یک زن ژورنالیسم نویس  ساده
یک زن ژورنالیسم نویس  ساده

یک زن ژورنالیسم نویس ساده

کتاب و داستان

هاروکی موراکامی جان و اسپاگتی جان هایش

دیشب یه داستان خوندم از موراکامی شروع که فوق العاده بود عالی هیجان زده شده بودم ولی آخرش خیلی جالب تموم نشد یعنی اصلا اخرشو اون جوری دوست نداشتم امروز صبح یه مهمونی ناگهانی خونوادگی دارم صبح البته برای همین کله صبح خروسخوان بیدار شدم اینم بگم الان صدای یه خروسم داره میاد یه بنده خدایی هم فایلهای صوتی احمد شاملو رو واسم ارسال کرده یه خانومی  دارم اونا رو هم گوش میدم مینویسم م باید بلند شم برم چای بزارم و دستی به حال و احوال خونه بکشم پس حسابی کار دارم و داستان خوانی انروز تعطیل  اما صبح و چای و موسیقی چیز دیگریست آقای همسر هم نان بربری داغ خریده و به بعد هم دوان دوان خودش را به سرویس شرکتش رسانیده فندق دوست داشتنی خانه ام هم در خواب ناز است... یه آهنگ فوق العاده هم از شجریان تو انجمن شعر ارسال کردن به نام دف میزنم شجریان وای عاشقش شدم همش میزنم روش و گوش میکنم 

اینم داستان آقای موراکامی جان و عزیز 

امروز دیگر داستان خواندن تعطیل اما شجریان جان و شاملو جان هستند که هستند 

آخی چه آهنگ قشنگی از احمد شاملو جان دارد پخش میشود  نه ماله شجریان جان است  انگار برویم که خیلی کار داریم و زن خانه ام در شنیدن آهنگ و خواندن داستان حسابی بوالهوس است... 

هوای شمال شرقی امان هم حسابی خنک و ملس شده است عینهو پاییز.. پاییز و صبح ها  و چای.. و دوست.. 


1971- سال اسپاگتی بود.
در سال 1971 اسپاگتی می‌پختم تا زندگی کنم و زندگی می‌کردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری که از قابلمه‌ی آلومینیومی بلند می‌شد مایه‌ی دلخوشی من بود و سس گوجه فرنگی که در قابلمه‌ی دسته دار آهسته می‌جوشید، مایه‌ی دلگرمی من.
یک قابلمه‌ی آلومینیومی بسیار بزرگ داشتم که حتی یک سگ گرگی می‌توانست در آن حمام کند، یک زمان‌سنج پخت غذا خریدم، انواع و اقسام فروشگاه‌‌های مواد غذایی بین‌المللی را زیر پا گذاشتم تا ادویه‌جات مختلف با اسم‌‌های عجیب و غریب را جمع‌آوری کنم، یک کتاب تخصصی در مورد پخت اسپاگتی در یک کتابفروشی خارجی پیدا کردم و چند بسته گوجه فرنگی خریدم.
بوی سیر، پیاز، روغن‌نباتی و سایر مخلفات به صورت ذرات کوچکی در می‌آمدند که در هوا پراکنده می‌شدند و هر گوشه از آپارتمان کوچک من آن‌ها را به خود جذب می‌کرد. بگی نگی بویی شبیه بوی فاضلاب داشت.
اساساً خودم به تنهایی اسپاگتی می‌پختم و تنهایی آن را می‌خوردم. موارد معدودی پیش می‌آمد که با یک نفر دیگر هم‌غذا شوم، اما دوست داشتم تنهایی اسپاگتی بخورم. به نظر می‌رسید قرار بوده اسپاگتی یک غذای انفرادی باشد. دلیلش را نمی‌دانم.
اسپاگتی همیشه در کنار چای و سالاد سرو می‌شد. معادل سه فنجان چای سیاه در یک قوری و یک ظرف سالاد ساده‌ی خیار و کاهو. همه را مرتب و منظم روی میز می‌چیدم، به روزنامه‌ای که در گوشه‌ای بود خیره می‌شدم و با حوصله‌ی تمام به تنهایی اسپاگتی می‌خوردم. روز‌های اسپاگتی از اول هفته تا آخر هفته ادامه داشت. هفته که تمام می‌شد، روز‌های جدیدِ اسپاگتی از هفته‌ی بعدش شروع می‌شد.
به نظر می‌رسید وقتی تنهایی اسپاگتی می‌خورم، هر آن قرار است کسی در بزند و داخل شود. به ویژه در روز‌های بارانی.
همیشه افراد مختلفی می‌آمدند. گاهی غریبه‌‌ها و گاهی کسانی که می‌شناختم. گه‌گاهی دختری که مچ پایش بی‌نهایت باریک بود و یکبار در دوران دبیرستان با او قرار گذاشته بودم، گاهی خودم که انگار همان آدم چند سال پیش شده بودم؛ و گه‌گاهی ویلیام هلدن با جنیفر جونز. 
ویلیام هلدن؟
اما هیچ وقت، هیچ کدامشان به آپارتمان من نیامدند. آن‌ها فقط با تردید و دودلی آنجا می‌پلکیدند و بدون این که در بزنند، راه خود را می‌گرفتند و می‌رفتند.
بیرون باران می‌آید.
بهار، تابستان و پاییز به پختن اسپاگتی ادامه دادم. بفهمی نفهمی به انتقام‌گیری شباهت داشت. درست مثل زنی تنها که کنار شومینه نشسته و در حال سوزاندن یک مشت نامه‌ی عاشقانه‌ی قدیمی از دوستی است که ترکش کرده.
اسپاگتی‌‌ها را در آب در حال جوش می‌ریختم و مقداری نمک به آن می‌زدم. بعد دو تا «چاپ‌استیکِ» بلند بر می‌داشتم و جلوی قابلمه‌ی آلومینیومی می‌ایستادم و همان جا منتظر می‌ماندم تا زمان‌سنج آشپزخانه به زحمت زنگ بزند «دینگ.»
