زنی که داستانی از جلال ال احمد میخواند لوبیا سبز پاک میکند پیاز داغ اش را میسوزاند در بحث سیاسی ال سعود و کشتار مکه شرکت میکند و اینگونه پیازهاییش سیاه میشوند جزغاله؟ وبلاگ نویسی میکند و آشپزخانه در انفجار است باید داستان خواندن را رها کند و به آشپزخانه برود و دخترش دلش میخواهد صورتش را قرمز کند و میخواهد با رز گونه صورتش را سرخ کند مداد شمعی و آجرهای بازی اش را جمع نمیکند پدرش برای امرار معاش بیرون خانه است برخیز بانو به مطبخ برو و دوباره پیاز سرخ کن آخر داستان خواندن به چه کار یک زن میاید؟ و همچنین شعر خواندن زن را چه به این کارها مگر نمیدانی این چیزها زنان را سر به هوا میکند زن هم که سر به هوا شد.. امان از سر به هوا شدن زن خانه ات...
دیشب یه داستان از چی دی سلینجر خوندم ترجمه احمد گلشیری چند وقت پیشم خونده بودمش البته داستان کمی با فرهنگ و آداب و سنتهای ما متفاوته دوباره خوندنش باعث شد اون دید منفی رو بهش نداشته باشم و از زاویه دیگری به داستان نگاه کردم.. از یک نگاه جدید اسم شم بود یک روز خوش.. برای.. البته چون اینجا دارم داستانهایی میخونم رو می زارم در ادامه میزارمش البته گذاشتن داستان صرف تایید داستان نیست نوعی نگاه نویسنده اس که بسته به مکان و فضا و شرایط زندگیش داره و من گاها فقط میخونمش داستان آقای چخوف پست قبلی رو هم که خوندم خیلی بهم نچسبید.. خوندن هر داستان یه تجربه اس و احترام گذاشتن به نویسنده اشه.. خیلی جالبه که فضای فکری هر نویسنده متفاوته شبیه آدمهای اطرافمان و آقای میم عزیزمیگوید خود سانسوری نکنید که آفت بزرگیست در نوشتن.. و مدام تاکید میکند که آهای اهالی قلم لطفا خودتان را سانسور نکنید
هرکار کردم ارسال نشد داستان نمیدونم چرا..
ادامه مطلب ...
بعد از زیر و رو کردن کلی نویسنده و خواندن داستانهای نصف و نیمه پشیمان شده بعد برگشتن از کوه و کمر رسیدیم به آنتوان چخوف جان روسی
و اینهم داستان که دارم میخوانمش..
این ماجرا در جشن عرو0سی تاجری موسوم به سینریلف اتفاق افتاد.
ندورزف ــ جوانی بلند قامت با چشمهای ور قلمبیده و کلهی از ته تراشیده و فراک دو دم ــ که ساقدوش عروس و داماد بود، در جمع دختران جوان ایستاده بود و داد سخن میداد:
ــ زن، باید خوشگل باشد ولی مرد، اگر هم خوش تیپ نبود غمی نیست؛ چیزی که ارزش او را بالا میبرد، شعور و تحصیلات اوست. والا قیافهی خوش را بگذار در کوزه و آبش را بخور! یک مرد خوش بر و رو اگر مغزش از علم و شعور خالی باشد، به یک پول سیاه نمیارزد! … راستش را بخواهید من از مردهای خوش قیافه خوشم نمیآید …! Fi donc (به فرانسه: اوف)
ــ البته کسی که قیافهی جالبی نداشته باشد، باید هم از این حرفها بزند! ولی مردی را که در آن اتاق نشسته و از اینجا پیداست تماشا کنید. این را بهاش میگویند: مرد خوش قیافه! فقط حالت چشمهایش، به هر چه بگویید میارزد! نگاهش کنید! الحق که خوش تیپ است! راستی، ایشان کی باشند؟
ساقدوش نظری به اتاق مجاور افکند و پوزخند زد. آنجا مردی گندمگون و خوش منظر و سیاه چشم، روی مبلی لمیده بود؛ پا روی پا انداخته بود و با زنجیر ساعتش بازی میکرد؛ چشمها را تنگ کرده و نگاه آکنده از نخوتش را به مهمانها دوخته بود؛ پوزخندی بر گوشهی لبهایش پدید و ناپدید میشد. ساقدوش گفت:
ــ چیز بخصوصی در او نمیبینم! ای … حتی میتوان گفت که ریختش چنگی به دل نمیزند … قیافهاش حالت ابلهانهای دارد … گردنش را تماشا کنید ــ سیبکی دارد قد دو ذرع و نیم!
