شرمندگی اش مرا می آزرد. فراتر آنکه نگاه های خیره و تند بزرگترها مرا از هر سخنی باز می داشت. وقتی به شهر رسیدیم، برایش گفتم که ممکن نیست، زندگی در شهر زندگی ای نیست که بتواند تصورش را بکند، موجی که هرگز دریا را ترک نکرده است . با طبیعت ناسازگار است. رنجیده نگاهم کرد: «نه تو تصمیمت را گرفته ای، نمی توانی از تصمیمت بازگردی». با ریشخند، با درشتی و تمسخر خواستم منصرفش کنم، فریاد کشید، به آغوشم دوید، تهدیدم کرد، و سرانجام پوزش خواستم برای آزردنش.
یک روز درد سرآغاز شد، چه گونه می توانستم سوار قطار شوم، به دور از چشم بازرس قطار، دیگر مسافران و پلیس ؟ مسلم است که مقررات در قبال حمل امواج با قطار سکوت کرده است، اما همین سکوت نشانۀ جدی بودن دارویی است که در خصوص اقدام ما می کنند. بعد از اندیشۀ بسیار یک ساعت قبل از عزیمت به ایستگاه قطار رسیدم . در صندلی خود جای گرفتم و وقتی کسی ناظر رفتار من نبود به چابکی مخزن آب آشامیدنی مسافران را خالی کردم، آنگاه با صبر وحوصله دوستم را در مخزن جاری ساختم.
نخستین حادثه زمانی رخ داد که کودکان زوجی که در آن نزدیکی بودند، فریاد تشنگی سر دادند، من آنان را از نوشیدن بازداشتم و وعدۀ قاقالی لی و لیموناد بهشان دادم. آنان داشتند رضا می دادند که مسافر تشنۀ دیگری نزدیک شد. می خواستم او را نیز به لیمونادی دعوت کنم، اما نگاه خیرۀ همراه او مرا از دعوت بازداشت. آن زن لیوان کاغذی ای آورد و به مخزن آب نزدیک شد و شیر آنرا باز کرد . لیوانش تقریبا ً نیمه پر شده بود که من بین او و دوستم جهیدم . آن زن متحیر مرا نگاه کرد . زمانی که پوزش خواه بودم، کودک دیگری شیر مخزن را باز کرد، با خشونتی شیر را بستم، آن زن لیوان را به لبانش نزدیک کرد و گفت: 
ـ آه چه آب ِ شوری!
کودک کلام او را تکرار کرد، مسافران از جای برخاستند، شوهر ِ زن، لوکوموتیوران قطار را صدا کرد: 
ـ این مرد نمک در آب ریخته است.
لوکوموتیوران بازرس را خبر کرد .
ـ پس تو یک چیزهایی در آب ریخته ای؟
بازرس پلیس را خبر کرد.
ـ پس تو در آب زهر ریخته ای؟
پلیس به نوبۀ خود رئیس پلیس را خبر کرد.
ـ پس تو بازداشت هستی؟
رئیس پلیس سه مأمور را خبر کرد . آنان مرا را در زیر نگاه خیره و پچ پچ مسافران به واگن خالی ای بردند. در ایستگاه بعدی مرا پایین آوردند و کشان کشان به زندان افکندند . روزها کسی با من سخنی نگفت مگر در بازجویی های طولانی . وقتی قصۀ خویش را گفتم، کسی باور نکرد، حتی زندان بان که سر تکان داد و گفت: «پرونده ات سیاه است، خیلی هم سیاه. یعنی تو نمی خواستی بچه ها را زهر بدهی !» یک روز مرا به نزد قاضی بردند.
او نیز تکرار کرد « کارت دشوار شده است، تو را به دادگاه کیفری می فرستم.»
سالی گذشت و آنان سرانجام رأی خود را صادر کردند، چون حادثه قربانی نداشت، محکومیت من سبک بود. بعد از مدت کوتاهی روز آزادی ام فرا رسید . رئیس زندان مرا به حضور خواند : 
« خوب حالا تو آزادی، خیلی شانس آوردی، شانس آوردی که کسی طوریش نشد، اما دیگر تکرار نشود، برای اینکه دفعۀ دیگر مدت زندانیت کوتاه نخواهد بود....» . و او خیره به من نگاه کرد . با همان چهرۀ گرفته و درهمی که همگان به من نگاه می کردند . همان بعد از ظهر قطاری سوار شدم و پس از تحمل ساعتها مشقت ِ سفر به مکزیکوسیتی رسیدم، تاکسی ای گرفتم و خود را به خانه رساندم. در پشت در آپارتمانم صدای خنده و آوازش را شنیدم، دردی سینه ام را فشرد، مثل ضربۀ موج شگفتی، آنگاه که شگفتی بر سینه ضرب می زند، دوستم آنجا بود، آوازخوان و خنده کنان چون همیشه.