اسپاگتی‌‌ها به شدت موذی و بازیگوش بودند، بنابراین نمی‌توانستم از آن‌ها چشم بردارم. به نظر می‌رسید از دیواره‌ی قابلمه عبور می‌کنند و در تاریکی ناپدید می‌شوند. همان طور که جنگل‌‌های استوایی پروانه‌‌های پاستلی رنگ را به لایزال می‌برند، تاریکی هم بی‌سر و صدا انتظار اسپاگتی‌‌ها را می‌کشید.
اسپاگتی لهستانی،اسپاگتی ریحان، اسپاگتی زبان گاو، اسپاگتی صدف و سس گوجه فرنگی، اسپاگتی سیر و چند نوع اسپاگتی بی‌نام و نشان فجیع دیگر که با مواد غذایی باقی مانده در یخچال را به طور تصادفی سرهم می‌کردم.
سه و نیم بعد از ظهر که تلفن زنگ زد، روی تشکم روی زمین دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می‌کردم. شعاع خورشید زمستان قسمتی از زمین را که من روی آن خوابیده بودم، به استخری از نور تبدیل کرده بود. مثل مگسی مرده ساعت‌‌ها آنجا زیر آفتاب دسامبر 1971 گیج و منگ ولو شده بودم. 
اولش شباهتی به صدای زنگ تلفن نداشت. بعد از مدتی کم کم صدای زنگ تلفن به خود گرفت و نهایتاً صد در صد شبیه صدای تلفن شد: صدای واقعی زنگ تلفن که امواج واقعی هوا را مرتعش می‌کند. همان طور که روی زمین دراز کشیده بودم، دستم را دراز کردم و گوشی را برداشتم.
دختری پشت خط بود، احساس مبهمی داشتم. دوست‌دختر سابق کسی بود که می‌شناختم. آشنایی چندانی با دختره نداشتم. در این حد که اگر او را جایی می‌دیدم سلام می‌کردم، ولی نه بیشتر. دلیل عجیبی که البته به اندازه‌ی کافی منطقی به نظر می‌رسید آن‌‌ها را چند سال پیش به هم علاقه‌مند کرده بود، و دلیل مشابهی چند هفته پیش باعث جدایی‌شان شده بود. گفت: «می‌تونی به من بگی اون کجاس؟»
به گوشی نگاه کردم و با چشم رد سیم تلفن را گرفتم. کاملاً وصل بود.
«چرا از من می‌پرسی؟»
با لحن سردی گفت: «چون کسی چیزی بهم نمی‌گه. اون کجاس؟»
گفتم: «نمی‌دونم.» طوری گفتم که اصلاً به صدای خودم شباهتی نداشت. چیزی نگفت. گوشی تلفن مثل یک تکه یخ در دستم سرد شد. و تمام چیز‌های دور و برم یخ کرد. چیزی شبیه یک صحنه از داستان‌‌های علمی تخیلی.
گفتم: «واقعاً نمی‌دونم، بدون این که چیزی بگه غیبش زد.» صدای خنده‌اش از آن طرف خط آمد.
«آدم چندان با ملاحظه و با فکری نبود. بدون غرولند هیچ کاری رو نمی‌تونست بکنه.»
راست می‌گفت. آنقدر‌ها باملاحظه نبود.
ولی نمی‌توانستم جایش را به او بگویم. اگر می‌فهمید من به دختره گفته‌ام، آن وقت احتمالاً به من زنگ می‌زد. بار دیگر نمی‌خواستم با احمقی کثافت ارتباط داشته باشم. یک چاله‌ی عمیق در ذهنم کندم و همه چیز را آنجا دفن کردم. دیگر هیچ کس نمی‌تواند آن‌ها را درآورد.
گفتم: «ناراحت کننده‌س، اما...»
یک دفعه گفت: «تو که منو دوست نداری؟»
نمی‌دانستم چه بگویم. در آن لحظه هیچ تصوری از او نداشتم.
دوباره تکرار کردم: «ناراحت کننده‌س، اما... من الان دارم اسپاگتی درست می‌کنم.»
«چی؟»
«دارم اسپاگتی می‌پزم.»
در یک ظرف، آب خیالی ریختم و اجاق‌گاز خیالی را با کبریتی خیالی روشن کردم.
پرسید: « خب؟»
اسپاگتی‌‌های خیالی را در آبِ در حال جوش ریختم، مقداری نمک خیالی به آن زدم و زمان‌سنج خیالی آشپزخانه را روی پانزده دقیقه تنظیم کردم.
«نمی‌تونم اونا رو به حال خودشون بذارم. به هم می‌چسبن و له می‌شن.»
چیزی نگفت.
«غذای خیلی حساسیه.»
گوشی تلفن در دستم دوباره شروع کرد به یخ کردن زیر صفر.
با عجله اضافه کردم: «می‌تونی بعداً زنگ بزنی؟»
پرسید: «چون وسط پختن اسپاگتی هستی؟»
«بله، درسته.»
«و بعد خودت تنهایی اونو می‌خوری؟»
«بله.»
آهی کشید و گفت: «ولی من واقعاً دچار مشکل شدم.»
«معذرت می‌خوام که نمی‌تونم کمکی بکنم.»
«مسئله سر پوله.»
«آره؟»
«می‌خوام پس بگیرم.»
«موضوع ناراحت کننده‌ایه، ولی...»
«اسپاگتی‌هات.»
«آره.»
از خنده ریسه رفت. «خدافظ.»
«خدافظ.»
وقتی گوشی را گذاشتم، استخرنور چند سانتی‌متری جابه جا شده بود. دوباره همانجا دراز کشیدم و نگاهم را به سقف دوختم.
فکر کردن به یک مشت اسپاگتی که هیچ وقت پختن‌شان تمام نمی‌شود ناراحت کننده است. الان پشیمانم، شاید بهتر بود همه چیز را به او می‌گفتم. تازه، پسره آدم درست و حسابی هم نبود. آدم بی‌مغزی که فقط بلد بود حرف بزند و ادای آدم‌‌های زرنگ را در آورد و نقاشی‌‌های انتزاعی ضعیف بکشد. و شاید دختره واقعاً می‌خواست پولش را از او پس بگیرد.
نمی‌دانم چطور می‌خواهد این کار را انجام دهد.
گندم مرغوب و درجه یک در مزارع ایتالیا می‌روید.
اگر ایتالیایی‌‌ها می‌دانستند آنچه در سال 1971 صادر می‌کردند چیزی جز تنهایی و انزوا نبود، حتماً شوکه می‌شدند.