ــ با این همه، خیلی تو دل بروست!
ــ به نظر شما خوش تیپ است ولی به عقیدهی من، نه. وانگهی اگر هم خوش قیافه باشد حتماً بیشعور و بیسواد است. راستی ایشان کی باشند؟
ــ نمیشناسیم … به قیافهاش نمیآید از صنف تجار باشد …
ــ هوم … حاضرم شرط ببندم که احمق است … ببینید پایش را چه جوری تاب میدهد … حال آدم را بهم میزند … حلا از کارش سر در میآرم … رفتم پی کشفیات! … حلا بر میگردم.
آنگاه تک سرفهای کرد، جسورانه به اتاق مجاور رفت، در برابر مرد گندمگون ایستاد، یک بار دیگر سرفه کرد، لحظهای به فکر فرو رفت و پرسید:
ــ حالتان چطور است؟
مرد سراپای او را ورانداز کرد، پوزخندی زد و با بی میلی جواب داد:
ــ ای، بدک نیستم.
ــ چرا بدک؟ آدم باید همیشه پیش بره.
ــ چرا حتماً پیش؟
ــ همین طوری گفتم … این روزها همه چی پیش میره … هم برق، هم تلغراف، هم تیلیفون … بله! مثلاً خود پیشرفت را بگیریم … خود این کلمه چه معنی میدهد؟ معنیش این است که هر کسی باید پیش بره … پس شما هم پیش بروید …
مرد دوباره پوزخند زد و پرسید:
ــ میفرمایید الان کجا پیش بروم؟
ــ مگر جا قحطی است! آدم اگر دلش بخواد … جا زیاد است … مثلاً تشریف ببرید دم بوفه … راستی خوش ندارید به افتخار آشنایی مان نفری یک پیک کنیاک بزنیم؟ …ها؟ گپی میزنیم …
ــ چرا که نه!
ساقدوش و مرد گندمگون به طرف بوفه رفتند. پیشخدمتی با سر از ته تراشیده که فراک به تن داشت و کراوات سفیدی پر از انواع لکه زده بود، برای آن دو کنیاک ریخت. پس از آن که مشروب را سر کشیدند ساقدوش گفت:
ــ کنیاک بدی نبود، ولی چیزهای اساسی تر از این هست … بیایید به افتخار آشنایی مان شراب قرمز هم بزنیم …
شراب قرمز را هم بالا رفتند. ساقدوش در حالی که لبهای خود را میلیسید گفت:
ــ حلا دیگر با هم آشنا شدیم و میشود گفت که گیلاس به گیلاس هم زدیم …
ــ «حلا» غلط است، باید گفت: «حالا!» هنوز بلد نیستید درست حرف بزنید ولی راجع به تلفن اظهار لحیه میکنید. من اگر بهاندازهی شما بیسواد میبودم، زبانم را گاز میگرفتم و خود را رسوای خاص و عام نمیکردم … حلا … حلا …ها ــها ــها!
ساقدوش که آشکارا رنجیده خاطر شده بود گفت:
ــ اینکه خنده نداشت! محض شوخی این جوری حرف میزدم والا … لازم نیست نیش تان را باز کنید! خوش ندارم نیش آدم، باز باشد … راستی شما کی هستید؟ با داماد نسبت دارید یا با عروس؟
ــ به شما مربوط نیست …
ــ اسم و رسمتان چیه؟
ــ گفتم به شما مربوط نیست … من آنقدر بیشعور نیستم که خودم را به هر رهگذری معرفی کنم … من آنقدر غرور دارم که با آدمهای چون شما زیاد محشور نشوم، من نسبت به شما و امثال شما کم اعتنا هستم …
ــ آقا را باش! … هوم … پس نمیخواهید اسم و رسمتان را بگویید، ها؟
ــ نه، مایل نیستم … اگر بنا باشد خودم را به هر کله پوکی معرفی کنم زبانم مو در خواهد آورد … در ضمن، من آدمی هستم آنقدر مغرور که شما و امثال شما را در حد یک پیشخدمت میدانم … بی نزاکتها!
