چند روز پیش اتفاقی بعد ده سالی یکی از قدیمی ترین دوستانمو توی خیابون دیدم وقتی زیر صلات طهر در حال قدم زدن بودم..دیشب برام نوشت من گمشده ام رو پریروز ساعت یک و نیم طهر وسط خیابون خلوت شهر با یه دختر بچه خوشگل کنارش پیدا کردم واسش نوشتم ای دختره دیوونه رمانتیک احساساتی یعنی اینقدر واست عزیز بودم؟..خندید و هیچی نگفت ..
همه چیز از نوشتن شروع شد همین نوشتنهای ساده همین حرفهای صبحگاهی معمولی حالا همین زن یک ژورنالیسم نویس شده است.. یک رویا پرداز داستانی همین زن.. زن شبهای شعر شده است.. عصر های شعر دوست داشتنی حتی... همیشه زندگی ان جور که هست نمی ماند اما همه چیز از همین وب نویسیهای ساده شروع شد