فال و تماشای جمال زاده جانم و چشم درد

این داستان مقدمه‌ای دارد. چنان که می‌دانید یار دیرینه را بر من حق بسیار است. چند روز پیش سرزده به سر وقتم آمد و بی‌مقدمه گفت شعری پیدا کرده‌ام که یک دنیا معنی و ارزش دارد و آمده‌ام برایت بخوانم و زحمت را کم کنم. گفتم قدمت بالای چشم. سرتا پا گوشم و حلقه‌ی گوش جان خواهم ساخت. گفت گوینده را نمی‌شناسم، ولی هر که گفته، درسفته و عالی گفته و تنها به کمک سیزده کلمه کیفیت آمدن انسان را از عدم به وجود و قصه‌ی غم‌انگیز تلاش و مرارت‌ها و مشقت‌های او را در دو روزه‌ی حیات و سرانجام دست‌خالی و عور برهنه‌رفتن او را به همان صورتی که آمده است همه را در یک بیت و با فصاحت و ایجاز عجیبی بیان کرده است. پس از لحظه‌ای تأمل و سکوت با کلمات شمرده و آهنگ‌دار گفت:
«زبیابان عدم تا سر بازار وجود»
«در تلاش کفنی آمده عریانی چند»
دوباره تکرار کرد و آنگاه با تأمل و تأنی بسیار، درحالی‌که چشم‌هایش گویی نگران عالم دیگر بود، گفت چشمت را ببند و بیابانی را خواهی دید بی‌کران و بی‌آغاز و بی‌انجام به نام عدم که مظهر کامل پاکی و خاموشی محض و آزادی است و پای هیچ جن و انسی صفا و نزهت و طهارت نامتناهی آن را نیالوده است و کمترین جای پایی در آن دیده نمی‌شود. آنگاه ناگهان وجود سرتا پا ناقص و معیوبی را خواهی دید انسان نام که در آنجا به راه افتاده و افتان و خیزان به جلو می‌رود تا عاقبت به سر بازار وجود می‌رسد. یعنی به آنجایی که همه صحبت‌ها از معامله و سودا و سود و ضرر است و تمام گیرودارها در راه خرید و فروش و ذرع‌کردن و پاره‌کردن و جمله‌ی گفت‌وشنودها عبارت است از سوگندهای دروغ و چانه‌زدن‌های آمیخته به وقاحت و بی‌شرمی و رد و قبول‌های پرمکر و فریب و نام نامی آن دنیای زندگان است که همه برهنه و عریان در آن سرگردانند و عاقبت نیز فقط با دو سه گز کفن از آن می‌روند.
گفتم راستی شعر عجیبی است. ایجاز نیست، اعجاز است، باید بالای سر دنیا با خط آتشین بنویسند و بلندگوی ازلی شب‌ و روز در گوش بنی‌آدم تکرار نماید. گفت باز هم فایده‌ای نخواهد داشت. سرنوشت بشر از اول همین بوده که در سیزده کلمه شنیدی و تا قیام قیامت همین خواهد بود. حالا دیگر دردسر را کم می‌کنم. گفتم این همه عجله برای چه. همین الساعه داستانی که مؤید مضمون این بیت است به خاطرم آمده است و استدعا دارم اجازه بدهید برایتان حکایت کنم. نشست و سیگاری آتش زد و گفت بگو. چون می‌دانستم چای دوست است و مکرر از خودش شنیده بودم که چای باید لب‌ریز و لب‌سوز و لب‌دوز و پاشویه‌دار باشد، سپردم چای خوبی حاضر کنند و قصه‌ام را شروع نموده گفتم:
چنان که می‌دانید شمیران مال مالدارهاست. شمیران ما یک‌لاقباهای یقه‌چرکین، شاه‌عبدالعظیم بوده و هست و خواهد بود. اگر مزه‌ی آب خنک را نچشیم، فدای سر آن‌هایی که وسیله دارند و می‌چشند. تمام دلخوشی من و تمام خانواده‌مان تنها همان یک روز در سال بود که پدرم ما را به حضرت عبدالعظیم می‌برد. از چندین هفته پیش مادرم مشغول تدارک می‌شد: برنج را آب می‌انداختند و برای قیمه، لپه و لوبیا و لیموی عمانی تهیه می‌کردند و برای تنقل بچه‌ها سنجد و نخودچی کشمش و گندم‌شاهدانه و مغزگردو در کیسه‌ها می‌رفت.
چنان که می‌دانید این نوع مسافرت‌ها هم سیاحت است و هم زیارت، هم فال است و هم تماشا و خود ما نیز ریب و ریا را کنار گذاشته می‌گفتیم: «زیارت شه‌عبدالعظیم و دیدن یار» و می‌خندیدیم و ذوق‌ها می‌کردیم. دل ما بچه‌ها به‌کلی آب و دیگر طاقت‌مان یک‌سره طاق شده بود. پس از ساعت‌شماری‌های بسیار سرانجام روز موعود رسید و به راه افتادیم. تماشایی بود. در و همسایه از خانه‌ها بیرون ریختند و چنان همهمه‌ای راه افتاد که گویی تمام اهل شهر کوچ می‌کنند. یکی می‌گفت التماس دعا دارم. دیگری از آن سر کوچه فریادش بلند می‌شد که ماست و کباب نوش جانتان باشد. دیگری می‌گفت از حضرت بخواهید بچه‌ام را شفا بدهد و صدها دستور و توصیه‌های دیگر.
عاقبت خودمان را از چنگال مشایعت‌کنندگان و ماچ و بوسه‌ی آن‌ها خلاص می‌کردیم و راهی می‌شدیم. هریک از اعضای خانواده به‌نسبت سن و به‌فراخور قوت و بنیه‌اش حمال قسمتی از باروبنه می‌شد. از یک نمد آبداری و دو تا احرامی و یک جاجیم و سه عدد نازبالش و یک آتشگردان و یک قلیان و مقداری زغال و یک کیسه تنباکو گذشته مابقی بارها همه خوردنی و آشامیدنی و یا مانند دیگ و قابلمه و بشقاب و نعلبکی و سماور و قوری آلات و اسبابی بود که تعلق به خوردنی و آشامیدنی داشت و درحقیقت، قبل منقل شکم به شمار می‌آمد.
طلیعه‌ی کاروان را حاملین قابلمه‌ها تشکیل می‌دادند. عرض و طول کوچه را می‌گرفتیم و افتان و خیزان با سر و صدای بسیار و دعا و نفرین پدر و مادر از بازارچه‌ی پاچنار و بازار ارسی‌دوزها گذشته و از بازار سمسارها در سمت راست می‌گذشتیم و مانند قشونی که از خوان یغما برگشته باشد، با بار و کوله‌بار وارد صحن سبزه‌میدان می‌شدیم. در آنجا پدرم سان می‌دید و مانند سرداری که پس از پایان کارزار، بازماندگان سپاه را سرشماری کند قافله را از خادم و مخدوم و کوچک و بزرگ و نرینه و مادینه در گوشه‌ای جمع و بازرسی می‌کرد و تا اطمینان حاصل نمی‌کرد که کم و کاستی در میان نیست اجازه‌ی حرکت نمی‌داد.
برای سوارشدن بر واگون اسبی در جلو سبزه‌میدان در خیابان دباغخانه در نزدیکی سر در ارگ و بازار گلوبندک صف می‌بستیم. صدای زلنگ‌زلنگ اسب‌های واگون نزدیک می‌شد و واگون‌چی شلاق به‌دست واگون را بازمی‌داشت. زن‌ها می‌طپیدند در اتاق تنگ و تاریک تابوت‌مانندی که در وسط واگون تعلق به باجی‌های چادربه‌سر و روبند به رو و چاخچور به پا داشت. تنها زن‌آقا یعنی مادرم نقاب می‌بست و کفش پاشنه نخواب به پا می‌کرد والا باقی زن‌ها همه روبندی بودند و کفش‌های ساغری رنگ‌به‌رنگ شلخته‌ای به پا داشتند که موقع راه‌رفتن شلق‌شلق صدا می‌کرد و چه‌بسا از پادرآمده به عقب می‌ماند و چه‌بسا چادرشان پس می‌رفت و روبندشان بالا می‌رفت و ابروهای وسمه‌دار و چارقدهای سفید قالبی و یل‌ها و شلیته‌ها بیرون می‌افتاد.
قیمت بلیط واگون برای بزرگ‌ها پنج شاهی و برای دختربچه و پسربچه صد دینار بود. سن و سال هریک از بچه‌های متعدد خانواده‌ی ما بین پدرم و بلیط‌ فروش اسباب بگو و نگو و مشاجرات طولانی می‌گردید و چه‌بسا واگون‌سوارهای بیگانه هم در آن مداخله می‌کردند و عاقبت هرطور بود به زور سلام و صلوات معرکه ختم می‌گردید. واگون از خیابان ناصریه و میدان توپخانه و خیابان برق و سرچشمه رد می‌شد و می‌رسید به سه‌راه امین‌حضور و خیابان ماشین و در مقابل ایستگاه خط‌آهن عبدالعظیم که «گارد خط‌آهن» خوانده می‌شد می‌ایستاد. حبیبه‌سلطان کلفت گیس‌سفید که زن مؤمن و مقدسی بود می‌گفت ماشین فرنگی و عمل شیطان است و سوار نمی‌شد و به‌وعده‌ی «گارد» شاهزاده عبدالعظیم مقابل در باغ حرمت‌الدوله با پای برهنه به‌راه می‌افتاد.