ــ آقا را باش! … نجیب زاده را باش! … الانه روشن میکنم که تو هنرپیشهی کدام تئارتی!
ساقدوش چانهی خود را بالا گرفت و به سمت داماد شتافت (آقا داماد با لپهای گلگون، کنار عروس خانم نشسته بود و پلک میزد) و در حالی که با سر به طرف مرد گندمگون اشاره میکرد پرسید:
ــ نیکیشا! اسم آن آرتیسته چیه؟
داماد سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
ــ نمیشناسمش، باهاش آشنایی ندارم. لابد پدرم دعوتش کرده … برو از بابام بپرس.
ــ بابات تا خرخره خورده و توی یکی از اتاقها مست و پاتیل افتاده … و مثل یک حیوان وحشی، خرناسه میکشد …
سپس رو کرد به عروس خانم و پرسید:
ــ شما چطور؟ یارو را میشناسید؟
عروس خانم نیز جواب منفی داد. ساقدوش شانههای خود را بالا انداخت و دربارهی هویت مرد گندمگون، از مهمانها پرس و جو آغاز کرد. هیچ کسی او را نمیشناخت. بهاین ترتیب، ساقدوش نتیجه کرد: «لابد یکی از همان انگلها و ارقههاییست که بی دعوت به علفچری میآیند … بسیار خوب! الساعه «حلا» را بهاش حالی میکنم!» پس به طرف مرد گندمگون رفت، دست به کمر زد و پرسید:
ــ ببینم، شما کارت دعوت دارید؟ لطفاً نشانم بدهید.
ــ من آنقدر غرور دارم که کارت دعوتم را به هر کسی نشان ندهم … اصلاً چرا دست از سر کچلم بر نمیدارید؟
ــ معلوم میشود کارت دعوت ندارید! … و اگر نداشته باشید معنیاش این است که آدم ارقه و حقه بازی هستید. حلا، یعنی حالا دستگیرم شد کی دعوتتان کرده و اسم و رسمتان چیه! شما حقه بازید همین!
ــ این حرفها را اگر از آدم باشعور و حسابی شنیده بودم، دک و پوزش را خرد میکردم اما … جواب ابلهان خاموشی است!
ساقدوش، همهی اتاقهای خانه را شتابان زیر پا گذاشت، پنج شش نفر از دوستان خود را جمع کرد و به اتفاق آنها نزد مرد گندمگون بازگشت و گفت:
ــ حضرت آقا، اجازه بفرمایید کارت دعوتتان را ملاحظه کنیم!
ــ خوش ندارم نشانش بدهم! دست از سرم بردارید وگرنه …
ــ خوش ندارید؟ پس بی کارت تشریف آوردهاید،ها؟ چه کسی این حق را به شما داده،ها؟ بفرمایید بیرون! بفرمایید! حقه باز! تمنا میکنیم تشریف ببرید بیرون! والا از همین پلهها …
ساقدوش و دوستانش زیر بغل مرد گندمگون را گرفتند و او را کشان کشان به طرف پلهها بردند. مهمانها همهمه کردند. مرد گندمگون نیز با صدای رسا از بی نزاکتی آنان و غرور خود سخن گفت. ساقدوش در حالی که پیروزمندانه به سمت در خروجی میراند میگفت:
ــ بفرمایید آقا! تمنا میکنیم! جناب خوش تیپ تمنا میکنیم! … امثال شما خوش قیافهها را خوب میشناسیم!