ـ چطور بازگشتی؟
ـ خیلی ساده با قطار، یک نفر بعد از آنکه اطمینان پیدا کرد من فقط آب شور هستم مرا در موتور اتومبیل خود ریخت . سفر دشواری بود، دیری نگذشت که به توده بخار سفیدی مبدل شدم، با باران ملایمی خود را به اتومبیلی رساندم، خیلی ضعیف شده بودم و بسیاری از قطرات خویش را از دست داده بودم.
وجودش زندگی ام را دگرگون ساخت . راهروهای تاریک و اثاثه غبار گرفتۀ خانه آکنده شد از هوا و آفتاب و نور و پژواک های سبز و آبی نور و نوای بی شمار شادی و ارتعاش دل انگیز موسیقی . مگر یک موج چند موج است و چگونه موجی از دیواری، قفسه ای، از پیشانی ای که تاج کف بر تارک دارد، ساحلی، صخره ای یا خوری می سازد. حتی گوشه های متروک، گوشه های ناخوشایند غبارگرفته و خورده ریزه های بی مقدار از دست او رونق و روشنی گرفتند، همه چیز لب به خنده گشود، و همه جا چون سپیدی دندان درخشیدن گرفت. خورشید به اتاق های فرسوده و کهنه، با خوش رویی گام نهاد، دیگر خانه ها، ناحه ها و شهر ها را ترک گفت تا در اینجا خانه کند و گاهی از شب ها تا دیر هنگام ستارگان بی آبرو او را نگاه می کردند که از خانه ام سرک می کشید.
عشق چه طرفه ای بود، آفرینشی بود؛ همه ساحل ماسه بود و بستری بود از ملافه ها که همیشه شبنم نشسته بود. اگر در آغوش می فشردمش با غرور همۀ وجودم را فرامی گرفت، بلند بالا بود، باور نکردنی، چون ساقۀ لطیف سپیدار بود و دیری نمی گذشت که نازکی اش چون چشمه ای از پرهای سفید می شکفت، به لطافت لبخندی که بر سر و پشتم فرومی ریخت و مرا از روشنی و سفیدی می پوشاند . یا پیش رویم تن می گسترد تا بی نهایت چون افق، تا من نیز وجودی همه افق شوم و سکوت. پر و آکنده از پیچ و تاب مرا در آغوش می کشید چون موسیقی با لبانی غول آسا . حضورش رفت وآمد نوازش بود، ترنم دلکش بود و بوسه های بسیار . با ورودم به آب هایش، جوراب‌هایم نوازش نوازش آب را درمی‌یافت و در چشم بر هم زدنی خود را فراتر از همه کس و همه چیز می‌دیدم، در اوجی سرسام آور، به گونۀ سحرآمیزی معلق و آنگاه چون سنگی فرود می‌آمدم و درمی‌یافتم که به نرمی در ساحل امن آرام گرفته‌ام، چون پر. خفتن در میان آبهایش با هیچ نشاطی هم‌طراز نبود و بیدار شدن با ضربه‌های شلاق نشاط آور هزار رشته‌اش با هجوم ناگهانیش و واپس کشیدن قهقه‌گونه اش.
اما مرا هرگز به اعماق وجودش راهی نبود، هرگز طریق دست یافتنم به عریانی و رنج و مرگ نبود.شاید در امواج آن نباشد، آن نقطۀ پنهان که زنان را آسیب پذیر و میرا می‌گرداند، آن تکمه اتصال که در هم می‌پیچد،خم و راست می‌کند و از خویش بی خویش می‌سازدش. هیجان پذیری‌اش چون زنان لرزان لرزان در همه وجودش راه می‌یافت و فقط آن نقطۀ مرکزی را که لرزش‌ها را از آنجا آغاز شود و تا همه هستی‌اش پیش رود در او نبود، اما در عوض لرزش‌ها از برون بود و هر لحظه شدت بیشتری به خود می‌گرفت تا آنجا که به دیگر کهکشان‌ها تن می‌سایید. دوست داشتن او تا تماس‌های دور دست پیش می‌رفت تا لرزش با ستارگان آن املاک که هرگز گمانمان نیست.... نه او را مرکزی نبود، فقط خلایی بود چون گرداب که فرومی کشد مرا و در خود غرقه‌ام می‌ساخت.