داستان خط‌آهن شاهزاده عبدالعظیم را تا کسی ندیده باشد باور نمی‌کند. کمدی بی‌نظیری بود که باید نمایشنامه‌نویس مقتدری پیدا شود و در چند پرده بنویسد. در ایستگاه جمعیت به‌قدری بود که گفتنی نیست. همه در پشت در به انتظار اینکه کی باز خواهد شد طوری به همدیگر فشار می‌آوردند که صدای زن‌ها بلند می‌شد که «وای خاک به‌سرم، بچه‌ام له شد، آخر عمو مگر حلوا قسمت می‌کنند چرا این‌قدر زور می‌آوری» «وای نفسم گرفت، الان غش می‌کنم.» بالاخره در باز می‌شد و جمعیت مثل سیل روان می‌گردید و به جان واگون‌های فکسنی و زواردررفته می‌افتادند. حالا در این راه از این مسافرین که مانند مورچگانی که به لاشه‌ی جانور مرده‌ای افتاده باشند از سر و کله‌ی یکدیگر بالا می‌رفتند و پایین می‌آمدند و می‌لولیدند چه کارهای نگفتنی سر می‌زد بماند برای موقع دیگری که «یک دهن می‌خواهد به پهنای فلک» همین‌ قدر است که عاقبت‌الامر می‌رسیدم و حبیبه سلطان را در جای موعود پیدا می‌کردیم و باز قافله به‌راه می‌افتاد. از همان جا پدرم نوکرمان را برای خرید ماست و کباب شاهزاده عبدالعظیم که شهرت به‌سزایی داشت به بازار می‌فرستاد که هرچه زودتر کارش را انجام داده و دوان‌دوان به خانه‌ی مشهدی حمزه‌ی باغبان در پشت حرم که عموماً آنجا منزل می‌کردیم بیاید. می‌گفت «ها! جانمی، می‌خواهم طوری خودت را برسانی که کباب سرد نشده باشد، بسیار نعنا و ترخانش را زیادتر بدهد.»
خانه‌ی مشهدی حمزه‌ی باغبان خانه‌ی زواری مختصری بود. آب حوضش به قدر دم موش روان بود و باغچه‌ی هلالی شکل این ور و آن ور حوض واقع بود و درخت چناری دراز و باریک که طناب معروف مرتاضان هند را به‌خاطر می‌آورد به طرف آسمان قد کشیده بود. چهار تا اتاق بیشتر نداشت همه کاه‌گلی ولی با ایوان. در یکی از آن‌ها خود صاحب‌خانه یا زنش منزل داشت. اتاق‌های دیگر تنها با حصیرهای پاره‌ای که ریسمان‌هایشان مانند رگ و ریشه‌ی بدن خشک‌شده‌ای بیرون افتاده بود مفروش بود. در خانه باز بود و خودمانی وارد شدیم. به سر و صدای بچه‌ها زن باغبان از اتاق بیرون دوید درحالی‌که لبه‌ی چادرنماز چیت رنگ‌پریده‌اش را در میان دندان‌ها گرفته و چون به عجله بیرون آمده بود فرصت پیدا نکرده بود کفش به‌پا نماید. فوراً ما را شناخت و سلام و دعا و تعارف شروع شد. چنان که گویی با مادرم خواهدخوانده هستند، متجاوز از یک ربع ساعت از یکدیگر احوالپرسی کردند و تعارف به ناف یکدیگر بستند. بالاخره حوصله‌ی پدرم سرآمده جلو آمد و گفت پس مشهدی حمزه کجاست نمی‌بینمش.
- سایه‌ی شما از سر ما کم نشود. - همین جاست.
- پس چرا قایم (غایب) شده است.
- قایم نشده. شما سلامت باشید. حال ندارد و تو رختخواب افتاده.
- مگر ناخوش است. خدا بد ندهد. چش است (او را چه می‌شود)
- والله خدا می‌داند. امروز سیزده روز است که افتاده و ناله می‌کند و نه یک چکه آب نه یک ذره نان از گلویش پایین رفته است - پوست شده و استخوان.
- مگر طبیب نیامده است.
- نه‌خیر، می‌گوید طبیب لازم ندارم.
- بلکه از پولش می‌ترسد.
- والله چه عرض کنم. می‌گوید هیچ‌وقت پول طبیب و دوا نداده‌ام و نخواهم داد.
- انشاءالله بلا دور است. آیا می‌شود دیدش.
- چرا نمی‌شود. قدمتان بالای چشم. بفرمایید تو...
پدر و مادرم وارد اتاقشان شدند و من هم فرزند ارشد بودم و پا به پا به دنبالشان افتادم. هوای خفه و گرفته‌ای بود. بوی هوای مانده و دوا و عرق و ادرار در اتاق پیچیده بود. در گوشه‌ی اتاق در زیر لحاف کهنه و پنبه‌نمایی چشم‌بسته افتاده بود و تنها سر و گردنش دیده می‌شد. سرش تراشیده بود و آن صورت زرد استخوانی و چشم‌های گودرفته و لب‌های چروکیده و بی‌گوشت اگر صدای غیرمنظم نفسش نبود می‌پنداشتی مرده است. پدرم به او نزدیک شده گفت مشهدی سلام‌علیکم. خدا بد ندهد. انشاءالله بلا دور است. آیا مرا می‌شناسی. چشم چپش را نیم‌باز کرد و نگاه بی‌رمقی که نگاه گوسفند سربریده را به‌خاطر می‌آورد به پدرم انداخت و گفت خوش آمدید. پدرم به روی بالینش خم شده با صدای بلندتری گفت چرا نمی‌خواهی دکتر بیاورند. چشمش را باز بست و دو ابرو را به علامت انکار بالا برد و با صدای خفیفی که شبیه آه و مانند قیطان خیالی پوسیده‌ای از میان لبانش بیرون آمد گفت «لزومی ندارد» و چنان که گویی به خواب رفت دیگر به سخنان پدرم جوابی نداد.
پدرم گفت نترس، خدا شفا خواهد داد و از اتاق بیرون آمدیم. آنگاه مسئله‌ی قیمت کرایه به میان آمد، مادرم از یک طرف و زن باغبان از طرف دیگر رشته‌ی دور و دراز چانه‌زدن را گرفته مدت مدیدی از طرفین کشیدند بدون آنکه بگذارند قطع شود. مادرم خدابیامرز در کار چانه‌زدن درجه‌ی اجتهاد داشت. زن باغبان یک تومان می‌خواست و مادرم با دوقران شروع کرد. درست مثل این بود که مادرم در پایین نردبان بلندی ایستاده باشد که زن باغبان در بالاترین پله‌ی آن قرار گرفته است. مدام مادرم یک پله را نیم‌وجب به نیم‌وجب بالا می‌رفت و زن باغبان از پله‌ی خود به گره و نیم‌گره پایین‌تر می‌آمد. دو نفر رقاصی را به خاطر می‌آوردند یکی مرد و یکی زن که مدام پایکوبان به‌هم نزدیک می‌شوند و به‌هم نرسیده از یکدیگر جدا می‌شوند.
پدرم حوصله‌ی این معامله‌گری‌های زنانه‌ی پردردسر را نداشت. سیگاری آتش زده در کنار آب روان حوض نشسته و در فکر فرو رفته بود و با ترکه‌ای که در دست داشت با آب بازی می‌کرد. عاقبت فریادش بلند شد که آخر این الاکلنگ بازی تا به کی. خسته شدم و دارد ظهر می‌شود. در همان اثنا نوکرمان هم با ماست و کباب رسید و مادرم خواهی نخواهی داشت سپر می‌انداخت و به شش‌قران راضی می‌شد و زن کدخدا هم نم‌نمک داشت از خر شیطان پایین می‌آمد و نزدیک بود بگوید که خیرش را ببیند که ناگهان صدای بریده‌بریده‌ی مشهدی حمزه از توی اتاق به گوش رسید که خطاب به زنش می‌گفت: «زنیکه مگر دیوانه شده‌ای، شش‌قران چیست. این حرف‌ها کدام است. نه‌خیر، نه‌خیر، کمتر از هشت‌قران نمی‌شود. هرگز راضی نخواهم شد... قیمت آخر هشت‌قران» و ناگهان صدایش قطع شد و صدای خرخر ناهنجاری به گوش رسید چنان که گویی کسی بیخ خرش را گرفته و به‌شدت فشار می‌دهد. زنش سراسیمه خود را در اتاق انداخت و صدای شیونش بلند شد که وای، وای مرده... مرده...
شتابان وارد اتاق شدیم و خود را با منظره‌ای بس وحشتناک مواجه دیدیم. دهانش باز و دندان‌هایش کلید شده و چشم‌هایش بی‌اندازه باز مانده بود. دوبرابر چشم‌های وقت زندگیش بود. لحاف از روی بدنش به یک طرف افتاده بود و پاهای لخت و لاغر و پوست و استخوانی پرپشمش به‌همدیگر جفت شده به روی شکمش آمده بود. انگار که هرگز زنده نبوده است.
پدرم اناللهی گفت و در همان گوشه‌ی اتاق به دیوار تکیه داده چشم‌هایش را به‌زمین دوخته و معلوم بود که در عالم دیگری سیر می‌کند. مادرم سعی داشت با حرف‌های پیش‌پاافتاده‌ای که در این قبیل موارد می‌زنند زن شوهرمرده را تسلیت بدهد. من در آن عالم خردسالی فهمیدم که مشهدی حمزه‌ی باغبان از گیرودار معامله و نه آری و بگو و نگو رسته و به سرایی رفته که از دردسر کرایه و اجاره فارغ است و ضمناً دستگیرم شد که فاصله‌ی میان چانه‌زدن و چانه‌انداختن بسیار اندک است.
یار دیرینه با حال تأثر پک قایمی به سیگار زد و خاکسترش را با نوک انگشت به زمین ریخت و زیرلب بنای زمزمه را گذاشت که:
«از بیابان عدم تا سر بازار وجود»
در تلاش کفنی آمده عریانی چند»
و مرا به خدا سپرده از خانه بیرون رفت.