در آستانهی در خروجی پالتوی مرد گندمگون را تنش کردند، کلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پلهها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور، پوزخندی زد و دست مزین به انگشترش را چندین بار با پس گردن مرد آشنا کرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد، به پشت بر زمین افتاد و از پلهها فرو غلتید. ساقدوش، پیروزمندانه بانگ زد:
ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگی برسان!
مرد، به پایین پلهها که رسید به پا خاست، گرد و خاک پالتواش را تکان داد، سر را بالا گرفت و گفت:
ــ رفتار آدمهای احمق، باید هم احمقانه باشد! من آنقدر غرور دارم که احساس حقارت نکنم؛ حالا بیایید پایین تا سورچی ام مرا به شما معرفی کند. بفرمایید پایین!
آنگاه رو به سمت کوچه بانگ زد:
ــ گریگوری!
مهمانها رفتند پایین، لحظهای بعد کالسکه چی هم از کوچه رسید. مرد گندمگون رو کرد به او و گفت:
ــ گریگوری؟ من کی هستم؟
ــ شما قربان، ارباب سیمیون پانتله ییچ …
ــ چه عنوانی دارم و این عنوان را بابت چه گرفته ام؟
ــ عنوانتان شهروند افتخاریه قربان و بخاطر تحصیلات و علم تان گرفتهاید …
ــ کجا کار میکنم و شغلم چیست؟
ــ شما قربان در کارخانهی پادشچیوکین تاجر، در قسمت مهندسی کار میکنید و سه هزار روبل مواجب میگیرید …
ــ حالا فهمیدید من کی هستم؟ این هم کارت دعوتم! مرا آقای سیزیلف پدر داماد، که حالا مست و پاتیل در گوشهای افتاده است، دعوت کرده و …
ساقدوش با اضطراب و دستپاچگی گفت:
ــ مرد حسابی، عزیز دلم، چرا این را قبلاً نگفتی؟
ــ من آدم غروری هستم … خودخواهم … خداحافظ!
ــ نه، نه! محال است بگذاریم! صبر کن برادر! برگرد سیمیون پانتله ییچ! حالا دستگیرمان شده که تو کی هستی! … برگرد به سلامتی علم و تحصیلاتت یک پیک دیگر بزنیم …
مرد مغرور اخم کرد و از پلهها بالا رفت. دقایقی بعد در بوفهایستاده بود و در حالی که کنیاک مینوشید توضیح میداد:
ــ در دنیای ما، آدم اگر غرور نداشته باشد، روزگارش سیاه است. من که شخصاً، محال است در مقابل کسی سر خم کنم! تسلیم احدی نمیشوم! برای خودم ارزش قائلم. در هر صورت، شما بیشعورها، این حرفها، حالی تان نیست!
دو تا کتاب تربیت کودک قرار است بخوانم.. خانه آشفته باز آزاریست که نگو.. راستش هیچ روش تربیتی روانشناسی هم روی کودکم جو آب نمیدهد داد میکشم میگوید مگر نمیدانی با من نباید بلند حرف بزنی اصلا دوست ندارم اینکار ها رو کنی من خیلی لطیفم و از این مباحث و وقتی م یگویمش من الان اصلا کلافم راحتم بزار میخوام کتاب بخونم چهار چنگولی به من میچسبد و میگوید مگر نمیدانی دخترت دلش نازک است دوست دارد که مادرش کنارش باشد و وقتی گوش نکنم میگوید واقعا که چه مامانی دارم.. و بعد کلافه میگویم خداجون من چکار کنم کاش دخترم ار ومتر بود و او در جا میگه خدایا آخه چرا مامان من اینجوریه آخه من چیکار کنم از دستش؟ و من شبیه آدمک یاهویی میشدم که دارد موهایش را میکند القصه این روایتها تکرار و قرینه گویی ادامه دارد کم مانده زن خانه ام روانی شود و گاهی میگوید تو مادر من نیستی مگه باید به من رسیدگی کنی زیاد بازی کنی کنار دخترت باشی وگرنه شاکی میشم ازت .. و خیلی حرفهای قلمبه سلمبه دیگر.. در پایان اینکه کسی نیست به دادم برسد برای همین دست به دامن چند کتاب ترجمه شده کودک شده ام که سالیان پیش به من هدیه داده اند.. و فعلا روشهای کتاب هم جواب نداده که نداده که نداده اگر نبودم بدانید به حتم روانه تیمارستان شده ام.
