یک زن ژورنالیسم نویس  ساده
یک زن ژورنالیسم نویس  ساده

یک زن ژورنالیسم نویس ساده

کتاب و داستان

ری برادبری و عروسکهای رباط نشونش

یه داستان خوندم از ری برادبری به نام عروسکهای خیمه شب بازی قصه پیرامون رباتهایی بود عینن کپی آدمها و جایگزینشون که بعدها هرکدوم عاشق همسران کسایی میشن که اونارو میخرن و به جای سهل الوصول شدن زندگی مصیبت میشن  


برالینگ گفت: تو فروشگاه عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی نگفتن که یه نمونه مشکل‌آفرین بهم می‌فروشن. 
ب 2 یا، همان برالینگ 2 گفت: هنوز خیلی چیزا هست که اونا راجع به ما نمی‌دونن. ما یه پدیده کاملا جدیدی هستیم. حس داریم. من متنفرم از این که تو بری به ریو کیف کنی و تو آفتاب دراز بکشی اون وقت من این جا تو سرما باشم. 
برالینگ به آهستگی گفت: اما من تمام عمر انتظار این سفرو می‌کشیدم. 
چشمان‌اش را ریز کرد و در ذهن خود دریا، کوه‌ها و ماسه‌های زرد را دید. صدای امواج برای آنچه در ذهنش می‌گذشت دلپذیر بود. تابش خورشید بر روی شانه‌های برهنه‌اش دلنشین بود. فکر شراب از همه عالی‌تر بود. 
آن مرد دیگر گفت: به این فکر کردی که من هرگز نمی‌تونم به ریو برم. 
- نه من ... 
- و مسئله دیگه زنته. 
برالینگ در حالیکه آهسته به سمت در می‌رفت پرسید: اون واسه چی؟
- من بهش خیلی علاقمند شدم. 
برالینگ با عصبانیت لبانش را خیس کرد و گفت: من خیلی خوشحالم که داری از کارت لذت می‌بری. 
- متآسفم، انگار متوجه نشدی، فکر می‌کنم عاشقش شدم. 
برالینگ قدمی برداشت و همان جا خشک‌اش زد. گفت: تو چی گفتی؟
برالینگ 2 گفت: تو این فکر بودم چقدر عالیه که آدم بره ریو. من که هیچ وقت پام به اون جا نمی‌رسه. به زنت هم فکر کردم و اینکه ما می‌تونیم با هم خوش بگذرونیم. 
برالینگ همان‌طور که به طرف در زیرزمین می‌رفت با بی اعتنایی گفت: خ. . . خوبه. ببینم، اشکالی نداره یه کمی منتظر بمونی؟ من باید یه تلفن بزنم. 
برالینگ 2 ابرو در هم کشید و گفت: به کی؟
- کس مهمی نیست. 
- به شرکت عروسک‌های خیمه شب‌بازی؟ که بهشون بگی بیان منو ببرن؟
در حالی که سعی می‌کرد با سرعت از در خارج شود گفت: نه! نه! یه کار دیگه دارم. 
چنگالی فلزی مچ او را محکم گرفت. نَدو. 
- دستاتو بکش. 
- نه. 
- زنم وادارت کرد این کارو بکنی؟
- نه. 
بلند گفت: بویی برده بود؟ راجع به این قضیه با تو حرف زده بود؟ از موضوع خبر داره؟ همین‌طوره که می‌گم؟ 
دستی دهان‌ش را گرفت. 
برالینگ 2 به آرامی لبخندی زد و گفت: هرگز نخواهی فهمید. 
برالینگ سعی کرد خودش را از چنگال او خلاص کند. حتمآ بو برده و تو رو تحت تآثیر خودش قرار داده. 
برالینگ 2 گفت: می‌خوام تو رو توُ جعبه بذارم، قفل‌اش کنم، و کلید رو دور بندازم. بعد یه بلیط دیگه به ریو برا زنت می‌خرم. 
- حالا، حالا یه لحظه صبر کن. دست نگه‌دار. بی‌عقلی نکن. بیا راجع این موضوع با حرف بزنیم. 
- خداحافظ برالینگ. 
برالینگ خشک‌اش زد. منظورت چیه خداحافظ؟
ده دقیقه بعد خانم برالینگ بیدار شد. دستانش را روی گونه‌هایش گذاشت. کسی آنرا تازه بوسیده بود. کمی لرزید و به بالا نگاه کرد و به آرامی گفت: اِه! سال‌هاست این کار رو نکرده بودی. 
یک نفر در جواب گفت: ببینیم از این به بعد چی پیش بیاد. 