...... 

اینهم داستان محمد علی جمال زاده یاد سریال روزگار قدیم بود چی بود تلوزیون میزاشت اون دکتر که اسمش یادم نیست با پسرش رفته  بود حرم عبدالعظیم جناب جمال زاده کسی پیدایش شد که داستان و وقایع گارد خط آهنتان را ساخت انصافا داستان قشنگی بود ما که خوشمان آمد  تاریخی بود و نشانه روزهای قدیم 

چخوف و دختران ترشیده خانوم سرهنگ ناشاتیرینا

الان داشتم یه داستان دیگه میخوندم از چخوف خیلی به دلم نچسبید البته قبلنم خونده بودمش به اسم  در اتاقهای یک هتل.. 

خاطرات یک ایده الیست آنتوان چخوف جان و سالاد شیرازی من

دهم ماه مه بود که مرخصی 28 روزه گرفتم، از صندوقدار اداره مان با هزار و یک چرب زبانی، صد روبل مساعده دریافت کردم و بر آن شدم به هر قیمتی که شده یک بار «زندگی» درست و حسابی بکنم ــ از آن زندگی‌هایی که خاطره‌اش تا ده سال بعد هم از یاد نمی‌رود. 
هیچ می‌دانید که مفهوم کلمه‌ی «یک بار زندگی کردن» چیست؟ به‌این معنا نیست که انسان برای تماشای یک اپرت به تئاتر تابستانی برود، بعد شام مفصلی بخورد و مقارن سحر،‌ شاد و شنگول به خانه بازگردد، و باز به‌این معنا نیست که نخست به نمایشگاه تابلو‌های نقاشی و از آنجا به مسابقات اسب دوانی برود و در شرط بندی شرکت کند و پولی بر باد دهد. اگر می‌خواهید یک بار زندگی درست و حسابی کرده باشید، سوار قطار شوید و به جایی عزیمت کنید که هوایش آکنده از بو‌های یاس بنفش و گیلاس وحشی است؛ به جایی بروید که انبوه گل استکانی و لاله عباسی از پی هم از دل خاکش سر بر آورده‌اند و چشم‌هایتان را با رنگ سفید ملایمشان و با ژاله‌های ریز الماسگونشان نوازش می‌دهند. آنجا، در فضای وسیع و گسترده، در آغوش جنگل سرسبز و جویبار‌های پر زمزمه اش، در میان پرندگان و حشرات سبز رنگ، به مفهوم راستین کلمه‌ی «یک بار زیستن» پی خواهید برد! به آنچه که گفته شد باید دو سه برخورد با کلاه‌های لبه پهن زنانه و چند جفت چشم و نگاه‌های سریعشان و همین طور چند پیش بند سفید نیز اضافه شود … و وقتی ورقه مرخصی ام را در دست و لطف و احسان صندوقدار را در جیب داشتم و عازم ییلاق بودم اقرار می‌کنم که به چیزی جز این‌ها نمی‌اندیشیدم. 
به توصیه‌ی دوستی در ویلایی که سوفیا پاولونا کنیگینا اجاره کرده بود اتاقی گرفتم. او، یکی از اتاق‌های ویلا را ــ با مبلمان و همه‌ی وسایل راحتی، به اضافه‌ی خورد و خوراک ــ اجاره می‌داد. برخلاف انتظارم، کار اجاره‌ی اتاق خیلی زود انجام شد، به‌این ترتیب که به پرروا عزیمت کردم، ویلای ییلاقی خانم کنیگینا را یافتم و یادم می‌آید که به مهتابی ویلا پا گذاشتم و … دست و پایم را گم کردم. مهتابی‌اش جمع و جور و راحت و دلپذیر بود اما دلپذیرتر و (اجازه بفرمایید بگویم) راحتتر از خود مهتابی، خانم جوانی بود اندکی فربه که پشت می‌زی نشسته و سرگرم صرف چای بود. زن جوان چشم‌های خود را تنگ کرد و به من خیره شد و پرسید: 
ــ چه فرمایشی دارید؟ 
جواب دادم: 
ــ لطفاً بنده را ببخشید … من … انگار عوضی آمده‌ام … دنبال ویلای خانم کنیگینا می‌گشتم … 
ــ خودم هستم … چه فرمایشی دارید؟ 
دست و پایم را گم کردم … من همیشه عادت داشتم مالکان آپارتمان‌ها و ویلا‌ها را به شکل و شمایل زن‌های پیر و رماتیسمی که بوی درد قهوه هم می‌دهند در نظرم مجسم کنم اما حالا … بقول‌هاملت: «نجاتمان دهید، ای فرشتگان آسمانی!» زنی زیبا و باشکوه و دلفریب و جذاب،‌ روبروی من نشسته بود. مقصودم را تته پته کنان در میان نهادم. گفت: 
ــ آه، بسیار خوشوقتم! بفرمایید بنشینید! اتفاقاً در این مورد نامه‌ای از دوست مشترکمان داشتم. چای می‌ل می‌کنید؟ با سرشیر می‌خورید یا لیمو؟ 
انسان کافی است چند دقیقه‌ای پای صحبت تیره‌ای از زنان (و بطور اعم، زنان موبور) بنشیند تا خویشتن را در خانه‌ی خود بیانگارد و چنین احساس کند که با آن‌ها از دیرباز آشناست. سوفیا پاولونا نیز در شمار زنانی از همین تیره بود. پیش از آن که بتوانم اولین لیوان چای را به آخر برسانم، دستگیرم شد که او شوهر ندارد و با بهره‌ی پولش امرار معاش می‌کند و قرار است به زودی عمه‌اش برای مدتی مهمانش باشد. در همان حال به انگیزه‌ی اجاره دادن یکی از اتاق‌هایش هم پی بردم؛ می‌گفت که اولاً 120 روبل اجاره‌ای که خودش می‌پردازد برای یک زن تنها بسیار سنگین است و ثانیاً بیم از آن دارد که شب‌ها دزدی یا روز‌ها دهقانی وحشت انگیز وارد ویلا شود و برایش دردسر ایجاد کند. از این رو چنانچه اتاق گوشه‌ای ویلا را به زن یا مردی مجرد اجاره دهد نباید از این بابت،‌ مورد ملامت قرار بگیرد. 
شیره‌ی مربا را که به ته قاشق ماسیده بود لیسید و آه کشان گفت: 
ــ اما مستأجر مرد را به زن ترجیح می‌دهم! از یک طرف گرفتاری آدم با مرد‌ها کمتر است و از طرف دیگر وجود یک مرد در خانه، از وحشت تنهایی می‌کاهد … 
خلاصه، ساعتی بعد با سوفیا پاولونا دوست شده بودم. هنگامی که می‌خواستم خداحافظی کنم و به اتاقم بروم گفتم: 
ــ راستی یادم رفت بپرسم! ما درباره‌ی همه چیز صحبت کردیم جز اصل مطلب! بابت اقامتم که به مدت 28 روز خواهد بود چقدر باید بپردازم؟ البته به اضافه‌ی نا‌هار … و چای و غیره … 