زن خانه ام آرام شده کمی آرامتر کمی شاید به خاطر بانو پاییز جان باشد نمیدانم ولی امروز حالش خوب است رام و آرام است.. باز هوای عاشقی به سرش زده است.. هوای شعر و ترانه و چای... و چشمهای دخترکش بهتر شود باز به قرارهای عاشقانه با باد و پاییز و آفتاب ظهر خواهد رفت.. اگر احیانا صلات ظهر در شهری دور افتاده زن ساده و معمولی ای را دیدید که دفترچه سبز و خودکار بی کی به دست دارد.. اوه لابد برای خودش داستان مینویسد؟ چیکار میکند با دفترچه سبزش؟ شاید شعر مینویسد.. شاید هم قصه سرایی میکند... شاید احوال آدمها.. اگر چنین زنی را دیدید.. این زن خیلی ساده و معمولی....
*هی رفیق جان جانم امروزت مبارک
قصد دارم اینروزهارو بیشتر با دخترم بگذرونم شایدم اونم اذیتش کمتر شه صبحها شاید به پارک بریم و روی پاییز شهر قدم بزنیم
اصلا حوصله نوشتن و خوندن رو حتی ندارم.. حوصله ام در رفته اس حتی چای هم افاقه نمیکند که نمیکند که نمیکند
دلم میخواد زودتر پنج شنبه عصر بشه و جواب آزمایشهای دخترک قهوه ایم بیاد انگار از درون خالی شدم تهی شدم و یه خستگی ممتد زشت بد قواره رو تنم افتاده دل و دماق داستان خوندن رو هم ندارم با این گل ای سفال تا دلش خواسته دایناسور درست کرده دایناسور های قهوه ای دایناسورایی با گل با پاهایی با خلال شبیه خودش اصلا جون و حالشو ندارم بنویسم یعنی دیشب بنویسم و بعد این نوشته پریشون. رو نوشتم . مادرا همیشه همینجورن احساساتی برای همین زنها نمیتونن قاضی بشن و حکم درست و حسابی و معقولی بدن چون احساساتشان به عقلشان میچربه خیلی دوست داشتم شبیه خانوم فلورانس باشم همون پرستار معروف که اولین بار تو جنگهای جهانی زنها رو وارد عرصه نبرد کرد به عنوان پرستار اما خب نیستم لابد اگه قاضی میشدم نه نه گمونم دیوانه میشدم شبها از غصه مشکلات و حکمها خوابم نمیبرد بهر حال صبور بودن خوبه و اینکه خیلی احساساتی ن بودنم خوبه و اینکه وقتی داری چیزی مینویسی کسی بهت زنگ نزنه چون رشته افکارت مثه الان من پاره میشه به قول مارکز جان که میگه اگه قراره بنویسی نباید به زنگ تلفن و چیزای دیگه اهمیت بدی اگه غیر این بود و هر چیز حواستو پرت کرد تو نویسنده خوبی نمی شی عاشق نوشتن نیستی ولی جناب مارکز جان من عاشق نوشتنم یه قطعه جالب از شاملو دیشب خوندم خیلی قشنگ بود عاشق این متن بودم خصوصا اولش نمیدونستم از آقای شاملو هست الان میزارم اینجا یه آهنگی از شجریان جان خواستم دانلود کنم بزارم اینجا راستش الان اصلا حال ندارم راستی وای بیچاره بلگفاییها خیلی نامردیه خیلی......
اینم شعر آقای شاملو
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد ، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه یی زاینده می خواهم
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگریم
احمد شاملو جان..