پهلو به پهلویش دراز می‌کشیدم. و راز دل می‌گفتم و می‌شنیدم، نجوا می‌کردیم و لبخند می‌زدیم بر چهرۀ یک‌دیگر. در خود چنبره می‌زد و بر سینه‌ام می‌نشست و چون سبزه پهندشت گشوده می‌شد پر از نجوا. در گوشم آن حلزون کوچک نغمه سر می‌داد، کوچک می‌شد و شفاف، به پاهایم آمیخت چون لعبتکی آرام و آب‌گونه. آن‌چنان شفاف بود که همه افکارش را می‌خواندم . بعضی شبها پوستش از مادۀ‌ای فسفری پوشانده می‌شد و در آغوش کشیدنش، آغوش کشیدن قطه‌ای از شب بود که داغ آتش پریشانی داشت. اما گاه نیز تیره و تلخ می‌شد و در ساعاتی غیر منتظره می‌غرید، می‌نالید و در خود می‌پیچید. ناله‌هایش خفتگان را بیدار می‌کرد در دیگر خانه‌ها، و غریو صدایش شغبی بود بر بام‌ها و روزهای ابری به خروش می‌آورد او را، اثاثه خانه را در هم می‌شکست، سخنان درشت می‌گفت و مرا با تلخ زبانی‌ها و لعن و نفرین‌هایش و کف خشم خاکستری و خضرایی‌اش می‌پوشاند. آب دهان می‌افکند، می‌گریست، نفرین می‌کرد و از مرغواها می‌گفت. دشنام می‌داد ماه را، ستارگان را و جاذبه نور دیگر جهان را، تغییر چهره و کردار می‌داد که مرا مجذوب می‌گرداند، اما چون مد فرو‌بلعنده و هلاک‌آور بود.
اندک اندک دلش از تنهاییش به تنگ آمد . خانه پر شد از حلزون‌ها و صدف‌ها و از قایق‌های کوچک که در هنگام خشمش درهم شکسته بود (همراه سایر چیزها که از خیال‌هایش آکنده بود، هر شب مرا ترک می‌گفت و در گرداب دلپذیرش یا پر‌خروشش فرو می‌رفت.) چه گنجینه‌های کوچکی که در این اوقات گم می‌شد و غرقه می‌گشت. اما غرقه‌سازی قایق‌های من و آواز ساکت حلزون‌های من کافی نبود . ناچار بودم که در خانه جماعتی از ماهیان بیاورم . باید بگویم که فارغ از رشک و حسد نبودم آن‌گاه که می‌دیدم که در هستی ِ دوستم شناورند، سینه‌هایش را نوازش می‌کنند به عمیق‌ترین بخش وجودش راه می‌یابند و رویش را با نورهای رنگارنگ زینت می‌دهند . در میان آن همه ماهی، به خصوص چند‌تایی بودند، هولناک و هراس‌انگیز، ماهی کوچک آکواریومی بودند، با چشمانی از حدقه درآمده و دهان اره مانند تشنه به خون. نمی‌دانم این کدام جوهره‌ای بود که دوست مرا از بازی با آنان به نشاط می‌آورد، با بی‌شرمی خصوصیاتی را در آنان مرجح می‌دانست که من ترجیح می‌دادم آنها را نادیده بگیرم . یک روز دیگر تاب نیاوردم، با ضربه‌ای در را گشودم و در پی آنان گذاشتم چست و چالاک چون روح از دستهایم گریختند و او در آن هنگامه می‌خندید و می‌خروشید و مرا می‌کوفت تا از پای افتادم و در آن لحظه که باور کردم نفس نمانده‌است و غرقه شده‌ام و تا سر حد مرگ پیش رفته و خاکستری کبود شده‌‌بودم، مرا به ساحل نجات افکند و غرق بوسه کرد و چیزهایی گفت که نمی‌دانم چه بود. احساس ضعف و خستگی و تحقیر همه وجودم را فراگرفته‌بود، اما صدایش شیرین بود و چسبناک و از مرگ دلنشین غرقه‌شدگان با من گفت، وقتی به خود بازآمدم از او هراسناک بودم و بیزار.