ــ مطلب دیگری پیدا نکردید که درباره‌اش حرف بزنید؟ هر چقدر می‌توانید بپردازید … من که اتاق را بخاطر کسب درآمد اجاره نمی‌دهم بلکه همین طوری … برای نجات از تنهایی … می‌توانید 25 روبل بپردازید؟ 
بدیهی است که می‌توانستم. به‌این ترتیب زندگی ام در ییلاق شروع شد … این زندگی از آن رو جالب است که روزش به روز می‌ماند و شبش به شب، و چه زیباست این یکنواختی! چه روز‌ها و چه شب‌هایی! خواننده‌ی عزیز، چنان به شوق و ذوق آمده بودم که اجازه می‌خواهم شما را بغل کنم و ببوسم! صبح‌ها، فارغ از اندیشه‌ی مسئولیت‌های اداری،‌ چشم می‌گشودم و به صرف چای با سرشیر می‌نشستم. حدود ساعت یازده صبح، جهت عرض «صبح بخیر» می‌رفتم خدمت سوفیا پولونا و در خدمت ایشان قهوه و سرشیر جانانه می‌ل می‌کردم و بعد، تا ظهر نوبت وراجی‌هایمان بود. ساعت 2 بعدازظهر، نا‌هار … و چه نا‌هاری! در نظرتان مجسم کنید که مانند گرگ، گرسنه هستید،‌می نشینید پشت میز غذاخوری و یک گیلاس بزرگ پر از عرق تمشک را تا ته سر می‌کشید و گوشت داغ خوک و ترشی ترب کوهی را مزه‌ی عرقتان می‌کنید. بعد، گوشت قرمه یا آش سبزیجات با خامه و غیره و غیره را هم در نظرتان مجسم کنید. نا‌هار که صرف شد، خواب قیلوله و استراحتی آرام و بی دغدغه، و قرائت رمان، و از جا جهیدن‌های پی در پی، زیرا سوفیا پاولونا گاه و بیگاه در آستانه‌ی در اتاقتان ظاهر می‌شود و ــ «راحت باشید! مزاحمتان نمی‌شوم!» … بعد، نوبت به آبتنی می‌رسد. غروب‌ها تا دیروقت،‌ گردش و پیاده روی در معیت سوفیا پاولونا … در نظرتان مجسم کنید که شامگا‌هان،‌ آن‌گاه که جز بلبل و حواصلی که هر از گاه فریاد بر می‌کشد،‌ همه چیز در خواب خوش غنوده است،‌ و آن‌گاه که باد ملایم، همهمه‌ی یک قطار دوردست را به آهستگی در گوش‌هایتان زمزمه می‌کند، در بیشه‌ای انبوه یا در طول خاکریز خط راه آهن، شانه به شانه‌ی زنی موبور و اندکی فربه، قدم می‌زنید. او از خنکای شامگاهی کز می‌کند و سیمای رنگپریده از مهتابش را گاه به گاه به سمت شما می‌گرداند … فوق العاده است! عالیست! 
هنوز هفته‌ای از اقامتم در ییلاق نگذشته بود که همان اتفاقی رخ داد که شما، خواننده‌ی عزیز، مدتی است انتظار وقوعش را می‌کشید ــ اتفاقی که هیچ داستان جالب و گیرا را از آن گریز نیست … دیگر نمی‌توانستم مقاومت و خویشتن داری کنم … اظ‌هار عشق کردم … او گفته‌هایم را با خونسردی، تقریباً با سردی بسیار گوش کرد ــ گفتی که از مدت‌ها پیش منتظر شنیدن این حرف‌ها بود؛ فقط لب‌های ظریف خود را اندکی کج و معوج کرد ــ انگار که قصد داشت بگوید: «این که‌این همه صغرا و کبرا چیدن نداشت؟» 
28 روز بسان ثانیه‌ای گذشت. در آخرین روز مرخصی ام، غمگین و ارضا نشده، با سوفیا پاولونا و با ییلاق وداع کردم. هنگامی که مشغول بستن چمدانم بودم، روی کاناپه نشسته بود و اشک چشم‌های زیبایش را خشک می‌کرد. من که به زحمت قادر می‌شدم از جاری شدن اشکم جلوگیری کنم، دلداری‌اش دادم و سوگند خوردم که در تعطیلات آخر هفته به دیدنش بیایم و در زمستان هم، در مسکو، به خانه‌اش سر بزنم. ناگهان به یاد اجاره‌ی اتاق افتادم و گفتم: 
ــ آه عزیزم، فراموش کردم حسابم را تسویه کنم! لطفاً بگو چقدر بدهکارم؟ 
«طرف» من، هق هق کنان جواب داد: 
ــ چه عجله‌ای داری … باشد برای یک وقت دیگر … 
ــ چرا یک وقت دیگر؟ عزیزم، حساب حساب است و کاکا برادر! گذشته از این، دوست ندارم به حساب تو زندگی کرده باشم. سوفیا، عزیزم خواهش می‌کنم تعارف را بگذاری کنار … چقدر بدهکارم؟ 
کشو میز را هق هق کنان بیرون کشید و گفت: 
ــ چیزی نیست … قابل تو را ندارد …. می‌توانی بعداً بدهی … 
لحظه‌ای در کشو میز کاوش کرد و دمی بعد، کاغذی را از آن تو در آورد و به طرف من دراز کرد. 
پرسیدم: 
ــ صورتحساب است؟ حالا درست شد! … بسیار هم عالیست! … (عینک بر چشم نهادم) همین الان هم تسویه حساب می‌کنم … (نگاه سریعی به صورتحساب افکندم) جمعاً … صبر کن ببینم! چقدر؟ … جمعاً … عزیزم اشتباه نمی‌کنی؟ نوشته‌ای جمعاً 212 روبل و 44 کوپک. این که صورتحساب من نیست! 
ــ مال توست،‌ دودو جان! خوب نگاهش کن! 
ــ آخر چرا این قدر زیاد؟ … 25 روبل بابت اجاره‌ی اتاق و خورد و خوراک، قبول … قسمتی از حقوق کلفت ــ سه روبل؛ این هم قبول. 
با چشم‌های گریانش، شگفت زده نگاهم کرد و با صدای کشدارش پرسید: 
ــ نمی‌فهمم دودو جان … تو به من اطمینان نمی‌کنی؟ پس،‌ صورتحساب را بخوان! عرق تمشک را تو می‌خوردی … من که نمی‌توانستم با 25 روبل اجاره، ودکا را هم سر میز بیاورم! قهوه و سرشیر برای چای و … بعدش هم توت فرنگی و خیارشور و آلبالو … همین طور سرشیر برای قهوه … تو که طی نکرده بودی قهوه هم بخوری ولی هر روز می‌خوردی! بهر صورت آن‌قدر ناقابل است که اگر اصرار داشته باشی 12 روبلش را هم نمی‌گیرم، تو 200 روبل بده. 
ــ اما اینجا یک رقم 75 روبلی هم می‌بینم که نمی‌دانم بابت چیست … راستی این 75 روبل از کجا آمده؟ 
ــ عجب! اختیار داری! خودت نمی‌دانی بابت چیست؟ 
به چهره‌اش نگریستم. قیافه‌اش چنان صادق و روشن و شگفت زده بود که نتوانستم حتی کلمه‌ای بر زبان بیاورم. صد روبل موجودی پولم را به او دادم، صد روبل هم سفته امضا کردم و چمدانم را بر دوش گرفتم و به طرف ایستگاه راه آهن رهسپار شدم. 
راستی خوانندگان عزیز، بین شما کسی پیدا نمی‌شود که صد روبل به من قرض بدهد؟