یعنی نامردم اگه بخوام بازم تو بلگفا بنویسم القصه اینکه روزگار را به الافی و شعر فراوان خواندن از سپید و غزل و عاشقانه گرفته تا داستانهای کوتاه و گوش دادن موسیقی اللخصوص قدیمها و آواز میگدرانم و اینگونه زندگی میگذرانیم و دلمان را حسابی بلگفا خون کرده است راستش کار درست را کسانی کردند که بعد از خرابی چند ماهه اش ترک بلگفا کردند.. تصور میکنم در جهان پنجمی زندگی میکنم.. که.. اصلا بگذار بگذریم هر چه میگردم خودکاری پیدا نمیکنم تا میان دفترچه سبزم بنویسم و موبایل را برای چند روز به گوشه ای پرت کنم و بدوی زندگی کنم و دهها کتاب خریداری کنم و کتاب دست بگیرم و بخوانم و به دوچرخه سواری اوقات را بگذرانم پیاده روی کنم به ساحل بروم و چه و چه اما راستش اصلا خوشایند نیست در شهر کوچک و محلی و ساده ای با مر دمان سنتی اینجا یک زن در آستانه چهل سالگی دوچرخه سواری کند.. دریا هم ندارد چون کویر هست اینجا و شبهایش گاهی پر ستاره پس نمیتوانیم به ساحل برویم با پاهای برهنه حشرات بلولند تو ی پاهایمان .. خودکار هم پیدا نمیکنم تا توی دفتر چه سیمی سبز چیز بنویسم فقط لم داده ام روی مبلهای راحتی دختر کم سرکشی میکند صبحانه نمی خورد موهایش شانه نمیکند جلوی تلوزیون می ایستد شبکه پویا میبیند میوه اش را نمی خورد حرصم را در می آورد گاهی فریاد میکشم و او دعوایم میکند که چرا سرش داد می کشم و نباید سر بچه ها داد کشید و من حق چنین کاری را ندارم بلزش را با صدای بلند میزند و شعر میخواند و اصلا امروز حوصله روشهای روانشناسانه را هم ندارم پا روی پاهایم انداخته ام و دلم میخواهد به پاییز شهر بروم و قدم بزنم ولی نمیدانم چرا خودم را توی خانه محبوس کرده ام لابد دیوانه ام دیوانگی هم که شاخ و چله ندارد قوری را گذاشته ام تا چای دم کنم و با ابنبتهای نارگیل که برادرم آورده بخوریم امروز بعد چند روز متوالی او اینجا نیست دلم برایش تنگ شده کوله و وسایلش گوشه اتاق دختر کم جا خوش کرده اند . حوصله ناهار پختن و این مباحث راهم نداریم اصلا کسی چ میداند شاید برای خودمان موسیقی گوش کردیم مثلا نمیدانم هرچه پیش آمد و خوش آمد اصلا امروز دمق و کلافه ام اما حالم خوب است به حسن یوسفهای پشت پنجره و شمعدانیهایم آب داده ام آنها هم از روزهای نیمه گرم شهریوری پشت پنجره لذت میبرند و من همینطور لمیده روی مبل در حالی دست راستم از آرنج به نشیمن مبل تکیه داده و با دست راست تند تند مینویسم و کتف راستم در این حالت گرفته به چای و آبنبات فکر میکنم و ساحلی که نیست به مسافرتی که ماههاست نرفته ایم اما چای با ابنبات هم خوب است داستان خواندن هم خوب است قدم زدن هم خوب است و نوشتن..
در آخر توجه خوانندگان نکتهسنج را به تشابه خودآگاهانه عنوان داستان، که در واقع نام مادهای است، که قهرمان داستان کشف میکند، با نهیلیست (پوچگرا) جلب مینمایم.
مترجم
و اما داستان..