ارنست همینگوی و گربه

داستان کوتاه عینهو این می‌مونه یه دفع ادمو وسط یه قصه ال میزاره جناب همینگوی خوب بود داستانتون.. 


مرد پشت میزش در انتهای اتاق کم‌نور ایستاده بود. زن از او خوشش می‌آمد. از رفتار بسیار جدی او در مقابل هر شکایتی خوشش می‌آمد. از وقارش خوشش می‌آمد. از شیوه‌ای که به او خدمت می‌کرد خوشش می‌آمد. از احساسی که او در مقام صاحب هتل بودن داشت خوشش می‌آمد. از چهرۀ سالخورده و جدی او و از دست‌های بزرگش خوشش می‌آمد.
زن، با احساس علاقه به صاحب هتل، در را باز کرد و بیرون را نگاه کرد. باران تندتر می‌بارید. مردی با شنل لاستیکی از توی میدان خالی به طرف کافه می‌رفت. گربه می‌بایست جایی طرف راست باشد. شاید بهتر بود از زیر لبۀ پیش آمدۀ بام‌ها حرکت می‌کرد. همان‌طور که توی آستانۀ در ایستاده بود چتری پشت سرش باز شد. خدمتکاری بود که اتاق‌شان را تمیز می‌کرد.

....... 

زن پیش رفت، جلو آینۀ میز آرایش نشست و توی آینۀ دستی به خودش نگاه کرد. نیمرخش را بررسی کرد، البته از یک طرف و بعد از طرف دیگر. سپس پشت سر و گردنش را برانداز کرد.
زن باز به نیمرخش نگاه کرد و گفت: «به نظر تو این فکر خوبی نست که بذارم موهام بلند بشه؟»
جورج سر بالا کرد و پشت گردن زن را دید که مثل پسرها کوتاه شده بود.
«من همین طور که هست دوست دارم.»
زن گفت: «من که ازش خسته شده‌م. از اینکه شکل پسرها شده‌م. خسته شده‌م.»
جورج توی تخت جا‌به‌جا شد. از وقتی زن شروع به صحبت کرده بود چشم از او برنداشته بود.
گفت: «همین طوری خیلی قشنگی.»
زن آینه را روی میز آرایش گذاشت و پشت پنجره رفت، بیرون را نگاه کرد. داشت تاریک می‌شد.
زن گفت: «دلم می‌خواد موهامو محکم و صاف بکشم و یه گره بزرگ پشت سرم کنم و حسش کنم. دلم می‌خواد یه بچه گربه داشتم روی دامنم می‌نشوندم و وقتی نازش می‌کردم خرخر می‌کرد.»
جورج از روی تخت گفت: «اهه؟»
«و دلم می‌خواد پشت یه میز بشینم و توی ظرف نقرۀ خودم غذا بخورم و دلم می‌خواد شمع هم سر میز روشن باشه. و دلم می‌خواد بهار بشه و دلم می‌خواد موهامو جلو آینه بروس بزنم و دلم یه بچه گربه می‌خواد و دلم یه لباس نو می‌خواد.»
جورج گفت: «در دهن تو بذار برو یه چیزی بخون.» و باز مشغول مطالعه شد.
زن از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. در این وقت هوا کاملا تاریک شده بود و هنوز روی درختان باران می‌بارید.

........ 

خدمتکار توی درگاه ایستاده بود. یک گربۀ گل‌باقالی بزرگ را محکم به بدنش گرفته بود، گربه در راستای تنش آویزان بود.
گفت: «معذرت می‌خوام. صاحب هتل از من خواهش کرد این گربه رو برای خانوم بیارم.»

اینم خلاصه داستان همینگوی 

هانریش بل و علامحسین ساعدی

امروز دو تا داستان خوندم یکی از هانریش بل شغلم خندیدن که خیلی خوب بود یکی هم غلامحسین ساعدی  به نام کلاس درس که الان موندم این داستان قصه اش چیه توهم بوده یا تخیل نویسنده؟ 

ایده ها رانباید سرکوب کرد

نمیدانم چه چیز رامیشود به من اطلاق کرد حسادت ؟هیجان های سرکش ؟یاهرچیز دیگر که هروقت یک داستان کوتاه میخوانم دلم میخواهد داستان بنویسم...لابد مسشود گفت ادم بیجنبه ای هستم که حریف کلمات سوار شده روی ذهنم نمیشود و تخیلات و واقعیت توی ذهنم  به هم میامیزند..و سوار بر تفکراتم میشوند..هنوز دارم سیب زمینی های کلفت و بزرگ سرخ میکنم...و سراغ چند داستان کوتاه ایرانی رفته ام..جناب موراکامی داستانت خیلی خوب بود...