خوشمان آمد جناب آنتوان چخوف دوست داشتنی دست مریزاد

چاق و لاعر آنتوان چخوف جان روسی


دو دوست در ایستگاه راه آهن نیکولایوسکایا، به هم رسیدند: یکی چاق و دیگری لاغر. از لب‌های چرب مرد چاق که مثل آلبالوی رسیده برق می‌زد پیدا بود که دمی پیش در رستوران ایستگاه، غذایی خورده است؛ از او بوی شراب قرمز و بهار نارنج به مشام می‌رسید. اما از دست‌های پر از چمدان و بار و بندیل مرد لاغر معلوم بود که دمی پیش از قطار پیاده شده است؛ او بوی تند قهوه و ژامبون می‌داد. پشت سر او زنی تکیده، با چانه‌ی دراز ــ همسر او ــ و دانش آموزی بلندقد با چشم‌های تنگ ــ فرزند او ــ ایستاده بودند. مرد چاق به مجرد دیدن مرد لاغر فریاد زد: 
ــ هی پورفیری! تویی؟ عزیزم! پارسال دوست، امسال آشنا! 
مرد لاغر نیز شگفت زده بانگ زد: 
ــ خدای من! می‌شا! یار دبستانی من! این طرف‌ها چکار می‌کنی پسر؟ 
دوستان، سه بار ملچ و ملوچ کنان روبوسی کردند و چشم‌های پر اشکشان را به هم دوختند. هر دو، خوشحال و مبهوت بودند. مرد لاغر، بعد از روبوسی گفت: 
ــ رفیق عزیز خودم! اصلاً انتظارش را نداشتم! می‌دانی، این دیدار، به یک هدیه‌ی غیرمنتظره می‌ماند! بگذار حسابی تماشات کنم! بعله … خودشه … همان خوش قیافه‌ای که بود! همان شیک پوش و همان خوش تیپ! خدای من! خوب، کمی از خودت بگو: چکار‌ها می‌کنی؟ پولداری؟ متأهلی؟ من، همانطوری که می‌بینی در بند عیال هستم … این هم زنم لوییزا … دختریست از فامیل وانتسباخ … زنم آلمانی است و لوترین … این هم پسرم، نافاناییل … سال سوم متوسطه است … نافا جان، پسرم، این آقا را که می‌بینی دوست من است! دوره‌ی دبیرستان را با هم بودیم. 
نافاناییل بعد از دمی تأمل و تفکر، کلاه از سر برداشت. مرد لاغر هم‌چنان ادامه داد: 
ــ آره پسرم، در دبیرستان، با ایشان هم دوره بودم! راستی یادته در مدرسه چه جوری سر به سر هم می‌گذاشتیم؟ یادم می‌آید بعد از آن که کتاب‌های مدرسه را با آتش سیگار سوراخ سوراخ کردی اسمت را گذاشتیم هروسترات؛ اسم مرا هم بخاطر آن که پشت سر این و آن صفحه می‌گذاشتم گذاشته بودید افیالت.‌ها ــ‌ها ــ‌ها! چه روز‌هایی داشتیم! بچه بودیم و از دنیا بیخبر! نافا جان پسرم! نترس! بیا جلوتر … این هم خانمم، از فامیل وانتسباخ … پیرو لوتر است … 
نافاناییل پس از لحظه‌ای تفکر، حرکتی کرد و به پشت پدر پناه برد. مرد چاق در حالی که دوست دیرین خود را مشتاقانه نگاه می‌کرد پرسید: 
ــ خوب، حال و احوالت چطور است؟ کجا کار می‌کنی؟ به کجا‌ها رسیده‌ای؟ 
ــ خدمت می‌کنم، برادر! دو سالی هست که رتبه‌ی پنج اداری دارم، نشان «استانیسلاو» (از نشان‌های عصر تزار) هم گرفته‌ام؛ حقوقم البته چنگی به دل نمی‌زند … با این همه، شکر! زنم معلم خصوصی موسیقی است، خود من هم بعد از وقت اداری قوطی سیگار چوبی درست می‌کنم ــ قوطی‌های عالی! و دانه‌ای یک روبل می‌فروشمشان. البته به کسانی که عمده می‌خرند ــ ده تا بیشتر ــ تخفیفی هم می‌دهیم. خلاصه، گلیم مان را از آب بیرون می‌کشیم … می‌دانی در سازمان عالی اداری خدمت می‌کردم و حالا هم از طرف همان سازمان، به عنوان کارمند ویژه، به‌اینجا منتقل شده‌ام … قرار است همین جا خدمت کنم؛ تو چی؟ باید به پایه‌ی هشت رسیده باشی!‌ها؟ 
ــ نه برادر، برو بالاتر. مدیر کل هستم … همردیف ژنرال دو ستاره … 
در یک چشم به هم زدن،‌ رنگ از صورت مرد لاغر پرید. درجا خشکش زد اما لحظه‌ای بعد، تبسمی بزرگ عضلات صورتش را کج و معوج کرد. قیافه‌اش حالتی به خود گرفت که گفتی از چهره و از چشم‌هایش جرقه می‌جهد. در یک چشم به هم زدن خود را جمع و جور کرد، پشتش را اندکی خم کرد و باریک تر و لاغرتر از پیش شد … حتی چمدان‌ها و بقچه‌هایش هم جمع و جور شدند و چین و چروک برداشتند … چانه‌ی دراز زنش،‌ درازتر شد؛ نافاناییل نیز پشت راست کرد، «خبردار» ایستاد و همه‌ی دگمه‌های کت خود را انداخت … 
ــ بنده … حضرت اجل … بسیار خوشوقتم! خدا را سپاس می‌گویم که دوست ایام تحصیل بنده، به مناصب عالیه رسیده‌اند! 
مرد چاق اخم کرد و گفت: 
ــ بس کن، برادر! چرا لحنت را عوض کردی؟ دوستان قدیمی که با هم این حرف‌ها را ندارند! این لحن اداری را بگذار کنار! 
مرد لاغر در حالی که دست و پای خود را بیش از پیش جمع می‌کرد گفت: 
ــ اختیار دارید قربان! … لطف و عنایت جنابعالی … در واقع آبیست حیات بخش … اجازه بفرمایید فرزندم نافاناییل را به حضور مبارکتان معرفی کنم … ایشان هم،‌ همسرم لوییزا است … لوترین هستند … 
مرد چاق، باز هم می‌خواست اعتراض کند اما آثار احترام و تملق، بر چهره‌ی مرد لاغر چنان نقش خورده بود که جناب مدیر کل، اقش گرفت و لحظه‌ای بعد از او روگردانید و دست خود را من باب خداحافظی، به طرف او دراز کرد. 
مرد لاغر، سه انگشت مدیر کل را به نرمی فشرد، با تمام اندام خود تعظیم کرد و مثل چینی‌ها خنده‌ی ریز و تملق آمیزی سر داد؛ همسرش نیز لبخند بر لب آورد. نافاناییل پاشنه‌های پا را به شیوه‌ی نظامی‌ها محکم به هم کوبید و کلاه از دستش بر زمین افتاد. هر سه، به نحوی خوشایند، شگفت زده و مبهوت شده بودند. 

سرگذشت چخوف جان روسی

آنتوان چخوف در سال ۱۸۶۰ متولد شد و در سال ۱۹۰۴، یک سال قبل از انقلاب اول روسیه، بر اثر ابتلا به بیماری آن زمان علاج ناپذیر سل، در اوج شکوفایی هنری، در غربت جوانمرگ شد. مورخین ادبیات، روشنفکران زمان او را به سه دسته تقسیم می‌کنند : نا امید‌ها و بریده‌ها، اصلاح گرایان و سازشکاران، وانقلابیون و شورشگران یا شلوغ کاران. چخوف را می‌توان نویسنده دوران تحولات حاد فرهنگی روسیه قبل از انقلاب نام گذاشت. از جمله نبوغ خلاقیت‌های او این است که بدون جانبداری از هر نوع ایدئولوژی و یا اوتوپی، خالق ادبیات اجتمایی و انتقادی گردید. آثارش آینه پایان جامعه فئودال-اشرافی تزاری است که خبر از آمدن فرهنگی جدید می‌دهند. امروزه ما نیز در غالب کشور‌ها شاهد کوشش‌های آزادیخوا‌هانه و اصلاح گرایانه هستیم، در دوره ای که‌ایدئولوژی‌ها و اوتوپی‌ها به سئوال کشانیده شده و خوشنامی و اهمیت خود را از دست داده‌اند. آثار چخوف اعلب در باره افراد طبقه متوسط شهری یا روستایی هستند. در باره مشکلات انسان مدرن، که تنها و بدون رابطه احساسی یا زبانی با همنوعان خود، دلزده و بی هدف، عمر به بطالت می گذراند یا منتظر ظهور جامعه مدنی است. او مهمترین بیماری و عارضه دوران مدرن را : بی حوصلگی، خستگی، بی علاقه گی و پوچگرایی انسان خرده بورژوا و بعضی از روشنفکرانش می‌داند. آغاز فعالیت نمایشنامه نویسی و داستان سرایی چخوف، همزمان با شکست کوشش‌های اصلاحگرایانه و تغییرات اجتمایی گردید، دوره ای که بنیادگرایان، سلطنت طلبان و قلدران سیاسی هنوز اهرم‌های قدرت را در دست داشتند. در این دوره گروه‌های مختلف اهل کتاب هنوز به نقش و رسالت ادبیات باور داشتند. دسته ای دنبال رمان‌های ادبی مذهبی-مسیحی داستایوسکی، دسته ای دیگر طرفدار ادبیات اخلاقی سختگیر تولستوی، و گروهی جانبدار کتاب‌های خوشبین انقلابی ماکسیم گورکی شدند. آثار چخوف همچون نوشته‌های پوشکین، نه تنها اخلاقی بلکه استتیک و زیباشناسانه بودند. 
از آثار چخوف آنزمان تفسیر‌های گوناگونی می‌شد : عده ای او را ناتورالیست، سمبولیست، رئالیست، ویا امپرسیونیست می‌دانستند. چخوف ولی خود را وقایع نگار اواخر قرن ۱۹ حکومت تزاری به حساب می آورد. 
در باره پیشگام بودن اجتمایی او می‌توان گفت که ۸۰ سال قبل از نوشتن، جزایر گولاک، سولژینیستین در باره غیر انسانی بودن اردوگاه‌های استالینیستی، چخوف کتاب گزارش گونه، جزیره ساخالین، را در باره محکومین جامعه روسیه نوشت، سندی در باره سیاهی دوران تزاری که محکومین به کار اجباری را با زنجیر پولادین به گاری و بیل و کلنگ، داس و جنگر چنگالی، پتک و چکش و سندان می بستند تا در صورت فرار از اردوگاه نتوانند خود را از قل و بند نجات دهند و در هر نقطه ای شناخته شوند.