مردی به نام روت ناگل چسب جدیدی اختراع کرد که خوب و محکم به نظر میرسید و بوی گل خرزهره میداد، از اینرو بسیاری از خانمها به خاطر رایحهی خوشش از آن استفاده میکردند. روت ناگل با این استفادهی نابهجا به شدت مبارزه میکرد – او انتظار داشت اختراعاش در راه درست خود استفاده شود. اما در همین زمان مشکل جدیدی بروز کرد، چون چسب جدید هیچ چیز را نمیچسباند، دست کم هیچ چیز شناخته شدهای را، کاغذ یا فلز، چوب یا چینی – هیچ کدام از اینها نه به همجنس خود میچسبید و نه به غیر همجنس خود. اگر به جسمی از این ماده زده میشد، زرق و برقی پیدا میکرد، اما نمیچسبید، و این ناشی از ماهیت چسب بود. با این وجود، این ماده بسیار مورد استفاده قرار میگرفت، نه به واسطهی کاربردش، بلکه به خاطر بوی خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبی که چیزی را نمیچسباند به هیچ دردی نمیخورد، پس باید چیزی اختراع شود که با این چسب بچسبد. البته شاید اگر او تولید این ماده را متوقف میساخت یا استفادهی غیر صحیح آن را توسط خانمها تحمل میکرد، راحتتر بود، اما این راه بیدردسر در عین حال تحقیرآمیز هم بود. به این سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع مادهای میکرد که با این چسب بچسبد، فقط با این چسب.
روت ناگل این ماده را پس از تعمق بسیارنهیلیت نام نهاد. نهیلیت در طبیعت به صورت خالص یافت نمیشد، مادهای هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که این ماده به کمک فرایند بسیار پیچیدهای به روش مصنوعی تولید میشد. نهیلیت ویژگیهای عجیبی داشت. بریده نمیشد، چکشخوار نبود، سوراخ نمیشد، جوش نمیخورد، پِرس و پرداخت هم نمیشد. چنانچه سعی میکردی از این قبیل اعمال بر رویش انجام دهی، ریز ریز، آب یا پودر میشد. گاهی هم خود به خود منفجر میشد. خلاصه باید از هر نوع کار بر رویش صرفنظر میشد.
نهیلیت برای عایقکاری مناسب نبود. گاهی در برابر جریان برق و گرما عایق بود، گاهی نه. به هرحال خیلی نامطمئن بود. در این که نهیلیت قابل اشتعال است یانه، حرف هست. چیزی که ثابت شده بود، این بود که این ماده سرخ میشد و بوی نفرتانگیزی از آن به مشام میرسید. در برابر آب واکنشهای متفاوتی نشان میداد. رویهم رفته در برابر آب نفوذناپذیر بود، البته پیش هم آمده بود که آب را خیلی سریع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت میدید، بنابر موقعیت شُل یا سفت میشد. اسیدها بر آن اثر نمیکرد، اما از طرفی اسیدها را به شدت میخورد.
نهیلیت به هیچوجه به عنوان مصالح ساختمانی قابل مصرف نبود. ملات را پس میزد و اگر گچ و آهک به آن میخورد، بلافاصله تجزیه میشد. با چسب مذکور میچسبید، اما چه فایده که ناگهان خرد میشد، گاهی دو قطعه نهیلیت چنان به هم میچسبید که جدانشدنی میشدند. البته این حالت هم دوام نمیآورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن این قطعهی بزرگتر وجود داشت. تازه اگر با سروصدای زیاد متلاشی نمیشد! به همین سبب در استفادهی آن در راهسازی هم خودداری میشد. از مواد تجزیه شده نهیلیت، به سختی چیزی قابل بازیافت بود، چراکه هیچگونه انرژی در آن بازیافت نمیشد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که این مادهی جدید از اتم تشکیل نشده بود، چون وزن مخصوصاش همواره در نوسان بود. نباید فراموش کرد که نهیلیت رنگ نفرتانگیزی نیز داشت، که چشم را آزار میداد. رنگ آن قابل توصیف نیست، چون رنگ آن با هیچ رنگ دیگری قابل مقایسه نبود.
همانطور که متوجه شدید، نهیلیت در اصل ویژگیهای مفید کمی داشت، البته به کمک چسب جدید میچسبید؛ به همین منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زیادی از این ماده تولید کرد و هرکس از این چسب میخرید، نهیلیت نیز دریافت میداشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسیاری از مردم مقدار زیادی از این ماده انبار میکردند، چون دوست داشتند از این چسب استفاده کنند، چرا که این چسب بوی خوش خرزهره میداد.
مترجم سید علی کاشانی
...
حرفی برای برای خواندن این داستان ندارم...
آدمک یاهوی هاج و واج