سیب زمینی و موراکامی

سیب زمینی سرخ میکنم...

با برشهای بسیار صخیم و بزرگ 

یه فیلم جالب دیده ام امروز ه نام متهمین

و دارم داستانهای کوتاه جنا ب موراکامی رامیخوانم...که دانلود کرده ام

از اقبال خوبم لب تاب درب و داغونم روشن شده است...

سیب زمینی خوردن  با سس قرمز و چنگال و نوشتن خوب است

هیاهو...........

کتاب؟خیلی حوصلهه اش راندارم

روزنامه ؟دستم ه نوشتن نمیرود حالش ندارم


موبایل ؟شارجرش راجا گذاشته ام خانه پدری و خاموش شده است

ناهار؟کسی نیست چیزی بپزد

امروز یکروز خاصبود در زندگی خانوادگی ام مثلا میشود گفت مردادهای جنجالی ..من در خاموشی و سکوت موبایلم غرق میشوم

خانه پدری؟


روزهای عجیب و خنده داریست..دشمنهایی دوست نما..دوستهایی دشمن...


هوا خیلی گرم شده  است باز

یک روز تمام شعر خواندم حالا حالم خوب شده است.. خوب انگار دوباره بی خاطره شده ام تهی شده ام خالی شده ام من همیشه همینطور عجیب غریب هستم.. همیشه شعر که میخوانم زن عجیبی میشوم زنی خیال انگیز و وهم انگیز  شبیه این شعر که دیشب خواندم

عاشق زنی مشو که می خواند

که زیاد گوش می دهد

زنی که می نویسد


عاشق زنی مشو که فرهیخته است

افسونگر ، وهم آگین ، دیوانه


عاشق زنی مشو که می اندیشد

که می داند ، که داناست

که توان پرواز دارد

زنی که خود را باور دارد


عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن

می خندد یا می گرید

که قادر است روحش را به جسم بدل کند


و از آن بیشتر ، عاشق شعر است

اینان خطرناک ترین ها هستند 


و یا زنی که می تواند

نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد

و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد


عاشق زنی مشو که

پُر ، مفرح ، هشیار و جواب ده است


که پیش نیاید که هرگز عاشق چنین زنی شوی

چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می شوی

که با تو بماند یا نه

که عاشق تو باشد یا نه

ازین گونه زن ، بازگشت به عقب

ممکن نیست

هرگز 


مارتا ریورا گراید

نمیدونم تکلیف اینجا چیه باید پاکش کنم چیکارش کنم؟ 

اندر احوالات شهر و ما

درست وسط یه مصاحبه تو دفتر سر میرسم  مرد حرفاش که تموم میشه میپرسم میشه تحصیلاتتونو بپرسم و میگه فوق لیسانس مراتع و ابخیزداری لبخند میزنم میگم چه جالب یه همچین جای دور افتاده ای متصدیش تحصیلکرده اس شما خیلی خوب و ساده حرف میزنین خانوم سین نیچه لبخندی تحویل میده میگه اره من در جریانم اکثرا متصدیان روستایی این رشته  همین تحصیلاتو دارن اون میره و خانوم سین مشعول تشریح نوشته های دفترچه اش واسه منه  میگم غسالخانه؟ این مهمه بودنش کنار همه امیدها و آرزوها ادم یه طوری میشه اسمشو میشنوه میگم نمیشه کلمه دیگه ای جایگرینش کنیم.؟ اصلا حذفش کنیم.؟ میگه نه همین بهترین کلمه اس.. در حالی خستگی و خواب و روزه حسابی گرفتتش میگه. :ازش میترسی؟ میگم اره خب یعنی یه طوری میشم.. میگه. :بهش خوب نگاه کن به چشم یه اتفاق جالب یه دریچه نو اونوقت همه چیز درست میشه در حالی خودمو آماده رفتن میکنم دستنوشته هاشو از دفتر چه یادداشت جدا میکنه بهم میده  و لبخند میزنه من به فلسفه رفتن به  فاصله تفکرات خانوم سین  با خودم و اینکه اخرشم زیر بار نرفتم چادر چاق چول کنم بشینن تو دفتر روزنامه می اندیشم چند دقیقه بعد سرخوشانه هوای تازه شهر تو ریه هایم می‌پیچد.. من ادم یکجا ماندن و نشستن اصلا نیستم تمام شهر و آسمان منتظر من است

دارد اتفاقات جالبی در سیر مذاکرات وین رخ میدهد خوشمان می آید...