چخوف جان روسی

آنتون پاولوویچ چـِخوف چخوف در ۲۹ ژانویه 1860 در بندر تاگانروک، در شمال قفقاز، به دنیا آمد. پدرش مغازه ‌دار و شیفته آثار هنری بود و همین شیفتگی او را از داد و ستد باز داشت و به ورشکستگی کشاند. چخوف در دورانی که در دانشگاه مسکو به تحصیل پزشکی مشغول بود با نوشتن قطعه‌‌های کوتاه برای مجلات کمدی، زندگی مادر، خواهر و برادران‌اش را تامین می‌کرد. او در ۱۸۸۶ به طور جدی به نوشتن پرداخت و از این زمان به بعد بود که نوشتن، به ب‌های از دست رفتن فرصت تمرین طب، سراسر وقت‌اش را می‌گرفت.
چخوف داستان‌نویس
چخوف نخستین مجموعه داستان‌اش را دو سال پس از دریافت درجه دکترای پزشکی به چاپ رساند. سال بعد انتشار مجموعه داستان "هنگام شام" جایزه پوشکین را که فرهنگستان روسیه اهدا می‌کرد، برای‌اش به ارمغان آورد. چخوف بیش از هفتصد داستان کوتاه نوشته‌است. در داستان‌‌های او معمولا رویداد‌ها از خلال وجدان یکی از آدم‌‌های داستان، که کمابیش با زندگی خانوادگی "معمول" بیگانه‌است، تعریف می‌شود. چخوف با خودداری از شرح و بسط داستان مفهوم طرح را نیز در داستان‌نویسی تغییر داد. او در داستان‌های‌اش به جای ارائه تغییر سعی می‌کند به نمایش زندگی بپردازد. در عین حال، در داستان‌‌های موفق او رویداد‌های تراژیک جزئی از زندگی روزانهٔ آدم‌‌های داستان او را تشکیل می‌دهند.
چخوف نمایش‌نامه‌نویس"ایوانف" (۱۸۸۷) نخستین نمایشنامه‌ی بلند چخوف، در مقایسه با سایر نمایش‌نامه‌‌های وی اثری خام‌دستانه درباره خودکشی مرد جوانی است که بی‌شباهت به چخوف نیست. یکی دو نمایش‌نامه بعدی چخوف هم چندان موفق از کار در نیامد تا اینکه با اجرای نمایش "مرغ دریایی" (۱۸۹۷) در سالن تئاتر هنری مسکو چخوف طعم نخستین موفقیت بزرگ‌اش را در زمینه نمایش‌نامه‌نویسی چشید. همین نمایش‌نامه دو سال قبل از آن در سالن تئاتر الکساندریسکی در سنت پترزبورگ با چنان عدم استقبالی روبه‌رو شده بود که چخوف در میانه دومین شب نمایش آن، سالن را ترک کرده بود و قسم خورده بود دیگر هرگز برای تئاتر چیزی ننویسد. اما همان نما یش‌نامه در دست بازیگران چیره‌دست تئاتر هنر مسکو چخوف را به مرکز توجه همهٔ منتقدان و هنردوستان تبدیل کرد. بعد‌ها با وجود اختلافاتی که میان چخوف و کنستانتین استانیسلوفسکی ـ کارگردان نمایش‌نامه‌‌های وی ـ پیش آمد آثار دیگری از چخوف ـ همچون "عمو وانیا" (۱۸۹۹)، "سه خواهر" (۱۹۰۱) و... نیز بر همان صحنه به اجرا در آمد. عمدهٔ اختلاف چخوف و استانیسلوفسکی بر سر نحوهٔ اجرای نمایش‌نامه‌‌ها بود. چخوف اصرار داشت که نمایش‌نامه‌‌ها کاملا کمدی هستند و استانیسلوفسکی مایل بود بر جنبهٔ تراژیک نمایش‌نامه‌‌ها تاکید کند.
مرگ چخوفدر ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۴ چخوف بر اثر بیماری سل چشم از جهان فرو بست. او را در مسکو به خاک سپردند. با مرگ چخوف نمایش‌نامه‌‌های وی شهرت جهانی یافتند و چخوف به عنوان یکی از بزرگ‌ترین داستان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان مدرن شناخته شد. اکنون با آن که نزدیک به صد سالی از درگذشت چخوف گذشته، پیوسته بر شهرت و اعتبار پایگاه ادبی او افزوده شده‌است.
بیست و چهار داستان برگزیده‌ی آنتون چخوفمغروق- یک صحنه کوچک 
تهیه کننده زیر کاناپه
بچه‌ی تخس 
در پست‌خانه 
انتقام زن 
خوشحالی 
در اتاق‌های یک هتل 
از خاطرات یک ایده آلیست 
نزد سلمانی 
بی عرضه 
سپاس‌گزار 
به اقتضای زمان 
نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه 
سکوت یا پرحرفی؟ 
گناه کار شهر تولدو 
صدف 
ناکامی 
بوقلمون صفت 
زندگی زیباست (برای آن‌ها که قصد انتحار دارند)
در بهار 
آمریکایی‌وار 
شوخی کوچولو 
خوش اقبال 
اندوه

صادق چوبک جان و لا چینی عزیز

بعد از چند روز داستان نخواندن دارم داستانی از صادق چوبک رو میخونم البته اگه به مزاقم خوش امد تا آخرش میخوانم فی الحال برویم و صادق چوبک جان را بخوانیم  لب تاب را روشن میکنم تا کمی پیانو جناب  فریبرز لا چینی عزیز را گوش کنم راستش من با صدای پیانو ایشان قصه های دور و دراز فراوانی دارم... 

سید محمد علی جمالزاده و قصه غاز بریانش

' این داستان حال و هوای جالبی داشت خوشمان آمد جناب جمالزاده دست  مریزاد

شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با هم‌قطارها قرار و مدار گذاشته بودیم که هرکس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یک مهمانی دسته‌جمعی کرده، کباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا کنند.

مابقی داستان در ادامه مطلب 

ادامه مطلب ...

موراکامی و دختر صددرصد دلخواهش

خوندن شما جناب موراکامی حال خوبیست 


به یکی میگویم: «دیروز در خیابان از کنار دختر صددرصد دلخواهم رد شدم.» میگوید: «راستی؟ ؟ خوشگله
»« راستش نه
».« پس حتما از همان دخترهایی است که دوست داری »؟« نمیدونم، انگار هیچی ازش یادم نیست- شکل چشمها یا حتی اندامش
».« عجیبه

».« آره، عجیبه ».
با بیحوصلگی میگوید: «حالا چی کار کردی؟ باهاش ​​حرف زدی؟ دنبالش رفتی؟
»« نه، فقط در خیابان از کنارش رد شدم.
»او از شرق به غرب میرود و من از غرب به شرق میروم. صبح بهاری واقعا زیبایی است. کاش میشد با او حرف بزنم. نیمساعت کافی است. فقط در مورد خودش میپرسم و از خودم برایش میگویم. اما بیش از همه دوست دارم پیچیدگیهای سرنوشت را برایش توضیح بدهم که منجر شده ما در یک صبح زیبای بهاری در سال 1981 در یک خیابان فرعی در هارایوکو از کنار هم عبور کنیم. بدون شک این اتفاق، درست مثل یک ساعت عتیقه که بعد از جنگ ساخته شده، پر از اسرار ناب است. بعد از صحبت میرویم جایی ناهار میخوریم. شاید یکی از فیلمهای وودی آلن را ببینیم و برای خوردن کوکتل کنار کافهی یک هتل توقف کوتاهی بکنیم. شاید هم اگر کمی خوششانس باشم آخرش به یک رابطهی عاشقانه بینجامد. نیروی ناشناختهای در قلبم احساس میکنم. حالا فاصلهی بین ما به سیزده متر رسیده. چطور میتوانم به او نزدیک شوم؟ چه باید بگویم؟ «صبح بخیر خانوم، میتونید نیمساعت از وقتتون رو برای یک گفتگوی کوتاه به من بدید؟»
مسخرهاس. شبیه بازاریابهای بیمه شدم.

اینم قسمتی از داستان ملاقات با دختر صد درصد دلخواه در یک صبح بهاری


*

موراکامی تا سی سالگی یک خط هم ننوشته بود؛ زندگی اش وقتی از این رو به آن رو شد که در سی سالگی و برای تماشای بازی بیس بال به استادیوم جینگو رفته بود.

او در کتاب "وقتی از دو حرف می زنم، از چی حرف می زنم" نوشته:

"حوالی یک و نیم بعد از ظهر اول آوریل سال 1978 بود. اون روز تو استادیوم جینگو بودم .. اون روزها استادیوم هیچ نیمکتی نداشت ... فقط یه چمنزار شیبدار بود ... تنها روی چمن دراز کشیده بودم، آبجو خنک می خوردم و هز از گاهی به آسمان نگاه می کردم.

بازی اول فصل بود بین تیم پرستوها و هیروشیما کارپ. یادم می آد که دیوهیلتون توپزن اول پرستوها بود ... یه بازیکن آمریکایی جوون که تازه به تیم پیوسته بود .. هیلتون از خط چپ زمین توپ زد ... و درست در همین لحظه فکری به سرم زد: من می تونم رمان بنویسم.

هنوز اون آسمان پهناور دلباز را به یاد دارم و احساس علف های نورس را. اون طنین رضایتبخش ضربه چوب را. "