مدت‌ها بود که از همه امور زندگی‌ام غافل مانده‌بودم. حال دیدار از دوستان را از سر گرفتم و خویشان قدیمی و عزیز را به دیدار رفتم و سرانجام به دیدن آن دوست دختر دیرینه‌ام رفتم . سوگندش دادم که راز من پوشیده دارد و با او از زندگی‌ام با موج سخن گفتم. هیچ چیزی بیش از امکان نجات یک مرد، زنان را به تکاپو وانمی‌دارد. نجات دهندۀ من همه تلاش خود را کرد و همۀ هنر خود را به کار بست، اما از یک زن که دارای محدودیت روح و جسم است، چه برمی‌آید در برابر دوستی که در حال دگرگونی است و همیشه در گدردیسی است و باز هم خود اوست.
زمستان فرارسید . آسمان به خاکستر می‌گرایید . مه بر شب نشست، بارانهای یخ‌زده باریدن گرفت، دوستم همه شب می‌گریست . در طول روز در انزوای خود فرومی‌رفت آرام و شوم، چون پیرزنی که در گوشه‌ای نشسته و غرغر می‌کند، تک‌واژه‌هایی را می‌غرید . سرد شد، همبستری با او، همه شب تا به صبح لرزیدن بود و یخ‌زدگی، اندک اندک یخ‌زدگی خون و استخوان و اندیشه کژی می‌یافت و نفوذ ناپذیر می‌شد و ناآرام، ترکش می‌گفتم و غیبت‌هایم هر زمان طولانی‌تر و طولانی‌تر می‌شد. او در انزوای خود می‌خروشید و می‌غرید و زوزه می‌کشید. دندانهایی چون فولاد و با زبانی چون نیز آب دیوارها را می‌جوید و می‌سایید . شبها را در ناله و زاری می‌گذراند تا به صبح و مرا به باد دشنام و نفرین می‌گرفت. کابوس داشت و سودای آفتاب و ساحل‌های گرم. کابوس قطب داشت و گردیدن به توده‌های یخ، سیار شدن در زیر آسمان‌های سیاه شب و درازای ماهها. دشنامم می‌داد، نفرینم می‌کرد و خنده می‌زد. خانه را از قهقه و اشباح پر می‌کرد .هیولای اعماق دریاها را صدا می‌کرد، هیولای کور، هیولای تیزتک و کندرو. آکنده از صاعقه بود با هرچه تماس می‌یافت زغالش می‌کرد، پر از تیزآب بود، با هرچه می‌آمیخت از هم می‌پاشاندش. سینۀ گرم مهربانش گره گره شد، چون رشته‌ای که گلویم را می‌فشرد و بدن سبز و لطیفش شلاقی شد که بی‌محابا فرود می‌آمد، فرود می‌آمد و فرود می‌آمد. و من سرانجام گزیختم . آن ماهی هولناک خنده زد، خنده‌ای درنده داشت.
آنجا در کوهستان در میان کاج‌های بلند قامت و پرتگاه‌ها، هوای لطیف سرد را چون اندیشه آزادی به درون جاری کردم . در پایان یک ماه بازگشتم، تصمیم خود را گرفته بودم. هوا سرد بود . آنچنان سرد که برمرمر بخاری کنار آتش خاموش، چون پیکره‌ای از یخ یافتمش . بی تأثری و اندوهی از آن زیبایی در هم شکسته در گونی‌ای پیچیدمش و به خیابان گام نهادم، گونی بر دوش . در رستورانی در حاشیۀ شهر به پیشخدمت آشنایی فروختمش و او بی‌تأملی به قطعات کوچکی خردش کرد و با دقت تمام در سطلی نهادش که بطری ها را در آن میگذارند تا سرد شود

اوکتاویوپاز یه شاعر سورالیست مکزیکوسیتی که در پاریس اشعارش حشر و نشر شد او با سفر به هند انگلستان پاریس و آمریکا سالهای 1970 را در دانشگاه هاروارد گذراند این قصه مربوط به دهه پنجاه میلادی میباشد 

قصه اش به نطرم جالب بود بعد خوندنش یه حس خستگی شدید میکردم البته فکر کنم به خاطر فضای قصه و القا کلمات تصویری اون بود


ولفگانگ و نوزاد

یه داستان کوتاه خوندم آبان با عنوان سه قدیسه  تیره از ولفگانگ بورشرت نظر خاصی هم راجع بهش ندارم